0

غزلیات عطار نیشابوری

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

هر زمان بی خود هوایی می‌کنم

قصد کوی دلربایی می‌کنم

گه به مستی های هویی می‌زنم

گه به گریه های هایی می‌کنم

غرقه زانم در بن دریای خون

کارزوی آشنایی می‌کنم

تنگ دل شد هر که آه من شنود

زانکه آه از تنگنایی می‌کنم

چون مرا باد است از وصلش به دست

خویشتن را خاک پایی می‌کنم

ای مرا چون جان ببین زاری من

کین همه زاری ز جایی می‌کنم

گر دمی از دل برآمد بی غمت

این دم آن دم را قضایی می‌کنم

چون غم تو کیمیای شادی است

من غمت را مرحبایی می‌کنم

در غم تو چون کم از یک ذره‌ام

هست لایق گر هوایی می‌کنم

روشنی دیدهٔ عطار را

خاک پایت توتیایی می‌کنم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

دل ندارم، صبر بی دل چون کنم

صبر و دل در عشق حاصل چون کنم

در بیابانی که پایان کس ندید

کاروان بگذشت، منزل چون کنم

همرهان رفتند و من بی روی و راه

دست بر سر پای در گل چون کنم

همچو مرغ نیم بسمل بال و پر

می‌زنم تا خویش بسمل چون کنم

بر امید قطره‌ای آب حیات

نوش کردن زهر قاتل چون کنم

چون دلم خون گشت و جان بر لب رسید

چاره جان داروی دل چون کنم

هر کسی گوید که این دردت ز چیست

پیش دارم کار مشکل چون کنم

مبتلا شد دل به جهل نفس شوم

با بلای نفس جاهل چون کنم

نفس، گرگ بد رگ است و سگ پرست

همچو روح‌القدس عاقل چون کنم

ناقصی کو در دم خر می‌زید

از دم عیسیش کامل چون کنم

مدبری کز جرعه دردی خوش است

از می معنیش مقبل چون کنم

چون ز غفلت درد من از حد گذشت

داروی عطار غافل چون کنم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

این دل پر درد را چندان که درمان می‌کنم

گوییا یک درد را بر خود دو چندان می‌کنم

بلعجب دردی است درد عشق جانان کاندرو

دردم افزون می‌شود چندان که درمان می‌کنم

چند گویی توبه آن از عشق و زین ره باز گرد

چون توانم توبه چون این کار از جان می‌کنم

از میان جان نگیرد عشق او هرگز کنار

کز میان جان هوای روی جانان می‌کنم

این عجایب بین که نگذارند در گلخن مرا

وانگهی من عزم خلوتگاه سلطان می‌کنم

عشق توتاوان است بر من چون نیم در خورد تو

مرد عشق خود تویی پس من چه تاوان می‌کنم

چون دل و جانم به کلی راز عشق تو گرفت

من چرا این راز را از خلق پنهان می‌کنم

نی خطا گفتم تو و من کی بود در راه عشق

جملهٔ عالم تویی بر خویش آسان می‌کنم

تا گهرهای حقیقت فاش کردم در جهان

با دل عطار دلتنگی فراوان می‌کنم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

آه گر من زعشق آه کنم

همه روی جهان سیاه کنم

آه من در جهان نمی‌گنجد

در جهان پس چگونه آه کنم

هر دو عالم شود چو انگشتی

گر من آهی ز جایگاه کنم

گر دمی آتشین زنم ز دلم

به دمی دفع صد سپاه کنم

بحر خون در دلم چو موج زند

من به خون در روم شناه کنم

موج آن خون چو بگذرد از حد

خون دل را به دیده راه کنم

خون بریزم ز دیده چندانی

که بسی خلق را تباه کنم

عالمی خون خویشتن بینم

از پس و پیش اگر نگاه کنم

با چنین حالتی عجب که مراست

گر کنم طاعتی گناه کنم

هیچ خلقی گداتر از من نیست

گرچه دعوی پادشاه کنم

ره به گلخن نمی‌دهند مرا

وین عجب عزم بارگاه کنم

شربتی آب چاه نیست مرا

وی عجب عزم فخر آب جاه کنم

همچو لاله کلاه در خونم

چه حدیث سر و کلاه کنم

سر درودم فرید را چو گیاه

پس کنون کره در گیاه کنم

همچو عطار مست عشق شوم

گر دمی در رخش نگاه کنم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

چاره نیست از توام چه چاره کنم

تا به تو از همه کناره کنم

چکنم تا همه یکی بینم

به یکی در همه نظاره کنم

آنچه زو هیچ ذره پنهان نیست

همچو خورشید آشکاره کنم

ذره‌آی چون هزار عالم هست

پرده بر ذره ذره پاره کنم

تا که هر ذره را چو خورشیدی

بر براق فلک سواره کنم

صد هزاران هزار عالم را

پیش روی تو پیشکاره کنم

پس به یک یک نفس هزار جهان

تحفهٔ چون تو ماه پاره کنم

چون کنم قصد این سلوک شگرف

کوکب کفش از ستاره کنم

شیر دوشم هزار دریا بیش

لیک پستان ز سنگ خاره کنم

ذره‌های دو کون را زان شیر

همچو اطفال شیرخواره کنم

چون کمال بلوغ ممکن نیست

چکنم گور گاهواره کنم

ای عجب چون بسازم این همه کار

هیچ باشد همه چه چاره کنم

عاقبت چون فلک فرو ریزم

این روش گر هزار باره کنم

همه چون چرخ گرد خود گردم

گرچه خورشید پشتواره کنم

نرهم از دو کون یک سر موی

مگر از خویشتن گذاره کنم

چون ز معشوق محو گشت فرید

تا کیش مرغ عشق باره کنم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

محلم نیست که خورشید جمالت بینم

بو که باری اثر عکس خیالت بینم

کاشکی خاک رهت سرمهٔ چشمم بودی

که ندانم که دمی گرد وصالت بینم

صد هزاران دل کامل شده در کوی امید

خاک بوس در و درگاه جلالت بینم

همچو پروانه پر و بال زنم در غم تو

گر شبی پرتو آن شمع جمالت بینم

جگرم خون شد از اندیشهٔ آن تا پس ازین

جان و دل خون شود و من به چه حالت بینم

تو مرا دم به دم اندر غم خود می‌بینی

من زهی دولت اگر سال به سالت بینم

خاک پای تو شدم خون دلم پاک مریز

نی بخور خون دل من که حلالت بینم

گر دهد شرح غمت خاطر عطار بسی

نشوم هیچ ملول و نه ملالت بینم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

چشم از پی آن دارم تا روی تو می‌بینم

دل را همه میل جان با سوی تو می‌بینم

تا جان بودم در تن رو از تو نگردانم

زیرا که حیات جان باروی تو می‌بینم

بس عاشق سرگردان از عشق تو لب برجان

آواره ز خان و مان بر بوی تو می‌بینم

از عشق تو نشکیبم گر خوانی و گر رانی

زیرا که دل افتاده در کوی تو می‌بینم

هر جا که یکی بیدل از عشق تو بی حاصل

سرگشته و بی منزل سر کوی تو می‌بینم

آن دل که بود سرکش گشته است اسیر عشق

اندر خم چوگانت چون گوی تو می‌بینم

گفتم که مگر کلی وصل تو بدانستم

صد جان و دل خود را یک موی تو می‌بینم

عطار مگر روزی ترکیش بود درسر

کامروز به عشق اندر هندوی تو می‌بینم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم

بی خبر عمر به سر می‌برم و دم نزنم

نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان

گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم

مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر

مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم

قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد

تا به جان راه برم راه ببردم به تنم

ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی

ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پیرهنم

چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا

که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم

من تو را دارم و بس، در دو جهان وین عجب است

که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم

تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر

که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم

تا که هستم سخنم از تو و از شیوهٔ توست

چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم

گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست

ور بسوزیم به شب عاشق آن سوختنم

ور شدم خسته و کشته کفنی نیست مرا

بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم

ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب

صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم

چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب

که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

به دریایی در افتادم که پایانش نمی‌بینم

به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی‌بینم

در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او

ولی کس کو که در جوید که جویانش نمی‌بینم

چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمی‌دانم

چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمی‌بینم

درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان

ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمی‌بینم

به خون جان من جانان ندانم دست آلاید

که او بس فارغ است از ما سر آنش نمی‌بینم

دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی

که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی‌بینم

برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی

که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمی‌بینم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

دردا که ز یک همدم آثار نمی‌بینم

دل باز نمی‌یابم دلدار نمی‌بینم

در عالم پر حسرت بسیار بگردیدم

از خیل وفاداران دیار نمی‌بینم

در چار سوی عالم شش گوشهٔ توتویش

یک دوست نمی‌بینم یک یار نمی‌بینم

بسیار وفا جستم اندک قدم از هرکس

در روی زمین اندک بسیار نمی‌بینم

چندان که در آن وادی کردم طلب یک گل

در عرصهٔ این وادی جز خار نمی‌بینم

تا چند درین وادی بر جان و دلم لرزم

کانجا به دو جود جان را مقدار نمی‌بینم

تا چند ز نادانی دیوان جهان دارم

چون مورد درین دیوان جز مار نمی‌بینم

هر روز ازین دیوان صد غم برما آید

دردا که درین صد غم غمخوار نمی‌بینم

گر زانکه اثر بودی در روی زمین کس را

زانگونه اثر کم شد کاثار نمی‌بینم

عطار دلت بر کن از کار جهان کلی

کز کار جهان یک دل بر کار نمی‌بینم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

بی رخت در جهان نظر چکنم

بی لبت عالمی شکر چکنم

رویت ای ترک اگر نخواهم دید

زحمت هندوی بصر چکنم

چون دریغ آیدم رخت به نظر

رخت آلودهٔ نظر چکنم

دو جهان گرچه سخت با خطر است

من خطیری نیم خطر چکنم

چون سر موی تو به از دو جهان

از سر کوی تو گذر چکنم

گر عزیز است عمر مختصر است

من بدین عمر مختصر چکنم

همه عالم جمال و آواز است

چشم کور است و گوش کر چکنم

چون خبر دادن از تو ممکن نیست

من حیران بی خبر چکنم

گرچه جان موج می‌زند از تو

چون زبان نیست کارگر چکنم

چون ز کاهی بسی ضعیف ترم

دست با کوه در کمر چکنم

گر کنم صد هزار قرن سجود

هیچ باشد من این قدر چکنم

گفته بودی که خشک و تر در باز

با لب خشک و چشم تر چکنم

آتش دل به است بی تو مرا

بی تو با آب بر جگر چکنم

گفتیم بال و پر زن از طلبم

چون ز هم ریخت بال و پر چکنم

چون مسافر تویی و من هیچم

من هیچ آخر این سفر چکنم

چون تو جویندهٔ خودی بر من

من سرگشته پا و سر چکنم

چون درونی تو و برون کس نیست

من چو حلقه برون در چکنم

در درون کش مرا و محرم کن

تا تو باشی همه دگر چکنم

محو شد درغم تو فرد فرید

فرد باید مرا حشر چکنم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:03 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

در درد عشق یک دل بیدار می نبینم

مستند جمله در خود هشیار می نبینم

جمله ز خودپرستی مشغول کار خویشند

در راه او دلی را بر کار می نبینم

عمری بسر دویدم گفتم مگر رسیدم

با دست هرچه دیدم چون یار می نبینم

گفتم مگر که باشم از خاصگان کویش

خود از سگان کویش آثار می نبینم

دعوی است جمله دعوی کو عاشقی و کو عشق

کز کشتگان عشقش دیار می نبینم

گر عاشقی برآور از جان دم اناالحق

زیرا که جای عاشق جز دار می نبینم

چون مرد دین نبودم کیش مغان گزیدم

دین رفت و بر میان جز زنار می نبینم

اکنون ز نا تمامی نه مغ نه مؤمنم من

اندک ز دست دادم بسیار می نبینم

دردا که داد چون گل عطار دل به بادش

وز گلبن وصالش یک خار می نبینم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ای برده به زلف کفر و دینم

وز غمزه نشسته در کمینم

سرگشته و سوکوار از آنم

شوریده و خسته دل ازینم

تا دایره وار کرد زلفت

بر نقطهٔ خون نگر چنینم

از بس که زنم دو دست بر سر

آید به فغان دو آستینم

گه دست گشاده به آسمانم

گه روی نهاده بر زمینم

با این همه جور کز تو دارم

بی نور رخت جهان نبینم

بر باد مده مرا که ناگه

در تو رسد آه آتشینم

عطار شدم ز بوی زلفت

ای زلف تو مشک راستینم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

هر شبی وقت سحر در کوی جانان می‌روم

چون ز خود نامحرمم از خویش پنهان می‌روم

چون حجابی مشکل آمد عقل و جان در راه او

لاجرم در کوی او بی عقل و بی جان می‌روم

همچو لیلی مستمندم در فراقش روز و شب

همچو مجنون گرد عالم دوست جویان می‌روم

هر سحر عنبر فشاند زلف عنبر بار او

من بدان آموختم وقت سحر زان می‌روم

تا بدیدم زلف چون چوگان او بر روی ماه

در خم چوگان او چون گوی گردان می‌روم

ماه رویا در من مسکین نگر کز عشق تو

با دلی پر خون به زیر خاک حیران می‌روم

ذره ذره زان شدم تا پیش خورشید رخش

همچو ذره بی سر و تن پای کوبان می‌روم

چون بیابانی نهد هر ساعتی در پیش من

من چنین شوریده دل سر در بیابان می‌روم

تا کی ای عطار از ننگ وجود تو مرا

کین زمان از ننگ تو با خاک یکسان می‌روم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:04 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

رفت وجودم به عدم چون کنم

هیچ شدم هیچ نیم چون کنم

تو همه من هیچ به هم هر دو را

چون به هم اندازم وضم چون کنم

با منی و من ز توام بی خبر

با تو بهم بی تو بهم چون کنم

ای غم عشق تو مرا سوخته

سوخته‌ام بی تو ز غم چون کنم

واقعهٔ عشق توام زنده کرد

یکدم ازین واقعه کم چون کنم

گرچه بسی گرم تر از آتشم

در طلب خویش علم چون کنم

در هوست سر چو درانداختم

پیش‌کشت سر چو قلم چون کنم

چون نتوان کرد ز تو صورتی

صورت محض است صنم چون کنم

ای همه بر هیچ ز تو چون بود

نقش پی نقش رقم چون کنم

کی به دمم نرم شوی زانکه تو

موم نه‌ای نرم بدم چون کنم

ره به درنگ است و درم سوی تو

من نه درنگ و نه درم چون کنم

چون نه مقرم من و نه منکرم

بر سخنی لا و نعم چون کنم

در حرم عشق چو نامحرمم

نیست مرا ره به حرم چون کنم

بر صفت شمع گرفتست سوز

فرق سرم تا به قدم چون کنم

تا بودم یک سر موی از وجود

عزم بیابان عدم چون کنم

بازوی جود است کمال فرید

فربهیش هست ورم چون کنم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:04 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها