0

غزلیات عطار نیشابوری

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

درآمد دوش ترکم مست و هشیار

ز سر تا پای او اقرار و انکار

ز هشیاری نه دیوانه نه عاقل

ز سرمستی نه در خواب و نه بیدار

به یک دم از هزاران سوی می‌گشت

فلک از گشت او می‌گشت دوار

به هر سوئی که می‌گشت او همی ریخت

ز هر جزویش صورت‌های بسیار

چو باران از سر هر موی زلفش

ز بهر عاشقان می‌ریخت پندار

زمانی کفر می‌افشاند بر دین

زمانی تخت می‌انداخت بردار

زمانی شهد می‌پوشید در زهر

زمانی گل نهان می‌کرد در خار

زمانی صاف می‌آمیخت با درد

زمانی نور می‌انگیخت از نار

چو بوقلمون به هر دم رنگ دیگر

ولیکن آن همه رنگش به یکبار

همه اضدادش اندر یک مکان جمع

همه الوانش اندر یک زمان یار

زمانش دایما عین مکانش

ولی نه این و نه آنش پدیدار

دو ضدش در زمانی و مکانی

به هم بودند و از هم دور هموار

تو مینوش این که از طامات حرفی است

وگر این می‌نیوشی عقل بگذار

که گر با عقل گرد این بگردی

به بتخانه میان بندی به زنار

چو دیدم روی او گفتم چه چیزی

که من هرگز ندیدم چون تو دلدار

جوابم داد کز دریای قدرت

منم مرغی، دو عالم زیر منقار

علی‌الجمله در او گم گشت جانم

دگر کفر است چون گویم زهی کار

اگر گویم به صد عمر آنچه دیدم

سر مویی نیاید زان به گفتار

چه بودی گر زبان من نبودی

که گنگان راست نیکو شرح اسرار

زبان موسی از آتش از آن سوخت

که تا پاس زبان دارد به هنجار

چو چیزی در عبارت می‌نیاید

فضولی باشد آن گفتن به اشعار

که گر صد بار در روزی بمیری

ندانی سر این معنی چو عطار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ای تو را با هر دلی کاری دگر

در پس هر پرده غمخواری دگر

چون بسی کار است با هر کس تورا

هر کسی را هست پنداری دگر

لاجرم هرکس چنان داند که نیست

با کست بیرون ازو کاری دگر

چون جمالت صد هزاران روی داشت

بود در هر ذره دیداری دگر

لاجرم هر ذره را بنموده‌ای

از جمال خویش رخساری دگر

تا نماند هیچ ذره بی نصیب

داده‌ای هر ذره را یاری دگر

لاجرم دادی تو یک یک ذره را

در درون پرده بازاری دگر

چون یک است اصل این عدد از بهر آنست

تا بود هر دم گرفتاری دگر

ای دل سرگشته تا کی باشدت

هر زمانی درد و تیماری دگر

کی رسد از دین سر مویی به تو

زیر هر موییت زناری دگر

خیز و ایمان آر و زنارت ببر

توبه کن مردانه یکباری دگر

دل منه بر هیچ چون عطار هیچ

تا کیت هر لحظه دلداری دگر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

از پس پردهٔ دل دوش بدیدم رخ یار

شدم از دست و برفت از دل من صبر و قرار

کار من شد چو سر زلف سیاهش درهم

حال من گشت چو خال رخ او تیره و تار

گفتم ای جان شدم از نرگس مست تو خراب

گفت در شهر کسی نیست ز دستم هشیار

گفتم این جان به لب آمد ز فراقت گفتا

چون تو در هر طرفی هست مرا کشته هزار

گفتم اندر حرم وصل توام مأوی بود

گفت اندر حرم شاه که را باشد بار

گفتم از درد تو دل نیک شود، گفتا نی

گفتم از رنج تو دل باز رهد، گفتا دشوار!

گفتم از دست ستم‌های تو تا کی نالم

گفت تا داغ محبت بودت بر رخسار

گفتم ای جان جهان چون که مرا خواهی سوخت

بکشم زود وزین بیش مرا رنجه مدار

در پس پرده شد و گفت مرا از سر خشم

هرزه زین بیش مگو کار به من بازگذار

گر کشم زار و اگر زنده کنم من دانم

در ره عشق تو را با من و با خویش چه کار

حاصلت نیست ز من جز غم و سرگردانی

خون خور و جان کن ازین هستی خود دل بردار

چون که عطار ازین شیوه حکایات شنود

دردش افزون شد ازین غصه و رنجش بسیار

با رخ زرد و دم سرد و سر پر سودا

بر سر کوی غمش منتظر یک دیدار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

آتش عشق تو دلم، کرد کباب ای پسر

زیر و زبر شدم ز تو، چیست صواب ای پسر

چون من خسته دل ز تو، زیر و زبر بمانده‌ام

زیر و زبر چه می‌کنی، زلف بتاب ای پسر

تا که بدید چشم من، چهرهٔ جانفزای تو

ساخته‌ام ز خون دل، چره خضاب ای پسر

جان من از جهان غم، سوخته شد به جان تو

جام بیا و درفکن، بادهٔ ناب ای پسر

آب حیات جان من، جام شراب می‌دهد

زانکه به جان همی رسد، جام شراب ای پسر

چند غم جهان خوری، چیست جهان، خرابه‌ای

ما همه در خرابه‌ای، مست و خراب ای پسر

هین که نشست آسمان، در پی گوشمال تو

خیز و بمال اندکی، گوش رباب ای پسر

نقل چه می‌کنیم ما، قند لب تو نقل بس

زان دو لب شکرفشان، هین بشتاب ای پسر

شمع چه می‌کنیم ما، نور رخ تو شمع بس

برفکن از رخ چو مه، خیز نقاب ای پسر

نرگس نیم خواب را، باز کن و شراب خور

غفلت ماست خواب ما، چند ز خواب ای پسر

زان دو لب تو یک شکر، بنده سال می‌کند

مفتی این سخن تویی، چیست جواب ای پسر

گرچه تو آفتاب را، رخ بنهاده‌ای به رخ

با من دلشده مرا، خر به خلاب ای پسر

وصف تو گر فرید را، ورد زبان همی شود

آب شود ز رشک او، در خوشاب ای پسر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

نیست مرا به هیچ رو، بی تو قرار ای پسر

بی تو به سر نمی‌شود، زین همه کار ای پسر

صبح دمید و گل شکفت، از پی عیش دم به دم

چنگ بساز ای صنم، باده بیار ای پسر

تا که ازین خمار غم، خون جگر بود مرا

هین بشکن ز خون خم، رنج خمار ای پسر

چند غم جهان خورم، چون نیم اهل این جهان

باده بیار تا کنم، زود گذار ای پسر

من چو به ترک نام و ننگ، از دل جان بگفته‌ام

چند به زهد خوانیم، دست بدار ای پسر

چون به شمار کس نیم، سر به هوا برآورم

تا نکنندم از جهان، هیچ شمار ای پسر

نیست مرا ز هیچکس، هیبت نیم جو ز من

هست مرا یکی شده، منبر و دار ای پسر

جان فرید از نفاق، ننگ به نام خلق شد

پس تو ز شرح حال خود، ننگ مدار ای پسر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

جان به لب آوردم ای جان درنگر

می‌شوم با خاک یکسان درنگر

چند خواهم بود نی دنیا نه دین

عاجز و فرتوت و حیران درنگر

دور از روی تو کار خویش را

می‌نبینم روی درمان درنگر

می‌فروشم آبروی خویشتن

بر درت چون خاک ارزان درنگر

گر نگه کردن به من ننگ آیدت

سوی من از دیده پنهان درنگر

تا فتادم از تو یوسف‌روی دور

مانده‌ام در چاه و زندان درنگر

بی سر زلف تو چون دیوانه‌ای

سر نهادم در بیابان درنگر

چون به جز تو ننگرم من در دو کون

تو به من نیز آخر ای جان درنگر

عشق در وصل تو عطار را

کرد غرق بحر هجران درنگر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ای عشق تو کیمیای اسرار

سیمرغ هوای تو جگرخوار

سودای تو بحر آتشین موج

اندوه تو ابر تند خون‌بار

در پرتو آفتاب رویت

خورشید سپهر ذره کردار

یک موی ز زلف کافر تو

غارتگر صد هزار دین‌دار

چون زلف به ناز برفشانی

صد خرقه بدل شود به زنار

آنجا که سخن رود ز زلفت

چه کفر و چه دین چه تخت و چه دار

تا بنشستی به دلربایی

برخاست قیامتی به یکبار

آن شد که ز وصل تو زدم لاف

اکنون من و پشت دست و دیوار

در عشق تو کار خویش هر روز

از سر گیرم زهی سر و کار

دستی بر نه که دور از تو

چون باد ز دست رفت عطار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ای در درون جانم و جان از تو بی خبر

وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر

چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان

در جان و در دلی دل و جان از تو بی خبر

ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو

پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر

نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب

نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر

از تو خبر به نام و نشان است خلق را

وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر

جویندگان جوهر دریای کنه تو

در وادی یقین و گمان از تو بی خبر

چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل

از تو خبر دهند و چنان از تو بی خبر

شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد

شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر

عطار اگرچه نعرهٔ عشق تو می‌زند

هستند جمله نعره‌زنان از تو بی خبر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

الا ای زاهدان دین دلی بیدار بنمایید

همه مستند در پندار یک هشیار بنمایید

ز دعوی هیچ نگشاید اگر مردید اندر دین

چنان کز اندرون هستید در بازار بنمایید

هزاران مرد دعوی دار بنماییم از مسجد

شما یک مرد معنی‌دار از خمار بنمایید

من اندر یک زمان صد مست از خمار بنمودم

شما مستی اگر دارید از اسرار بنمایید

خرابی را که دعوی اناالحق کرد از مستی

به هر آدینه صد خونی به زیر دار بنمایید

اگر صد خون بود ما را نخواهیم آن ز کس هرگز

اگر این را جوابی هست بی انکار بنمایید

خراباتی است پر رندان دعوی دار دردی کش

میان خود چنین یک رند دعوی‌دار بنمایید

من این رندان مفلس را همه عاشق همی بینم

شما یک عاشق صادق چنین بیدار بنمایید

به زیر خرقهٔ تزویر زنار مغان تا کی

ز زیر خرقه گر مردید آن زنار بنمایید

چو عیاران بی جامه میان جمع درویشان

درین وادی بی پایان یکی عیار بنمایید

ز نام و ننگ و زرق و فن نخیزد جز نگونساری

یکن بی زرق و فن خود را قلندروار بنمایید

کنون چون توبه کردم من ز بد نامی و بد کاری

مرا گر دست آن دارید روی کار بنمایید

مرا در وادی حیرت چرا دارید سرگردان

مرا یک تن ز چندین خلق گو یکبار بنمایید

شما عمری درین وادی به تک رفتید روز و شب

ز گرد کوی او آخر مرا آثار بنمایید

چه گویم جمله را در پیش راهی بس خطرناک است

دلی از هیبت این راه بی‌تیمار بنمایید

چنین بی آلت و بی دل قدم نتوان زدن در ره

اگر مردان این راهید دست‌افزار بنمایید

به رنج آید چنان گنجی به دست و خود که یابد آن

وگر هستید از یابندگان دیار بنمایید

درین ره با دلی پر خون به صد حیرت فروماندم

درین اندیشه یک سرگشته چون عطار بنمایید

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

گر ز سر عشق او داری خبر

جان بده در عشق و در جانان نگر

چون کسی از عشق هرگز جان نبرد

گر تو هم از عاشقانی جان مبر

گر ز جان خویش سیری الصلا

ور همی ترسی تو از جان الحذر

عشق دریایی است قعرش ناپدید

آب دریا آتش و موجش گهر

گوهرش اسرار و هر سری ازو

سالکی را سوی معنی راهبر

سرکشی از هر دو عالم همچو موی

گر سر مویی درین یابی خبر

دوش مست و خفته بودم نیمشب

کوفتاد آن ماه را بر من گذر

دید روی زرد ما در ماهتاب

کرد روی زرد ما از اشک تر

رحمش آمد شربت وصلم بداد

یافت یک یک موی من جانی دگر

گرچه مست افتاده بودم زان شراب

گشت یک یک موی بر من دیده‌ور

در رخ آن آفتاب هر دو کون

مست و لایعقل همی کردم نظر

گرچه بود از عشق جانم پر سخن

یک نفس نامد زبانم کارگر

خفته و مستم گرفت آن ماه روی

لاجرم ماندم چنین بی خواب و خور

گاه می‌مردم گهی می‌زیستم

در میان سوز چون شمع سحر

عاقبت بانگی برآمد از دلم

موج‌ها برخاست از خون جگر

چون از آن حالت گشادم چشم باز

نه ز جانان نام دیدم نه اثر

من ز درد و حسرت و شوق و طلب

می‌زدم چون مرغ بسمل بال و پر

هاتفی آواز داد از گوشه‌ای

کای ز دستت رفته مرغی معتبر

خاک بر دنبال او بایست کرد

تا نرفتی او ازین گلخن به در

تن فرو ده آب در هاون مکوب

در قفس تا کی کنی باد ای پسر

بی نیازی بین که اندر اصل هست

خواه مطرب باش و خواهی نوحه‌گر

این کمان هرگز به بازوی تو نیست

جان خود می‌سوز و حیران می‌نگر

ماندی ای عطار در اول قدم

کی توانی برد این وادی به سر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

اشک ریز آمدم چو ابر بهار

ساقیا هین بیا و باده بیار

توبهٔ من درست نیست خموش

وز من دلشکسته دست بدار

جام درده پیاپی ای ساقی

تا کنم جان خویش بر تو نثار

تا که جامی تهی کنم در عشق

پر برآرم ز خون دیده کنار

در ره عشق چون فلک هر روز

کار گیرم ز سر زهی سر و کار

منم و دردیی و درد دلی

دردی و درد هر دو با هم یار

سر فرو برده‌ای درین گلخن

فارغ از توبه و ز استغفار

درس عشاق گفته در بن دیر

پای منبر نهاده بر سر دار

فانی و باقیم و هیچ و همه

روح محضیم و صورت دیوار

ساقیا گر برآرم از دل دم

ز دم من برآید از تو دمار

بادهٔ ما ز جام دیگر ده

که نه مستیم ما و نه هشیار

موضع عاشقان بی سر و بن

هست بالای کعبه و خمار

گر برآرند یک نفس بی دوست

دلق و تسبیحشان شود زنار

ما همه کشتگان این راهیم

سیر گشته ز جان قلندروار

مست عشقیم و روی آورده

در رهی دور و عقبه‌ای دشوار

زاد ما مانده مرکب افتاده

وادییی تیره و رهی پر خار

بی نهایت رهی که هر ساعت

کشتهٔ اوست صد هزار هزار

چون بدین ره بسی فرو رفتیم

باز ماندیم آخر از رفتار

گه به پهلوی عجز می‌گشتیم

گه به سر می‌شدیم چون پرگار

آخر از گوشه‌ای منادی خاست

کای فروماندگان بی‌مقدار

آنچه جستید در گلیم شماست

لیس فی الدار غیرکم دیار

این چنین وادیی به پای تو نیست

سر خود گیر و رفتی ای عطار

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:21 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

عشق آبم برد گو آبم ببر

روز آرام و به شب خوابم ببر

چند دارم تشنهٔ لعل تو جان

جان خوشی زان لعل سیرابم ببر

من کیم خاک توام بادی به دست

آتشی در من زن و آبم ببر

نی خطا گفتم که در تاب و تبم

می‌نیارم تاب تو تابم ببر

چند تابد دل ز تاب زلف تو

تاب دل از زلف پرتابم ببر

هستم از عناب تو صفرا زده

این همه صفرا ز عنابم ببر

غرقهٔ دریای عشقت گشته‌ام

دست من گیر و ز غرقابم ببر

چون کمان شد پشت عطار از غمت

زین میان چون تیر پرتابم ببر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:22 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

باد شمال می‌وزد، طرهٔ یاسمن نگر

وقت سحر ز عشق گل، بلبل نعره زن نگر

سبزهٔ تازه روی را، نو خط جویبار بین

لالهٔ سرخ روی را، سوخته‌دل چو من نگر

خیری سرفکنده را، در غم عمر رفته بین

سنبل شاخ شاخ را، مروحه چمن نگر

یاسمن دوشیزه را، همچو عروس بکر بین

باد مشاطه فعل را، جلوه‌گر سمن نگر

نرگس نیم مست را، عاشق زرد روی بین

سوسن شیرخواره را، آمده در سخن نگر

لعبت شاخ ارغوان، طفل زبان گشاده بین

ناوک چرخ گلستان، غنچهٔ بی دهن نگر

تا که بنفشه باغ را، صوفی فوطه‌پوش کرد

از پی ره زنی او، طرهٔ یاسمن نگر

تا گل پادشاه وش، تخت نهاد در چمن

لشکریان باغ را، خیمهٔ نسترن نگر

خیز و دمی به وقت گل، باده بده که عمر شد

چند غم جهان خوری، شادی انجمن نگر

هین که گذشت وقت گل، سوی چمن نگاه کن

راح نسیم صبح بین، ابر گلاب زن نگر

نی بگذر ازین همه، وز سر صدق فکر کن

وین شکن زمانه را، پر بت سیم‌تن نگر

ای دل خفته عمر شد، تجربه گیر از جهان

زندگیی به دست کن، مردن مرد و زن نگر

از سر خاک دوستان، سبزه دمید خون گری

ماتم دوستان مکن، رفتن خویشتن نگر

جملهٔ خاک خفتگان، موج دریغ می‌زند

درنگر و ز خاکشان، حسرت تن به تن نگر

فکر کن و به چشم دل، حال گذشتگان ببین

ریخته زیر خاکشان، طرهٔ پرشکن نگر

آنکه حریر و خز نسود، از سر ناز این زمان

چهرهٔ او ز خاک بین، قامتش از کفن نگر

سوختی ای فرید تو، در غم هجر خود بسی

دلشدهٔ فراق بین، سوختهٔ محن نگر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:24 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ساقیا گه جام ده گه جام خور

گر به معنی پخته‌ای می خام خور

زر بده بستان می تلخ آنگهی

با بت شیرین سیم‌اندام خور

گردن محکم نداری پس که گفت

کز زبونی سیلی ایام خور

ترک نام و ننگ و صلح و جنگ گیر

توبه بشکن می‌ستان و جام خور

با فلک تندی مکن عطاروار

باده بستان لیک با آرام خور

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:24 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

چو پیشهٔ تو شیوه و ناز است چه تدبیر

چون مایهٔ من درد و نیاز است چه تدبیر

آن در که به روی همه باز است نگارا

چون بر من بیچار فراز است چه تدبیر

گفتی که اگر راست روی راه بدانی

این راه چو پر شیب و فراز است چه تدبیر

گفتی که اگر صبر کنی کام بیابی

لعاب فلک شعبده‌باز است چه تدبیر

گویی نه درست است نماز از سر غفلت

چون عشق توام پیش‌نماز است چه تدبیر

گفتم که کنم قصهٔ سودای تو کوتاه

چون قصهٔ عشق تو دراز است چه تدبیر

گفتم که کنم توبه ز عشق تو ولیکن

عشق تو حقیقت نه مجاز است چه تدبیر

گفتم ندهم دل به تو چون روی تو بینم

چون غمزهٔ تو عربده‌ساز است چه تدبیر

بیچار دلم صعوهٔ خرد است چه چاره

در صید دلم عشق تو باز است چه تدبیر

بر مجمر سودای تو همچون شکر و عود

عطار چو در سوز و گذار است چه تدبیر

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  5:24 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها