0

غزلیات عطار نیشابوری

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

در عشق روی او ز حدوث و قدم مپرس

گر مرد عاشقی ز وجود و عدم مپرس

مردانه بگذر از ازل و از ابد تمام

کم گوی از ازل ز ابد نیز هم مپرس

زین چار رکن چون بگذشتی حرم ببین

وانگاه دیده برکن و نیز از حرم مپرس

آنجا که نیست هستی توحید، هیچ نیست

زانجای درگذر به دمی و ز دم مپرس

لوح و قلم به قطع دماغ و زبان توست

لوح و قلم بدان و ز لوح و قلم مپرس

کرسی است سینهٔ تو و عرش است دل درو

وین هر دو نیست جز رقمی وز رقم مپرس

چون تو بدین مقام رسیدی دگر مباش

گم گرد در فنا و دگر بیش و کم مپرس

یک ذره سایه باش تو اینجا در آفتاب

اینجا چو تو نه‌ای تو ز شادی و غم مپرس

هر چیز کان تو فهم کنی آن همه تویی

پس تا که تو تویی ز حدوث و قدم مپرس

عطار اگر رسیدی اینجایگاه تو

در لذت حقیقت خود از الم مپرس

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ای دل ز دلبران جهانت گزیده باز

پیوسته با تو و ز دو عالم بریده باز

خورشید کز فروغ جمالش جهان پر است

هر روز پیش روی تو بر سر دویده باز

هر شب سپهر پردهٔ زربفت ساخته

رویت به دست صبح به یکدم دریده باز

بدری که در مقابل خورشید آمدست

از خجلت رخت به هلالی رسیده باز

در پای اسب خیل خیال تو آفتاب

زربفت هر شبانگهیی گستریده باز

از شوق ابروی و رخ تو ماه ره نورد

صد ره تمام گشته و صد ره خمیده باز

گر زاهد زمانه ببیند جمال تو

از دامن تو دست ندارد کشیده باز

چون از برای روی تو خون می‌خورد دلم

آن خون از آن نهاد به روی و به دیده باز

لعل شکر فروش تو بخشیده یک شکر

عطار را ز دست مشقت خریده باز

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

در عشق تو من توام تو من باش

یک پیرهن است گو دو تن باش

چون یک تن را هزار جان هست

گو یک جان را هزار تن باش

نی نی که نه یک تن و نه یک جانست

هیچند همه تو خویشتن باش

چون جمله یکی است در حقیقت

گو یک تن را دو پیرهن باش

جانا همه آن تو شدم من

من آن توام تو آن من باش

ای دل به میان این سخن در

مانندهٔ مرده در کفن باش

چون سوسن ده زبان درین سر

می‌دار زبان و بی سخن باش

یک رمز مگوی لیک چون گل

می‌خند خوش و همه دهن باش

گر گویندت که کافری چیست

گو عاشق زلف پر شکن باش

ور پرسندت که چیست ایمان

گو روی ببین و نعره‌زن باش

گر روی بدین حدیث داری

چون ابراهیم بت‌شکن باش

ور گویندت ببایدت سوخت

تو خود ز برای سوختن باش

ور کشتن تو دهند فتوی

در کشتن خود به تاختن باش

مانند حسین بر سر دار

در کشتن و سوختن حسن باش

انگشت‌زن فنای خود شو

وانگشت نمای مرد و زن باش

گه ماده و گاه نر چه باشی

گر مرغی ویی نه چون زغن باش

انجام ره تو گفت عطار

رسوای هزار انجمن باش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

منم اندر قلندری شده فاش

در میان جماعتی اوباش

همه افسوس خواره و همه رند

همه دردی کش و همه قلاش

ترک نیک و بد جهان گفته

که جهان خواه باش و خواه مباش

دام دیوانگی بگسترده

تا به دام اوفتاده عقل معاش

ساقیا چند خسبی آخر خیز

که سپهرت نمی‌دهد خشخاش

بنشان از دلم غبار به می

که تویی صحن سینه را فراش

گر تو در معرفت شکافی موی

ور زبان تو هست گوهر پاش

یک سر موی بیش و کم نشود

زانچه بنگاشت در ازل نقاش

تو چه دانی که در نهاد کثیف

آفتاب است روح یا خفاش

عاشقی خواه اوفتاده ز شوق

بر سر فرش شمع همچو فراش

چه کنی زاهدی که از سردی

بجهد بیست رش ز بیم رشاش

زاهد خام خویش‌بین هرگز

نشود پخته گر نهی در داش

هست زاهد چو آن دروگر بد

که کند سوی خود همیشه تراش

مرد ایثار باش و هیچ مترس

که نترسد ز مردگان نباش

من نیم خرده گیر و خرده شناس

که ندارم ز خرده هیچ قماش

دور باشید از کسی که مدام

کفر دارد نهفته، ایمان فاش

چون نیم زاهد و نیم فاسق

از چه قومم بدانمی ای کاش

چه خبر داری این دم ای عطار

تا قدم درنهی درین ره باش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

بیچاره دلم که نرگس مستش

صد توبه به یک کرشمه بشکستش

از شوق رخش چو مست شد چشمش

از من چه عجب اگر شوم مستش

دست‌آویزی شگرف می‌بینم

هفتاد و دو فرقه را خم شستش

خورشید که دست برد در خوبی

نتواند ریخت آب بر دستش

چون ماه که رخش حسن می‌تازد

صد غاشیه‌کش به دلبری هسش

صد جان باید به هر دمم تا من

بر فرق کنم نثار پیوستش

جانا دل من که مرغ دام توست

از دام تو دست کی دهد جستش

عقلی که گره‌گشای خلق آمد

سودای رخ تو رخت بربستش

عطار به تحفه گر فرستد جان

فریاد همی کند که مفرستش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

اگر دلم ببرد یار دلبری رسدش

وگر بپروردم بنده‌پروری رسدش

ز بس که من سر او دارم از قدم تا فرق

گرم چو شمع بسوزد به سرسری رسدش

سفید کاری صبح رخش جهان بگرفت

چو شب به طره طلسم سیه‌گری رسدش

چو آفتاب رخش نور بخش اسلام است

اگر ز زلف نهد رسم کافری رسدش

چو پشت لشکر حسن است روی صف شکنش

اگر به عمد کند قصد لشکری رسدش

بدید بیخبری روی او و گفت امروز

به حکم با مه گردون برابری رسدش

صد آفتاب مرا روشن است کین ساعت

نطاق بسته چو جوزا به چاکری رسدش

چو هست چشمهٔ حیوان زکات‌خواه لبش

اگر قیام کند در سکندری رسدش

سکندری چه بود با لب چو آب حیات

که گر چو خضر رود در پیمبری رسدش

فرید چون ز لب لعل او سخن گوید

نثار در و گهر در سخن‌وری رسدش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

آنکه سر دارد کلاهت نرسدش

وانکه پر آب است جاهت نرسدش

هر که پست بارگاه فقر نیست

در بلندی دستگاهت نرسدش

هر که در خود ماند چون گردون بسی

گر نگردد گرد راهت نرسدش

تا نباشد همچو یوسف خواجه‌ای

بندگی در قعر چاهت نرسدش

تا کسی دارد به یک ذره پناه

عرش اگر باشد پناهت نرسدش

عرش اگر کرسی نهد در زیر پای

دست بر زلف سیاهت نرسدش

گرچه سر در عرش ساید آفتاب

پرتو روی چو ماهت نرسدش

نیم ترک چرخ در سر گشت از آنک

بو که بر ترک کلاهت نرسدش

تا کسی نشکست کلی قلب نفس

لاف از خیل و سپاهت نرسدش

تا نسوزد جملهٔ شب شمع زار

یک نسیم صبحگاهت نرسدش

تا کسی بر سر نگردد چون فلک

طوف گرد بارگاهت نرسدش

تا کسی جان ندهد از درد خمار

می ز لعل عذر خواهت نرسدش

گر نشد عطار یکتا همچو موی

مشک از زلف دو تاهت نرسدش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

چون دربسته است درج ناپدیدش

به یک بوسه توان کرد کلیدش

شکر دارد لبش هرگز نمیری

اگر یک ذره بتوانی چشیدش

ندید از خود سر یک موی بر جای

کسی کز دور و از نزدیک دیدش

مگر طراری بسیار می‌کرد

کمند طره‌اش زان سر بریدش

اگر نبود کمند طرهٔ او

که یارد سوی خود هرگز کشیدش

اگرچه او جهان بفروخت بر من

به صد جان جان پرخونم خریدش

ز جان بیزار شو در عشق جانان

اگر خواهی به جای جان گزیدش

دلم جایی رسید از عشق رویش

که کار از غم به جان خواهد رسیدش

اگر بر گویم ای عطار آن غم

کزو دل خورد نتوانی شنیدش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:28 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

عشق آن باشد که غایت نبودش

هم نهایت هم بدایت نبودش

تا به کی گویم که آنجا کی رسم

کی بود کی چون نهایت نبودش

گر هزاران سال بر سر می‌روی

همچنان می‌رو که غایت نبودش

گر فرو استد کسی مرتد شود

بعد از آن هرگز هدایت نبودش

گر فرود آید به یک دل ذره‌ای

تا به صد عالم سرایت نبودش

صد هزاران خون بریزد همچو باد

زانکه چون آتش حمایت نبودش

نیستی خواهد که از هر نیک و بد

از کسی شکر و شکایت نبودش

تو مباش اصلا که اندر حق تو

تا تو می‌باشی عنایت نبودش

هر که بی پیری ازینجا دم زند

کار بیرون از حکایت نبودش

بر پی پیری برو تا پی بری

کانکه تنها شد کفایت نبودش

وانکه پیری می‌کشد بی دیده‌ای

زین بتر هرگز جنایت نبودش

چون نبیند پیر ره را گام گام

کور باشد این ولایت نبودش

سلطنت کی یابد ای عطار پیر

تا رعیت را رعایت نبودش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ای پیر مناجاتی رختت به قلندر کش

دل از دو جهان برکن دردی ببر اندر کش

یا چون زن کم‌دان شو یا محرم مردان شو

یا در صف رندان شو یا خرقه ز سر برکش

چون فتنهٔ آن ماهی چون رهرو این راهی

بار غم اگر خواهی از کون فزون تر کش

خمار و قلندر شو مست می دلبر شو

ور گفت که کافر شو هان تا نشوی سرکش

چون کافر اوباشی هرچند ز اوباشی

با دوست به قلاشی هم دست کنی درکش

گفتی که به عشق اندر گر کشته شوی بهتر

اینک من و اینک سر فرمان بر و خنجر کش

ای دلبر سیمین‌بر گفتی که نداری زر

بی زر نبود دلبر از جان بگذر زر کش

عطار که سیم آرد بر روی چو زر بازد

چون صفوت دین دارد گو درد قلندر کش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ای ز عشقت این دل دیوانه خوش

جان و دردت هر دو در یک خانه خوش

گر وصال است از تو قسمم گر فراق

هست هر دو بر من دیوانه خوش

من چنان در عشق غرقم کز توام

هم غرامت هست و هم شکرانه خوش

دل بسی افسانهٔ وصل تو گفت

تا که شد در خواب ازین افسانه خوش

گر تو ای دل عاشقی پروانه‌وار

از سر جان درگذر مردانه خوش

نه که جان درباختن کار تو نیست

جان فشاندن هست از پروانه خوش

قرب سلطان جوی و پروانه مجوی

روستایی باشد از پروانه خوش

گر تو مرد آشنایی چون شوی

از شرابی همچو آن بیگانه خوش

هر که صد دریا ندارد حوصله

تا ابد گردد به یک پیمانه خوش

مرد این ره آن زمانی کز دو کون

مفلسی باشی درین ویرانه خوش

تو از آن مرغان مدان عطار را

کز دو عالم آیدش یک دانه خوش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

می‌شد سر زلف در زمین کش

چون شرح دهم تو را که آن خوش

از تیزی و تازگی که او بود

گویی همه آب بود و آتش

پر کرده ز چشم نرگسینش

از تیر جفا هزار ترکش

زیر قدشم هزار مشتاق

از مردم دیده کرده مفرش

جان همه کاملان ز زلفش

همچون سر زلف او مشوش

روی همه عاشقان ز عشقش

از خون جگر شده منقش

گل چهره و گل فشان و گل بوی

مه طلعت و مه جبین و مهوش

صد تشنه ز خون دیده سیراب

از دشنهٔ چشم آن پریوش

گه دل گه جان خروش می‌کرد

کای غالیه زلف زلف برکش

عطار ز زلف دلکش او

تا حشر فتاده در کشاکش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

درکش سر زلف دلستانش

بشکن در درج درفشانش

جان را به لب آر و بوسه‌ای خواه

تا جانت فرو شود به جانش

جانت چو به جان او فروشد

بنشین به نظاره جاودانش

از دیدهٔ او بدو نظر کن

گر خواهی دید بس عیانش

زیرا که به چشم او توان دید

در آینهٔ همه جهانش

زلفش که فتاده بر زمین است

سرگشته نگر چو آسمانش

آویخته صد هزار دل هست

از یک یک موی هر زمانش

گر میل تو را به سوی کفر است

ره جوی به زلف دلستانش

ور رغبت توست سوی ایمان

بنگر رخ همچو گلستانش

ور کار ز کفر و دین برون است

گم گرد نه این طلب نه آنش

هرگه که فرید این چنین شد

هم نام مجوی و هم نشانش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

آخر ای صوفی مرقع پوش

لاف تقوی مزن ورع مفروش

خرقهٔ مخرقه ز تن برکن

دلق ازرق مرائیانه مپوش

از کف ساقیان روحانی

صبحدم بادهٔ صبوح بنوش

صورت خویش را مکن صافی

یک زمان در صفای معنی کوش

سعی کن در عمارت دل و جان

که نیاید به کارت این تن و توش

درگذر از مزابل حیوان

برگذر تا به منزلات سروش

سخن عقل بر عقیله مگوی

سبق عشق یک زمان کن گوش

اهل قالی چو سالکان می‌گوی

اهل حالی چو واصلان خاموش

مرد عشقی خموش باش و خراب

مرد عقلی فضول باش و به هوش

روشنی بایدت چو شمع بسوز

پختگی بایدت چو دیگ بجوش

چون نه‌ای اهل وجد، ساکن باش

از تواجد چرا شدی مدهوش

راه غیر خدا مده در دل

بار نفس و هوا منه بر دوش

عاشقی یک دم از طلب منشین

تا نگیری حریف در آغوش

سخن سر به گوش دل بشنو

قول عطار را به جان بنیوش

پند گیرند بر تو بعد از تو

گر نداری نصیحت من گوش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ترسا بچهٔ شکر لبم دوش

صد حلقهٔ زلف در بناگوش

صد پیر قوی به حلقه می‌داشت

زان حلقهٔ زلف حلقه در گوش

آمد بر من شراب در دست

گفتا که به یاد من کن این نوش

در پرده اگر حریف مایی

چون می‌نوشی خموش و مخروش

زیرا که دلی نگشت گویا

تا مرد زبان نکرد خاموش

دل چون بشنود این سخن زود

ناخورده شراب گشت مدهوش

چون بستدم آن شراب و خوردم

در سینهٔ من فتاد صد جوش

دادم همه نام و ننگ بر باد

کردم همه نیک و بد فراموش

از دست بشد مرا دل و جان

وز پای درآمدم تن و توش

یک قطره از آن شراب مشکل

آورد دو عالمم در آغوش

یک ذره سواد فقر در تافت

شد هر دو جهان از آن سیه‌پوش

جانم ز سر دو کون برخاست

در شیوهٔ فقر شد وفا کوش

هر که بخرد به جان و دل فقر

بر جان و دلش دو کون بفروش

ور دین تو نیست دین عطار

کفر آیدت این حدیث منیوش

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:29 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها