0

غزلیات عطار نیشابوری

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

 

گر در صف دین داران دین دار نخواهم شد

از بهر چه با رندان در کار نخواهم شد

شد عمر و نمی‌بینم از دین اثری در دل

وز کفر نهاد خویش دین‌دار نخواهم شد

کی فانی حق باشم بی قول اناالحق من

کز عشق چو مشتاقان بردار نخواهم شد

دانم که نخواهم یافت از دلبر خود کامی

تا من ز وجود خود بیزار نخواهم شد

ای ساقی جان می‌ده کاندر صف قلاشان

این بار چو هر باری بی‌بار نخواهم شد

از یک می عشق او امروز چنان مستم

کز مستی آن هرگز هشیار نخواهم شد

تا دیده خیال او در خواب همی بیند

از خواب خیال او بیدار نخواهم شد

هرچند که عطارم لیکن به مجاز است این

بی عطر سر زلفش عطار نخواهم شد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

جهان از باد نوروزی جوان شد

زهی زیبا که این ساعت جهان شد

شمال صبحدم مشکین نفس گشت

صبای گرم‌رو عنبرفشان شد

تو گویی آب خضر و آب کوثر

ز هر سوی چمن جویی روان شد

چو گل در مهد آمد بلبل مست

به پیش مهد گل نعره‌زنان شد

کجایی ساقیا درده شرابی

که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد

قفس بشکن کزین دام گلوگیر

اگر خواهی شدن اکنون توان شد

چه می‌جویی به نقد وقت خوش باش

چه می‌گوئی که این یک رفت و آن شد

یقین می‌دان که چون وقت اندر آید

تو را هم می‌بباید از میان شد

چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر

که همره دور رفت و کاروان شد

بلایی ناگهان اندر پی ماست

دل عطار ازین غم ناگهان شد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

در راه عشق هر دل کو خصم خویشتن شد

فارغ ز نیک و بد گشت ایمن ز ما و من شد

نی نی که نیست کس را جز نام عشق حاصل

کان دم که عشق آمد از ننگ تن به تن شد

در تافت روز اول یک ذره عشق از غیب

افلاک سرنگون گشت ارواح نعره‌زن شد

آن ذره عشق ناگه چون سینه‌ها ببویید

کس را ندید محرم با جای خویشتن شد

زان ذره عشق خلقی در گفتگو فتادند

وان خود چنان که آمد هم بکر با وطن شد

در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید

عاشق نمرد هرگز کو زنده در کفن شد

کو زنده‌ای که هرگز از بهر نفس کشتن

مردود خلق آمد رسوای انجمن شد

هر زنده را کزین می بویی نصیب آمد

هر موی بر تن او گویای بی سخن شد

چون جان و تن درین ره دو بند صعب آمد

عطار همچو مردان در خون جان و تن شد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:49 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

لوح چو سیمت خطی چو قیر بر آورد

تا دلم از خط تو نفیر بر آورد

لعل تو می‌خورد خون سوختهٔ من

تا خطت آن خون کنون ز شیر بر آورد

گرچه دلم در کشید روی چه مقصود

خط تو چون مویش از خمیر بر آورد

چشم تو یارب ز هر که روی تو خواهد

آنچه هلاکت به زخم تیر بر آورد

دشمن آیینه‌ام اگرچه بود راست

کو به دروغی تو را نظیر بر آورد

در صفتت رفت و روب کرد بسی دل

لاجرم آن گرد از ضمیر بر آورد

تا که سر رزمهٔ جمال گشادی

رشک دمار از مه منیر بر آورد

اطلس روی تو عکس بر فلک انداخت

چهرهٔ خورشید چون ز زیر برآورد

صبح رخت تا ز جیب حسن برآمد

تا به ابد پای شب ز قیر بر آورد

عقل مگر سر کشید از سر زلفت

سر به فسون‌های دلپذیر بر آورد

زلف تو خود عقل را ببست به مویی

گرد همه عالمش اسیر بر آورد

عقل بسی گرد وصف لعل تو می‌گشت

تا که سخن‌های جای‌گیر بر آورد

بخت جوان لب تو در دهنش کرد

هر نفسی را که عقل پیر بر آورد

بی لب تو دل نداشت صبر زمانی

جان به لب از حلق ناگزیر بر آورد

چون ننوازی مرا چو چنگ که عطار

هر نفسی ناله‌ای چو زیر بر آورد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:50 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

تا نور او دیدم دو کون از چشم من افتاده شد

پندار هستی تا ابد از جان و تن افتاده شد

روزی برون آمد ز شب طالب فنا گشت از طلب

شور جهان‌سوزی عجب در انجمن افتاده شد

رویت ز برقع ناگهان یک شعله زد آتش فشان

هر لحظه آتش صد جهان در مرد و زن افتاده شد

چون لب گشادی در سخن جان من آمد سوی تن

تا مرده بیخود نعره‌زن مست از کفن افتاده شد

برقی برون جست از قدم برکند گیتی را ز هم

پس نور وحدت زد علم تا ما و من افتاده شد

ما چون فتادیم از وطن زان خسته‌ایم و ممتحن

دل کی نهد بر خویشتن آن کز وطن افتاده شد

حلاج همچون رستمی خوش با وطن آمد همی

کاندر گلوی وی دمی بند از رسن افتاده شد

ساقی به جای مصحفش جامی نهاده بر کفش

وآتش ز جان پر تفش در پیرهن افتاده شد

می خورد تا شد نعره‌زن پس نعره زد بی ما و من

آزاد گشت از خویشتن بی خویشتن افتاده شد

چون قوت دیگر داشت او زان صبر دیگر داشت او

یک لقمه‌ای برداشت او باز از دهن افتاده شد

در هیبت حالی چنان گشتند مردان چون زنان

چه خیزد از تر دامنان چو تهمتن افتاده شد

در جنب این کار گران گشتند فانی صفدران

هم بت شد و هم بتگران هم بت شکن افتاده شد

عطار ازین معنی همی دارد بدل در عالمی

چون می نیابد محرمی دل بر سخن افتاده شد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:50 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

هر که در بادیهٔ عشق تو سرگردان شد

همچو من در طلبت بی سر و بی سامان شد

بی سر و پای از آنم که دلم گوی صفت

در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد

هر که از ساقی عشق تو چو من باده گرفت

بی‌خود و بی‌خرد و بی‌خبر و حیران شد

سالک راه تو بی نام و نشان اولیتر

در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد

در منازل منشین خیز که آن کس بیند

چهرهٔ مقصد و مقصود که تا پایان شد

تا ابد کس ندهد نام و نشان از وی باز

دل که در سایهٔ زلف تو چنین پنهان شد

حسنت امروز همی بینم و صد چندان است

لاجرم در دل من عشق تو صد چندان شد

شادم ای دوست که در عشق تو دشواری‌ها

بر من امروز به اقبال غمت آسان شد

بر سر نفس نهم پای که در حالت رقص

مرد راه از سر این عربده دست‌افشان شد

رو که در مملکت عشق سلیمانی تو

دیو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد

همچو عطار درین درد بساز ار مردی

کان نبد مرد که او در طلب درمان شد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:50 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

چون عشق تو داعی عدم شد

نتوان به وجود متهم شد

جایی که وجود عین شرک است

آنجا نتوان مگر عدم شد

جانا می عشق تو دلی خورد

کو محو وجود جام‌جم شد

در پرتو نیستی عشقت

بیش از همه بود و کم ز کم شد

بر لوح فتاد ذره‌ای عشق

لوح از سر بی‌خوردی قلم شد

عشق تو دلم در آتش افکند

تا گرد همه جهان علم شد

دل در سر زلف تو قدم زد

ایمانش نثار آن قدم شد

دل در ره تو نداشت جز درد

با درد دلم دریغ ضم شد

رازی که دلم نهفته می‌داشت

بر چهرهٔ من به خون رقم شد

تا تو بنواختی چو چنگم

رگ بر تن من چو زیر و بم شد

عطار به نقد نیم جان داشت

وان نیز به محنت تو هم شد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

بیچاره دلم در سر آن زلف به خم شد

دل کیست که جان نیز درین واقعه هم شد

انگشت نمای دو جهان گشت به عزت

هر دل که سراسیمهٔ آن زلف به خم شد

چون پرده برانداختی از روی چو خورشید

هر جا که وجودی است از آن روی عدم شد

راه تو شگرف است بسر می‌روم آن ره

زآنروی که کفر است در آن ره به قدم شد

عشاق جهان جمله تماشای تو دارند

عالم ز تماشی تو چون خلد ارم شد

تا مشعلهٔ روی تو در حسن بیفزود

خوبان جهان را ز خجل مشعله کم شد

تا روی چو خورشید تو از پرده علم زد

خورشید ز پرده به‌در افتاد و علم شد

تا لوح چو سیم تو خطی سبز برآورد

جان پیش خط سبز تو بر سر چو قلم شد

چون آه جگرسوز ز عطار برآمد

با مشک خط تو جگر سوخته ضم شد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد

در صف دردی کشان دردی کش و مردانه شد

بر بساط نیستی با کم‌زنان پاک‌باز

عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد

در میان بیخودان مست دردی نوش کرد

در زبان زاهدان بی‌خبر افسانه شد

آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح

وز همه کارث جهان یکبارگی بیگانه شد

راست کان خورشید جانها برقع از رخ بر گرفت

عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد

چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نیست

جان و دل در بی نشانی با فنا هم‌خانه شد

عشق آمد گفت خون تو بخواهم ریختن

دل که این بشنود حالی از پی شکرانه شد

چون دل عطار پر جوش آمد از سودای عشق

خون به سر بالا گرفت و چشم او پیمانه شد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

تا دل لایعقلم دیوانه شد

در جهان عشق تو افسانه شد

آشنایی یافت با سودای تو

وز همه کار جهان بیگانه شد

پیش شمع روی چون خورشید تو

صد هزاران جان و دل پروانه شد

مرغ عقل و جان اسیر دام تو

همچو آدم از پی یک دانه شد

نه که مرغ جان ز خانه رفته بود

ره بیاموخت و به سوی خانه شد

بود تردامن در اول چون زنان

وآخر اندر کار تو مردانه شد

مردیش این بود کاندر عشق تو

مست پیشت آمد و دیوانه شد

می‌ندانم تا دل عطار هیچ

شد تو را شایسته هرگز یا نشد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد

بخارش آسمان گردد کف دریا زمین باشد

لب دریا همه کفر است و دریا جمله دین‌داری

ولیکن گوهر دریا ورای کفر و دین باشد

اگر آن گوهر و دریا به هم هر دو به دست آری

تورا آن باشد و این هم ولی نه آن نه این باشد

یقین می‌دان که هم هر دو بود هم هیچیک نبود

یقین نبود گمان باشد گمان نبود یقین باشد

درین دریا که من هستم نه من هستم نه دریا هم

نداند هیچکس این سر مگر آن کو چنین باشد

اگر خواهی کزین دریا وزین گوهر نشان یابی

نشانی نبودت هرگز چو نفست همنشین باشد

اگر صد سال روز و شب ریاضت می‌کشی دایم

مباش ایمن یقین می‌دان که نفست در کمین باشد

چو تو نفسی ز سر تا پای کی دانی کمال دل

کمال دل کسی داند که مردی راه‌بین باشد

تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می خور

که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد

نداند کرد صاحب‌نفس کار هیچ صاحبدل

وگر گوید توانم کرد ابلیس لعین باشد

اگر خواهی که بشناسی که کاری راستین هستت

قدم در شرع محکم کن که کارت راستین باشد

اگر از نقطهٔ تقوی بگردد یک دمت دیده

سزای دیدهٔ گردیده میل آتشین باشد

تو ای عطار محکم کن قدم در جادهٔ معنی

که اندر خاتم معنی لقای حق نگین باشد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

حدیث فقر را محرم نباشد

وگر باشد مگر زآدم نباشد

طبایع را نباشد آنچنان خوی

که هرگز رخش چون رستم نباشد

سخن می‌رفت دوش از لوح محفوظ

نگه کردم چو جام جم نباشد

هرآنکس کو ازین یک جرعه نوشید

مر او را کعبه و زمزم نباشد

سلیمان‌وار می‌شو منطق‌الطیر

روا گر تخت ور خاتم نباشد

پس اکنون کیست محرم در ره فقر

دلی کو را نشاط و غم نباشد

مجرد باش دایم چونکه عطار

سوار فقر را پرچم نباشد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

عشقت ایمان و جان به ما بخشد

لیک بی‌علتی عطا بخشد

نیست علت که ملک صد سلطان

در زمانی به یک گدا بخشد

گر همه طاعتی به جای آری

هر یکی را صدت جزا بخشد

لیک گنجی که قسم عشاق است

عشق بی چون و بی چرا بخشد

نیست کس را خبر که پرتو عشق

به کجا آید و کجا بخشد

ذره‌ای گر ز پرده در تابد

شرق تا غرب کیمیا بخشد

گر بقا بیندت فنا کندت

ور فنا بایدت بقا بخشد

هر نفس صد هزار خاک شوند

تا چنین دولتی کرا بخشد

چون ببازی تو جمله تو بر تو

گر تو بی تو شوی تو را بخشد

گر تو را چشم راه بین است بران

راه چشم تو را ضیا بخشد

وگرت چشم تیرگی دارد

راهت از گرد توتیا بخشد

همچو نی شو تهی ز دعوی و لاف

تا دمت روح را صفا بخشد

گر بسوزی ز شعله نور دهد

ور بسازی بسی نوا بخشد

گر درین ره فرید کشته شود

اولین گام خونبها بخشد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

هر زمانم عشق ماهی در کشاکش می‌کشد

آتش سودای او جانم در آتش می‌کشد

تا دل مسکین من در آتش حسنش فتاد

گاه می‌سوزد چو عود و گه دمی خوش می‌کشد

شحنهٔ سودای او شوریدگان عشق را

هر نفس چون خونیان اندر کشاکش می‌کشد

عشق را با هفت چرخ و شش جهت آرام نیست

لاجرم نه بار هفت و نی غم شش می‌کشد

جمع باید بود بر راهی چو موران روز و شب

هر که را دل سوی آن زلف مشوش می‌کشد

خاطر عطار از نور معانی در سخن

آفتاب تیر بر چرخ منقش می‌کشد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:52 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

نور روی تو را نظر نکشد

سوز عشق تو را جگر نکشد

باد خاک سیاه بر سر آنک

خاک کوی تو در بصر نکشد

آتش عشق بیدلان تو را

هفت آتش گه سقر نکشد

از درازی و دوری راهت

هیچ کس راه تو به سر نکشد

که رهت جز به قدر و قوت ما

قدر یک گام بیشتر نکشد

درد هر کس به قدر طاقت اوست

کانچه عیسی کشید خر نکشد

کوه اندوه و بار محنت تو

چون کشد دل که بحر و بر نکشد

خود عجب نبود آنکه از ره عجز

پشه‌ای پیل را به بر نکشد

با کمان فلک به هیچ سبیل

بازوی هیچ پشه در نکشد

هیچکس عشق چون تو معشوقی

به ترازوی عقل بر نکشد

چون کشد کوه بی نهایت را

آن ترازو که بیش زر نکشد

وزن عشق تو عقل کی داند

عشق تو عقل مختصر نکشد

عشقت از دیرها نگردد باز

تا که ابدال را بدر نکشد

دل عطار در غم تو چنان است

که غم دیگران دگر نکشد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:52 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها