0

غزلیات عطار نیشابوری

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

گنج دزدیده ز جایی پی برم

گر به کوی دلربایی پی برم

جان برافشانم چو پروانه ز شوق

گر به قرب جانفزایی پی برم

عشق دریایی است من در قعر او

غرقه‌ام تا آشنایی پی برم

چون کسی بر آب دریا پی نبرد

من چه سان نه سر نه پایی پی برم

چرخ چندین گشت و بر جای خوداست

من چگونه ره به جایی پی برم

راضیم گر من درین راه عظیم

تا ابد بر یک درایی پی برم

سر دراندازم ز شادی همچو نون

گر به میم مرحبایی پی برم

نیست ممکن کاب حیوان قطره‌ای

خاصه در تاریکنایی پی برم

چون مجاز افتاده‌ام نادر بود

کز حقیقت ماجرایی پی برم

می‌روم گمراه نه دین و نه دل

تا نسیم رهنمایی پی برم

چون نهان است آنکه صد بارم بکشت

از کجا من خونبهایی پی برم

پست میرم عاقبت در چاه بعد

گرچه هر دم ماورایی پی برم

چون ندارد منتها پیشان عشق

پس چگونه منتهایی پی برم

چون بقای این جهان عین فناست

بود که زان عالم بقایی پی برم

ور ز پیشانم بقایی روی نیست

بو که در پایان فنایی پی برم

مصر جامع پی نبردی ای فرید

خوشدلم گر روستایی پی برم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

چه سازم که سوی تو راهی ندارم

کجایی که جز تو پناهی ندارم

چگونه کشم بار هجرت چو کوهی

که من طاقت برگ کاهی ندارم

وصال تو یکدم به دستم نیاید

که سرمایه و دستگاهی ندارم

مریز آب روی من آخر که من خود

به نزدیک کس آب و جاهی ندارم

مگردان ز من روی و با راهم آور

که جز عشق رویی و راهی ندارم

چرا دست آلایی آخر به خونم

که شاهی نیم من سپاهی ندارم

مکش ماه رویا من بی گنه را

که جز عشق رویت گناهی ندارم

مرا عفو کن زانکه نزدیک تو من

به جز عفو تو عذرخواهی ندارم

به رویم نگه کن که بر درد عشقت

به جز اشک خونین گواهی ندارم

ز عطار و از شیوهٔ او بگشتم

که جز شیوهٔ چون تو ماهی ندارم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

بی لبت از آب حیوان می‌بسم

بی رخت از ماه تابان می‌بسم

کار روی حسن تو گردان بس است

ز آفتاب چرخ گردان می‌بسم

سر گرانم من ز چین زلف تو

از همه چین مشک ارزان می‌بسم

گر ندارم آبرویی پیش تو

آب روی از چشم گریان می‌بسم

تا لب لعل تو در چشم من است

تا ابد از بحر و از کان می‌بسم

از همه ملک دو عالم یک نفس

با تو گر دستم دهد آن می‌بسم

گفته‌ای زارت بخواهم سوختن

آتش شوق تو در جان می‌بسم

زآتش دیگر چه می‌سوزی مرا

چون یک آتش هست سوزان می‌بسم

ساقیا در ده شرابی آشکار

کز دلی پر کفر پنهان می‌بسم

زین همه زنار از تشویر خلق

کرده پنهان زیر خلقان می‌بسم

درد ده تا درد بفزاید مرا

زانکه با دردت ز درمان می‌بسم

غرق دریا گر مرا کرده است نفس

تشنه می‌میرم بیابان می‌بسم

مست لایعقل کن این ساعت مرا

کز دم عقل سخن دان می‌بسم

عقل خود را مصلحت جوید مدام

زین چنین عقل تن آسان می‌بسم

کارساز است او ز پیش و پس ولی

هم ز پایان هم ز پیشان می‌بسم

عقل را بگذار اگر اهل دلی

زانکه چون دل هست از جان می‌بسم

نقد ابن الوقت قلب است ای فرید

دل طلب کز عقل حیران می‌بسم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

هرگاه که مست آن لقا باشم

هشیار جهان کبریا باشم

مستغرق خویش کن مرا دایم

کافسوس بود که من مرا باشم

کان دم که صواب کار خود جویم

آن دم بتر از بت خطا باشم

گه گه گویی که دیگری را باش

چون نیست به جز تو من که را باشم

تا چند کنی ز پیش خود دورم

تا کی ز جمال تو جدا باشم

از هر سویم همی فکن هر دم

مگذار که یک نفس مرا باشم

گر تو بکشی چو شمع صد بارم

چون آن تو کنی بدان سزا باشم

صد خون دارم اگر به خون خویش

در بند هزار خون بها باشم

گفتم به بر من آی تا یکدم

در پیش تو ذرهٔ هوا باشم

گر قصد کنی به خون جان من

بر کشتن خویشتن گوا باشم

گفتی که چو باد و دم رسد کارت

من با تو در آن دم آشنا باشم

گر آن نفس آشنا شوی با من

آنگاه من آن نفس کجا باشم

نی نی که تو باش در بقا جمله

کان اولیتر که من فنا باشم

عطار اگر فنا شوم در تو

گر باشم و گر نه پادشا باشم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

دامن دل از تو در خون می‌کشم

ننگری ای دوست تا چون می‌کشم

از رگ جان هر شبی در هجر تو

سوی چشم خونفشان خون می‌کشم

گرچه چون کاهی شدم از دست هجر

بار غم از کوه افزون می‌کشم

دور از روی تو هر دم بی تو من

محنت و رنج دگرگون می‌کشم

آن همه خود هیچ بود و درگذشت

درد و غم این است کاکنون می‌کشم

من که عطارم یقین می‌باشدم

کین بلا از دور گردون می‌کشم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:53 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ای جان و جهان رویت پیدا نکنی دانم

تا جان و جهانی را شیدا نکنی دانم

پشت من یکتا دل از زلف دوتا کردی

و آن زلف دوتا هرگز یکتا نکنی دانم

گر جور کنی ور نی تا کار تو می‌ماند

زین شیوه بسی افتد عمدا نکنی دانم

در غارت جان و دل در زلف و لبت بازی

زیرا که چنین کاری تنها نکنی دانم

چون عاشق غم‌کش را در خاک کنی پنهان

بر خویش نظر آری پیدا نکنی دانم

گفتی کنم از بوسی روزی دهنت شیرین

این خود به زبان گویی اما نکنی دانم

اندر عوض بوسی گر جان و تنم بردی

تا عاشق سودایی رسوا نکنی دانم

گفتی که شبی با تو دستی کنم اندر کش

یارب چه دروغ است این با ما نکنی دانم

گفتی که جفا کردم در حق تو ای عطار

آخر همه کس داند کانها نکنی دانم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ای عشق تو قبلهٔ قبولم

کرده غم تو ز جان ملولم

خورشید رخت بتافت یک روز

تا کرد چو ذرهٔ عجولم

می‌تافت پیاپی و دمادم

تا خواست فکند در حلولم

چون نیک نگاه کردم آن روز

بنمود جمال در افولم

می‌گفت به صد زبان که از من

بگریز که من نه از اصولم

کافر گردی علی الحقیقه

در حال اگر کنی قبولم

اکنون من بی قرار از آن روز

دل شیفته‌تر ز بوهلولم

در گرد تو کی رسم که پیوست

در صحبت خود ندیم غولم

آنجا که بزرگی تو باشد

من خفته کدام بوالفضولم

ای کاش که بعد ازین همه عمر

ممکن بودی دمی وصولم

چه جای حلولیان طاغی است

زین پس من و سنت رسولم

عطار به ترک جان بگوید

گر شرح دهی چنین فصولم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

هرگز دل پر خون را خرم نکنی دانم

مجروح توام دانی مرهم نکنی دانم

ای شادی غمگینان چون تو به غمم شادی

یکدم دل پر غم را بی غم نکنی دانم

چون دم دهیم دایم گر دم زنم و گرنه

با خویشتنم یکدم همدم نکنی دانم

هر روز وفاداری من بیش کنم دانی

مویی ز جفاکاری تو کم نکنی دانم

چون راز دل از اشکم پنهان به نمی‌ماند

در پردهٔ یک رازم محرم نکنی دانم

گفتی که اگر خواهی تا عهد کنم با تو

گر عهد کنی با من، محکم نکنی دانم

آن روز که دل بردی گفتی ببرم جانت

ای راحت جان و دل این هم نکنی دانم

سهل است اگرم کشتی از جان بحلت کردم

صعب است که بعد از من ماتم نکنی دانم

با خیل گران‌جانان بنشسته‌ای و یکدم

عطار سبک‌دل را خرم نکنی دانم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

من پای همی ز سر نمی‌دانم

او را دانم دگر نمی‌دانم

چندان می عشق یار نوشیدم

کز میکده ره بدر نمی‌دانم

جایی که من اوفتاده‌ام آنجا

از هیچ وجود اثر نمی‌دانم

گر صد ازل و ابد به سر آید

از موضع خود گذر نمی‌دانم

جز بی جهتی نشان نمی‌یابم

جز بی صفتی خبر نمی‌دانم

مرغی عجبم زبس که پریدم

گم گشتم و بال و پر نمی‌دانم

این حال چو هیچکس نمی‌داند

من معذورم اگر نمی‌دانم

بگرفت دلم ز دانم و دانم

تا کی دانم مگر نمی‌دانم

چون قاعدهٔ وجود بر هیچ است

یک قاعده معتبر نمی‌دانم

جنبش ز هزار گونه می‌بینم

یک جنبش جانور نمی‌دانم

آن چیست که خلق ازوست جنبنده

کو علم چو این قدر نمی‌دانم

با خلق مرا چکار چون خود را

گم کردم و پا و سر نمی‌دانم

با آنکه فرید پست گشت این جا

زین پست بلندتر نمی‌دانم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

کجایی ساقیا می ده مدامم

که من از جان غلامت را غلامم

میم در ده تهی دستم چه داری

که از خون جگر پر گشت جامم

چه می‌خواهی ز جانم ای سمن بر

که من بی روی تو خسته روانم

چو بر جانم زدی شمشیر عشقت

تمامم کن که رندی ناتمامم

گهم زاهد همی خوانند و گه رند

من مسکین ندانم تا کدامم

ز ننگ من نگوید نام من کس

چو من مردم چه مرد ننگ و نامم

ز من چو شمع تا یک ذره باقی است

نخواهد بود جز آتش مقامم

مرا جز سوختن کاری دگر نیست

بیا تا خوش بسوزم زانکه خامم

دل عطار مرغی دانه چین است

دریغ افتد چنین مرغی به دامم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:54 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

خویش را چند ز اندیشه به سر گردانم

وز تحیر دل خود زیر و زبر گردانم

دل من سوختهٔ حیرت گوناگون است

تا کی از فکرت خود سوخته‌تر گردانم

چون درین راه به یک موی خطر نیست مرا

پس چرا خاطر خود گرد خطر گردانم

می نیاید ز جهان هم نفسی در نظرم

گرچه بسیار ز هر سوی نظر گردانم

چون ز دلتنگی و غم در جگرم آب نماند

چند بر چهره ز غم خون جگر گردانم

نیست در مذهب من هیچ به از تنهایی

گر بسی بنگرم و مسئله برگردانم

نان خشکم بود و گر به تکلف بزیم

از دو چشم آب برو ریزم و تر گردانم

آری ای دوست به جز دانهٔ خود نتوان خورد

خویش را فی‌المثل ار مرغ بپر گردانم

تا کی از غصه و غم غصه و غم ای عطار

سر فرو پوش که سرگشته و سرگردانم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

چو خود را پاک دامن می ندانم

مقامی به ز گلخن می ندانم

چرا اندر صف مردان نشینم

چو خود را مرد جوشن می ندانم

بیا تا ترک خود گیرم که خود را

بتر از خویش دشمن می ندانم

دلی کز آرزوها گشت پر بت

من آن دل را مزین می ندانم

چو عیسی از یکی سوزن فروماند

من این بت کم ز سوزن می ندانم

مرا جانان فروشد در غمت جان

اگرچه جان معین می ندانم

چنان در عشق تو سرگشته گشتم

که جانم گم شد و تن می ندانم

مرا هم کشتی و هم سوختی زار

چه می‌خواهی تو از من می ندانم

گهی گویی که تن زن صبر کن صبر

علاج صبر کردن می ندانم

گهی گویی مرا بستان ورستی

ز صد خرمن یک ارزن می‌ندانم

چون من یک ذره‌ام نه هست و نه نیست

همه خورشید روشن می ندانم

فرو رفتم در این وادی کم و کاست

تو می‌دانی اگر من می ندانم

درین حیرت دل حیران خود را

طریقی به ز مردن می ندانم

که گیرد دامن عطار ازین پس

چو او را هیچ دامن می ندانم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

از عشق در اندرون جانم

دردی است که مرهمی ندانم

بی روی کسی که کس ندید است

خونابه گرفت دیدگانم

از بس که نشان از بجستم

نه نام بماند و نه نشانم

گویند که صبر کن ولیکن

چون صبر نماند چون توانم

جانا چو تو از جهان برونی

جان گیر و برون بر از جهانم

زین مظلم جای خانهٔ دیو

برسان به بقای جاودانم

بی تو نفسی به هر دو عالم

زنده بنمانم ار بمانم

تا عشق تو در نوشت لوحم

مانند قلم به سر دوانم

عطار به صبر تن فرو ده

تا علم یقین شود عیانم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی‌دانم

که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمی‌دانم

گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم

ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمی‌دانم

ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر

چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمی‌دانم

به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو

کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمی‌دانم

به هشیاری می از ساغر جدا کردن توانستم

کنون از غایت مستی می از ساغر نمی‌دانم

به مسجد بتگر از بت باز می‌دانستم و اکنون

درین خمخانهٔ رندان بت از بتگر نمی‌دانم

چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم

درین دریای بی نامی دو نام‌آور نمی‌دانم

یکی را چون نمی‌دانم سه چون دانم که از مستی

یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمی‌دانم

کسی کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی

من این دریای پر شور از نمک کمتر نمی‌دانم

دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت

ز برق عشق آن دلبر به جز اخگر نمی‌دانم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:55 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

من این دانم که مویی می ندانم

بجز مرگ آرزویی می ندانم

مرا مبشول مویی زانکه در عشق

چنان غرقم که مویی می ندانم

چنین رنگی که بر من سایه افکند

ز دو کونش رکویی می ندانم

چنانم در خم چوگان فگنده

که پا و سر چو گویی می ندانم

بسی بر بوی سر عشق رفتم

نبردم بوی و بویی می ندانم

بسی هر کار را روی است از ما

به از تسلیم رویی می ندانم

به از تسلیم و صبر و درد و خلوت

درین ره چارسویی می ندانم

شدم در کوی اهل دل چو خاکی

که به زین کوی کویی می ندانم

دلم را راه جوی عشق کردم

که به زو راه جویی می ندانم

درون دل بسی خود را بجستم

که به زین جست و جویی می ندانم

به خون دل بشستم دست از جان

که به زین شست و شویی می ندانم

بسی این راز نادانسته گفتم

که به زین گفت و گویی می ندانم

چو کردم جوی چشمان همچو عطار

که به زین آب جویی می ندانم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:55 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها