0

غزلیات عطار نیشابوری

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

تا جمال تو بدیدم مست و مدهوش آمدم

عاشق لعل شکربارش گهر پوش آمدم

نامهٔ عشقت بخواندم عاشق دردت شدم

حلقهٔ زلفت بدیدم حلقه در گوش آمدم

سرخ رو از چشم بودم پیش ازین از خون دل

زردرو از سبزهٔ آن چشمهٔ نوش آمدم

شغبهٔ آن شکرستان شکربار ار شدم

فتنهٔ آن سنبلستان بناگوش آمدم

خواب خرگوشم بسی دادی ندانستم ولیک

هم به آخر در جوال خواب خرگوش آمدم

کی بگردانم ز تو از هر جفایی روی از آنک

تو جفا کیش آمدی و من وفا کوش آمدم

عشق تو کاندر میان جان من شد معتکف

کی فراموشش کنم گر من فراموش آمدم

وصف می‌کرد از تو عطار اندر آفاق جهان

نک سخن ناگفته حالی گنگ و مدهوش آمدم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

در سفر عشق چنان گم شدم

کز نظر هر دو جهان گم شدم

نام و نشانم ز دو عالم مجوی

کز ورق نام و نشان گم شدم

هیچ کسم نیز نبیند دگر

کز خطوات تن و جان گم شدم

جامه‌دران اشک فشان آمدم

رقص‌کنان نعره‌زنان گم شدم

چون همه از گم شدگی آمدند

گم شدگی جستم از آن گم شدم

بار امانت چو گران بود و صعب

من سبک از بار گران گم شدم

گم شدم و گم شدم و گم شدم

خود چه شناسم که چه سان گم شدم

سایهٔ یک ذره چه سان گم شود

در بر خورشید چنان گم شدم

بحر شغبناک چو گشت آشکار

بر صفت قطره نهان گم شدم

قطره بدم بحر به من باز خورد

تا خبرم بد به میان گم شدم

شد همگی هستی عطار نیست

تا ز میان همگان گم شدم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ای عشق بی نشان ز تو من بی نشان شدم

خون دلم بخوردی و در خورد جان شدم

چون کرم‌پیله، عشق تنیدم به خویش بر

چون پرده راست گشت من اندر میان شدم

دیگر که داندم چو من از خود برآمدم

دیگر که بیندم چو من از خود نهان شدم

چون در دل آمدم آنچه زبان لال گشت از آن

در خامشی و صبر چنین بی زبان شدم

مرده چگونه بر سر دریا فتد ز قعر

من در میان آتش عشقت چنان شدم

مرغی بدم ز عالم غیبی برآمده

عمری به سر بگشتم و با آشیان شدم

چون بر نتافت هر دو جهان بار جان من

بیرون ز هر دو در حرم جاودان شدم

عطار چند گویی ازین گفت توبه کن

نه توبه چون کنم که کنون کامران شدم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

دریاب که رخت برنهادم

روی از عالم بدر نهادم

هم غصه به زیر پای بردم

هم پای به آن زبر نهادم

نایافته وصل جان بدادم

این نیز بر آن دگر نهادم

دریای غم تو موج می‌زد

من روی به موج در نهادم

ناگاه به درد غرق گشتم

یک گام چو بیشتر نهادم

گفتی سفری بکن که در راه

از بهر تو صد خطر نهادم

از خاک در تو برگرفتم

آن روی که در سفر نهادم

فراشی خاک درگه تو

با جانب چشم تر نهادم

خون خوردن جاودانه بی تو

قسم دل بی خبر نهادم

از خون سرشک من گلی شد

هر خشت که زیر سر نهادم

جز نام تو بار بر نیاورد

هر داغ که بر جگر نهادم

در آتش دل بتافتم گرم

از هر داغی که بر نهادم

بس مهر که از خیال رویت

بر مردمک بصر نهادم

آن چندان مهر تا قیامت

از بهر یکی نظر نهادم

بی او نظری فرید نگشاد

کین قاعده معتبر نهادم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

هر شبی عشقت جگر می‌سوزدم

همچو شمعی تا سحر می‌سوزدم

بی پر و بال توام تا عشق تو

گاه بال و گاه پر می‌سوزدم

چون کنم در روی چون ماهت نظر

کز فروغ تو نظر می‌سوزدم

چند دارم دیده بر راه امید

کز نظر کردن بصر می‌سوزدم

بی جگر خوردن دمی در من نگر

کز جگر خوردن جگر می‌سوزدم

گفت با من ساز تا کم سوزمت

گر نمی‌سازم بتر می‌سوزدم

سرد و گرمم می‌نسازد بی تو زانک

سوز عشقت خشک و تر می‌سوزدم

تا بخواهم سوختن یکبارگی

هر دم از نوعی دگر می‌سوزدم

تا قدم از سر گرفتم در رهش

از قدم تا فرق سر می‌سوزدم

تن زن ای عطار و عود عشق سوز

تا به خلوتگاه بر می‌سوزدم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:44 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

رفتم به زیر پرده و بیرون نیامدم

تا صید پرده‌بازی گردون نیامدم

چون قطب ساکن آمدم اندر مقام فقر

هر لحظه همچو چرخ دگرگون نیامدم

بنهاده‌ام قدم به حرمگاه فقر در

تا هرچه بود از همه بیرون نیامدم

زر همچو گل ز صره از آن ریختم به خاک

تا همچو غنچه با دل پر خون نیامدم

از اهل روزگار به معیار امتحان

کم نیستم به هیچ، گر افزون نیامدم

همچون مگس به ریزهٔ کس ننگریستم

هر چند چون همای همایون نیامدم

منت خدای را که اگر بود و گر نبود

در زیر بار منت هر دون نیامدم

هر بی خبر برون درست از وجود من

آخر من از عدم به شبیخون نیامدم

عطار پر به سوی فلک همچو جبرئیل

راه زمین مرو که چو قارون نیامدم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

تا بر رخ تو نظر فکندم

بنیاد وجود برفکندم

مرغی بودم به دست سلطان

از دست تو بال و پر فکندم

هرچیز که داشتم تر و خشک

از اشک به آب در فکندم

دل سوخته بر بلا نهادم

جان شیفته برخطر فکندم

تا خاک در تو تاج کردم

بر خاک تو تاج در فکندم

تا ناوک غمزهٔ تو دیدم

از ناوک تو سپر فکندم

خود را چو قلم ز عشق خطت

هر روز هزار سر فکندم

تا من سخن رخ تو گفتم

بس تاب که در قمر فکندم

تا من صفت لب تو کردم

بس سوز که در شکر فکندم

بی خوشهٔ زلفت آتشی صعب

در خرمن خشک و تر فکندم

از حلقهٔ آسمان قمر را

بی چهرهٔ تو به در فکندم

همتای تو در جهان ندیدم

چندان که همی نظر فکندم

با چهره و با سرشک عطار

عمری است که سیم و زر فکندم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

تا عشق تو را به جان ربودم

بی درد تو یک نفس نبودم

از روز ازل هنوز مستم

وز شوق الست در سجودم

گفتی که جمال خود نمایم

این خود ز کمال تو شنودم

در آتش هجر انتظارم

می‌سازم و سوخت این وجودم

بی لطف تو بوی خوش ندارم

گر جمله گلاب و مشک و عودم

از بوی جگر که می‌گدازم

بر اوج فلک رسید دودم

مفتاح هدایتم تو دادی

آنگه در اهلیت گشودم

در عشق تو یافتم سعادت

صد باره درون خود زدودم

نامم ز تو زان شده است عطار

کز حسن تو عارفی نمودم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

دوش از وثاق دلبری سرمست بیرون آمدم

هیچم نبود از خود خبر تا بی خبر چون آمدم

دستم چو از نیرنگ او آمد به زیر سنگ او

بر چهرهٔ گلرنگ او چون لاله در خون آمدم

گاهی ز جان بی جان شدم گاهی ز دل بریان شدم

هر لحظه دیگر سان شدم هر دم دگرگون آمدم

در فرقت آن نازنین گشتم همه روی زمین

گویی نبودم پیش ازین عاشق هم اکنون آمدم

چون نیستی اندر عیان، در نیستی گشتم نهان

تا هرچه دیدم در جهان از جمله بیرون آمدم

از فقر رو کردم سیه عطار را کردم تبه

رفعت رها کردم به ره از خویش بیرون آمدم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

سواد خط تو چون نافع نظر دیدم

روایتی که ازو رفت معتبر دیدم

مرا چو زلف تو بر حرف می فرو گیرد

حروف زلف تو برخواندم و خطر دیدم

چه گویم از الف وصل تو که هیچ نداشت

من اینکه هیچ نداشت از همه بتر دیدم

تو را میان الف است و الف ندارد هیچ

که من ورای الف هیچ در کمر دیدم

کمند زلف تورا کافتاب دارد زیر

هزار حلقه گرفتار یکدگر دیدم

به حلق آمده جان در درون هر حلقه

هزار عاشق گم کرده پا و سر دیدم

سزد که هندی تو نام نرگس است از آنک

دو هندوی رخ تو نرگس بصر دیدم

چگونه شور نیارم ز آرزوی لبت

کز آرزوی لبت شور در شکر دیدم

ورای دولت وصل تو هیچ دولت نیست

ولی چه سود که آن نیز برگذر دیدم

چگونه وصل تو دارم طمع که من خود را

ز تر و خشک لب‌خشک و چشم‌تر دیدم

به عالم که ز وصلت سخن رود آنجا

هزار تشنه به خون غرقه بیشتر دیدم

ز مشرقی که ازو آفتاب حسن تو تافت

هزار عرش اگر بود مختصر دیدم

چو در صفات توام آبروی می‌بایست

فرید را سخنی همچو آب زر دیدم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

عشق بالای کفر و دین دیدم

بی نشان از شک و یقین دیدم

کفر و دین و شک و یقین گر هست

همه با عقل همنشین دیدم

چون گذشتم ز عقل صد عالم

چون بگویم که کفر و دین دیدم

هرچه هستند سد راه خودند

سد اسکندری من این دیدم

فانی محض گرد تا برهی

راه نزدیکتر همین دیدم

چون من اندر صفات افتادم

چشم صورت صفات بین دیدم

هر صفت را که محو می‌کردم

صفتی نیز در کمین دیدم

جان خود را چو از صفات گذشت

غرق دریای آتشین دیدم

خرمن من چو سوخت زان دریا

ماه و خورشید خوشه‌چین دیدم

گفتی آن بحر بی نهایت را

جنت عدن و حور عین دیدم

چون گذر کردم از چنان بحری

رخش خورشید زیر زین دیدم

حلقه‌ای یافتم دو عالم را

دل در آن حلقه چون نگین دیدم

آخر الامر زیر پردهٔ غیب

روی آن ماه نازنین دیدم

آسمان را که حلقهٔ در اوست

پیش او روی بر زمین دیدم

بر رخ او که عکس اوست دو کون

برقع از زلف عنبرین دیدم

نقش های دو کون را زان زلف

گره و تاب و بند و چین دیدم

هستی خویش پیش آن خورشید

سایهٔ یار راستین دیدم

دامنش چون به دست بگرفتم

دست او اندر آستین دیدم

هر که او سر این حدیث شناخت

نقطهٔ دولتش قرین دیدم

جان عطار را نخستین گام

برتر از چرخ هفتمین دیدم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

تو می‌دانی که در کار تو چون مضطر فرو ماندم

به خاک و خون فرو رفتم ز خواب و خور فرو ماندم

ز حیرانی عشق تو خلاصم کی بود هرگز

که از عشقت به نو هر روز حیران تر فرو ماندم

عجایب نامهٔ عشقت به پایان چون برم آخر

که اندر اولین حرفی به سر دفتر فرو ماندم

چو دست من به یک بازی فرو بستی چه بازم من

مکن داویم ده آخر که در ششدر فرو ماندم

همه شب بی تو چون شمعی میان آتش و آبم

نگه کن در من مسکین که بس مضطر فرو ماندم

چگونه چشمهٔ حیوان درین وادی به دست آرم

که اندر قعر تاریکی چو اسکندر فرو ماندم

از آن شد کشتیم غرقاب و من با پاره‌ای تخته

که در گرداب این دریای موج‌آور فرو ماندم

چو از شوق گهر رفتم بدین دریا و گم گشتم

هم از خشکی هم از دریا هم از گوهر فرو ماندم

ز بس کاندر خم چوگان محنت گوی گشتم من

چو گویی اندرین میدان ز پای و سر فرو ماندم

ندانم تا تو ای عطار گنج عشق کی یابی

که از سودای گنج ایدر به رنج اندر فرو ماندم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:45 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

آن در که بسته باید تا چند باز دارم

کامروز وقتش آمد کان در فراز دارم

با هر که از حقیقت رمزی دمی بگویم

گوید مگوی یعنی برگ مجاز دارم

تا لاجرم به مردی با پاره پاره جانی

در جان خویش گفتم چندان که راز دارم

چون این جهان و آن یک با صد جهان دیگر

در چشم من فروشد چون چشم باز دارم

چیزی برفت از من و اینجا نماند چیزی

تا این شود چون آن یک کاری دراز دارم

جانی که داشتم من، شد محو عشق جانان

جان من است جانان، جان دلنواز دارم

نی نی اگر چو شمعی این دم زدم ز گرمی

اکنون چو شمع از آن دم سر زیر گاز دارم

چون عز و ناز ختم است بر تو همیشه دایم

تا چند خویشتن را در عز و ناز دارم

کارم فتاد و از من تو فارغی به غایت

نه صبر می‌توانم نه کارساز دارم

از بس که بی نیازی است آنجا که حضرت توست

من زاد این بیابان عجز و نیاز دارم

شوریدهٔ جهانم چون قربت تو جویم

محمود نیستم من، خو با ایاز دارم

بازی اگر نشیند بر دوش من نگیرم

ورنه کسی نبوده است البته باز دارم

من شمع جمع عشقم نه جان به تن بمانده

جان در میان آتش تن در گداز دارم

لاف ای فرید کم زن زیرا که در ره او

چون سرنگون نه‌ای تو صد سرفراز دارم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:46 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ازین کاری که من دارم نه جان دارم نه تن دارم

چون من من نیستم، آخر چرا گویم که من دارم

تن و جان محو شد از من، ز بهر آنکه تا هستم

حقیقت بهر دل دارم شریعت بهر تن دارم

همه عالم پر است از من ولی من در میان پنهان

مگر گنج همه عالم نهان با خویشتن دارم

اگر خواهی که این گنجت شود معلوم دم درکش

که سر این چنین گنجی نه بهر انجمن دارم

اگر ذرات این عالم زبان من شود دایم

نیارم گفت ازو یک حرف و چندانی سخن دارم

مرا گویی که حرفی گوی از اسرار گنج جان

چه گویم چون درین معرض نه نطق و نه دهن دارم

میان خیل نا اهلان سخن چون با میان آرم

که من اینجا به یک یک گام صد صد راهزن دارم

چو از کونین آزادم، نگویم سر خود با کس

مرا این بس که من در سینه سر سرفکن دارم

اگر از سر این گنجت خبر باید به خاکم رو

بپرس از من در آن ساعت که سر زیر کفن دارم

از آن سلطان کونینم که دارالملک وحدت را

درون گلخنی مانده نه خرقه نی وطن دارم

چو زلفش را دو صد گونه شکن دیدم ز پیش و پس

میان بسته به زناری سر یک یک شکن دارم

نسیمی گر نمی‌یابم ز زلف یوسف قدسم

ندارم هیچ نومیدی که بوی پیرهن دارم

چه می‌گویم که زلف او مرا برهاند از چنبر

به گرد جملهٔ عالم در آورده رسن دارم

فرید از یک شکن زنار اگر بربست من با او

به سوی صد شکن دیگر ز صد سو تاختن دارم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:46 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

تا عشق تو سوخت همچو عودم

یک ذره نماند از وجودم

تا بگذشتی چو باد بر من

بر خاک فتاده در سجودم

یک لحظه ز تو نمی‌شکیبم

خود را صد ره بیازمودم

عشقت چو نشست در دلم ساخت

برخاست ز ره زیان و سودم

از جوهر عشق هر دو عالم

یک ذره ز خویش می‌نمودم

چون نیک به خود نگاه کردم

من خود به میانه در نبودم

چون من به خودی نبود گشتم

آیینه کاینات بودم

گه پردهٔ آسمان گشادم

گه چهرهٔ آفتاب سودم

از بس که بسوختم درین تاب

عطار نیم ولیک عودم

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:46 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها