0

غزلیات عطار نیشابوری

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

 

چو طوطی خط او پر بر آورد

جهان حسن در زیر پر آورد

به خوش رنگی رخش عالم برافروخت

ز سرسبزی خطش رنگی بر آورد

لب چون لعلش از چشمم گهر ریخت

بر چون سیمش از رویم زر آورد

گل از شرم رخ او خشک لب گشت

ز خشکی ای عجب دامن تر آورد

دهان تنگ او یارب چه چشمه است

که از خنده به دریا گوهر آورد

سر زلفش شکار دلبری را

هزاران حلقه در یکدیگر آورد

فلک زان چنبری آمد که زلفش

فلک را نیز سر در چنبر آورد

فلک در پای او چون گوی می‌گشت

چو چوگانش به خدمت بر سر آورد

چو شد عطار لالای در او

ز زلفش خادمی را عنبر آورد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

عزم خرابات بی‌قنا نتوان کرد

دست به یک درد بی صفا نتوان کرد

چون نه وجود است نه عدم به خرابات

لاجرم این یک از آن جدا نتوان کرد

شاه مباش و گدا مباش که آنجا

هیچ نشان شه و گدا نتوان کرد

گم شدن و بیخودی است راه خرابات

توشهٔ این راه جز فنا نتوان کرد

هر که ز خود محو گشت در بن این دیر

وعدهٔ اثبات او وفا نتوان کرد

سایه که در قرص آفتاب فرو شد

تا به ابد چارهٔ بقا نتوان کرد

لا شو اگر عزم می‌کنی تو به بالا

زانکه چنین عزم جز به لا نتوان کرد

گر قدری عمر بی‌حضور کنی فوت

تا به ابد آن قدر قضا نتوان کرد

خود قدری نیست این قدر که جهان است

ترک جهانی به یک خطا نتوان کرد

گر ز خرابات درد قسم تو آید

تا ابد الابدش دوا نتوان کرد

چون به خرابات حاجت تو حضور است

حاجت تو بی میی روا نتوان کرد

یار عزیز است خاصه یار خرابات

در حق یاری چنین ریا نتوان کرد

هم نفسی دردکش اگر به کف آری

دامن او یک نفس رها نتوان کرد

تا که نگردد فرید درد کش دیر

قصه دردی کشان ادا نتوان کرد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ترسا بچه‌ای ناگه قصد دل و جانم کرد

سودای سر زلفش رسوای جهانم کرد

زو هر که نشان دارد دل بر سر جان دارد

ترسا بچه آن دارد دیوانه از آنم کرد

دوش آن بت شنگانه می‌داد به پیمانه

وز کعبه به بتخانه زنجیر کشانم کرد

کردم ز پریشانی در بتکده دربانی

چون رفت مسلمانی بس نوحه که جانم کرد

دل کفر به دین‌داری زو کرد خریداری

دردا که به سر باری اسلام زیانم کرد

آزاد جهان بودم بی داد و ستان بودم

انگشت زنان بودم انگشت گزانم کرد

دل دادم و بد کردم یک درد به صد کردم

وین جرم چو خود کردم با خود چه توانم کرد

دی گفت نکو خواهی توبه است تورا راهی

از روی چنان ماهی من توبه ندانم کرد

آخر چو فرو ماندم ترسا بچه را خواندم

بسیار سخن راندم تا راه بیانم کرد

بنهاد ز درویشی صد تعبیه اندیشی

در پردهٔ بی خویشی از خویش نهانم کرد

چون دست ز خود شستم از بند برون جستم

هر چیز که می‌جستم در حال عیانم کرد

من بی من و بی‌مایی افتاده بدم جایی

تا در بن دریایی بی نام و نشانم کرد

عطار دمی گر زد بس دست که بر سر زد

هم مهر به لب بر زد هم بند زبانم کرد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد

دلم ز دست در افتاد و جان خروش بر آورد

شراب عشق نخوردست هر که تا به قیامت

ز ذوق مستی عشقت دمی به هوش بر آورد

بیار دردی اندوه و صاف عشق دلم را

که عقل پنبهٔ پندار خود ز گوش بر آورد

بیار درد که معشوق من گرفت مرا مست

میان درد و به بازار درد نوش بر آورد

فکند خرقه و زنار داد و مست و خرابم

به گرد شهر چو رندان می فروش بر آورد

مرا به خلق نمود و برفت دل ز پی او

چنان نمود که از راه دیده جوش بر آورد

به یک شراب که در حلق پیر قوم فرو ریخت

هزار نعره از آن پیر فوطه‌پوش بر آورد

ز آرزوی رخ او دلم چنانست که بیزار

هزار آه ز شوق رخ نکوش بر آورد

سخن چگونه نیوشم برو که خاطر عطار

مرا به عشق ز عقل سخن نیوش بر آورد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

زین دم عیسی که هر ساعت سحر می‌آورد

عالمی بر خفته سر از خاک بر می‌آورد

هر زمان ابر از هوا نزلی دگر می‌افکند

هر نفس باغ از صبا زیبی دگر می‌آورد

ابر تر دامن برای خشک مغزان چمن

از بهشت عدن مروارید تر می‌آورد

هر کجا در زیر خاک تیره گنجی روشن است

دست ابرش پای کوبان باز بر می‌آورد

طعم شیر و شکر آید از لب طفلان باغ

زانکه آب از ابر شیر چون شکر می‌آورد

با نسیم صبح گویی راز غیبی در میان است

کز ضمیر آهوان چین خبر می‌آورد

غنچه چو زرق خود از بالا طلب دارد چو ابر

از برای آن دهان بالای سر می‌آورد

گر ز بی برگی درون غنچه خون می‌خورد گل

هر دم از پرده برون برگی دگر می‌آورد

مشک را چون بوی نقصان می‌پذیرد از جگر

گل چگونه بوی مشکین از جگر می‌آورد

گل چو می‌داند که عمری سرسری دارد چو برق

زندگانی بر سر آتش به سر می‌آورد

نرگس سیمین چو پر می جام زرین می‌کشد

سر گرانی هر دمش از پای در می‌آورد

لاجرم از بس که می‌خورده است آن مخمور چشم

چشم خواب آلود پر خواب سحر می‌آورد

یا صبای تند گویی سیم و زر را می‌زند

زین قبل در دست سیمین جام زر می‌آورد

تا که در باغ سخن عطار شد طاوس عشق

در سخن خورشید را در زیر پر می‌آورد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:40 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

درد من هیچ دوا نپذیرد

زانکه حسن تو فنا نپذیرد

گر من از عشق رخت توبه کنم

هرگز آن توبه خدا نپذیرد

از لطافت که رخت را دیدم

نقش تو دیدهٔ ما نپذیرد

نتوانم که تو را بینم از آنک

چشم خفاش ضیا نپذیرد

گرچه زلف تو دل ما می‌خواست

سر گرفته است عطا نپذیرد

ما بدادیم دل اما چه کنیم

اگر آن زلف دوتا نپذیرد

هرچه پیش تو کشم لعل لبت

از من بی سر و پا نپذیرد

می‌کشم پیش‌کش لعل تو جان

این قدر تحفه چرا نپذیرد

در ره عشق تو جان می‌بازم

زانکه جان بی تو بها نپذیرد

چه دغا می‌دهی آخر در جان

جان عزیز است دغا نپذیرد

گر بگویم که چه دیدم از تو

هیچکس گفت گدا نپذیرد

ور نگویم، ز غمت کشته شوم

کشته دانی که دوا نپذیرد

تو مرا کشتی و خلقیت گواه

کس ز قول تو گوا نپذیرد

خستگی دل عطار از تو

مرهمی به ز وفا نپذیرد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

خطی سبز از زنخدان می بر آورد

مرا از دل نه کز جان می بر آورد

خطش خوش خوان از آن آمد که بی کلک

مداد از لعل خندان می بر آورد

مداد اینجا چه باشد لوح سیمش

ز نقره خط خوش‌خوان می بر آورد

کدامین خط خطا رفت آنچه گفتم

مگر خار از گلستان می بر آورد

چنین باغی چه جای خار باشد

که از گلبرگ ریحان می بر آورد

چه می‌گویم که ریحان خادم اوست

که سنبل از نمکدان می برآورد

چه جای سنبل تاریک‌روی است

که سبزه زاب حیوان می برآورد

نبات اینجا چه ذوق آرد ولیکن

زمرد را ز مرجان می بر آورد

ز سبزه هیچ شیرینی نیاید

نبات از شکرستان می بر آورد

چه سنجد در چنین موضع زمرد

که مشک از ماه تابان می بر آورد

که داند تا به سرسبزی خط او

چه شیرینی ز دیوان می بر آورد

به خون در می‌کشد دامن جهانی

چو او سر از گریبان می بر آورد

خدایا داد من بستان ز خطش

که دل از جورش افغان می بر آورد

جهانی خلق را مانند عطار

ز اسلام و ز ایمان می بر آورد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

هر که را عشق تو سرگردان کرد

هرگزش چارهٔ آن نتوان کرد

چارهٔ عشق تو بیچارگی است

هر که بیچاره نشد تاوان کرد

سر به فرمان بنهد خورشیدش

هر که یک ذره تو را فرمان کرد

چون به زیبایی آن داری تو

این چنین عاشق زارم آن کرد

چشم خون‌ریز تو از غمزهٔ تیز

چشم این سوخته خون‌افشان کرد

چه کنی قصد به خونم که دلم

خویش را پیش رخت قربان کرد

جان عطار تو خود می‌دانی

که هوایت ز میان جان کرد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

روی در زیر زلف پنهان کرد

تا در اسلام کافرستان کرد

باز چون زلف برگرفت از روی

همه کفار را مسلمان کرد

دوش آمد برم سحرگاهی

تا دل من به زلف پیمان کرد

چون سحرگاه باد صبح بخاست

حلقهٔ زلف او پریشان کرد

گفتم آخر چرا چنین کردی

گفت این باد کرد چتوان کرد

گفتمش عهد کن به چشم این بار

چشم برهم نهاد و فرمان کرد

چون که پیمان ما به باد بداد

باز عهدم شکست و تاوان کرد

چون برفتم ز چشم، او حالی

دل من برد و تیرباران کرد

گفتم آخر شکست چشمت عهد

گفت چشمم نکرد مژگان کرد

گفتمش با لب تو عهد کنم

گفت کن زانکه بوسه ارزان کرد

چون ببستیم عهد لب بر لب

بر لبم لعل او درافشان کرد

من چو بی‌خویشتن شدم ز خوشی

پاره از من بکند و پنهان کرد

گفتم آخر لب تو عهد شکست

گفت آن لب نکرد دندان کرد

درد عطار را که درمان نیست

می‌ندانم که هیچ درمان کرد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:41 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

خطت خورشید را در دامن آورد

ز مشک ناب خرمن خرمن آورد

چنان خطت برآوردست دستی

که با خورشید و مه در گردن آورد

کله‌دار فلک از عشق خطت

چو گل کرده قبا پیراهن آورد

خط مشکینت جوشی در دل انداخت

لب شیرینت جوشی در من آورد

فلک را عشق تو در گردش انداخت

جهان را شوق تو در شیون آورد

ندانم تا فلک در هیچ دوری

به خوبی تو یک سیمین‌تن آورد

فلک چون هر شبی زلف تو می‌دید

که چندین حلقهٔ مردافکن آورد

ز چشم بد بترسید از کواکب

سر زلف تو را چوبک‌زن آورد

از آن سر رشته گم کردم که رویت

دهانی همچو چشم سوزن آورد

از آن سرگشته دل ماندم که لعلت

گهر سی‌دانه در یک ارزن آورد

ز بهر ذره‌ای وصل تو هر روز

اگر خورشید وجهی روشن آورد

چون آن ذره نیافت از خجلت آن

فرو شد زرد و سر در دامن آورد

دل عطار در وصلت ضمیری

به اسرار سخن آبستن آورد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

زندهٔ عشق تو آب زندگانی کی خورد

عاشق رویت غم جان و جوانی کی خورد

هر که خورد از جام دولت درد دردت قطره‌ای

تا که جان دارد شراب شادمانی کی خورد

جان چو باقی شد ز خورشید جمالت تا ابد

ذره‌ای اندوه این زندان فانی کی خورد

گر فصیح عالمی باشد به پیش عشق تو

تا نه لال آید زلال جاودانی کی خورد

دل که عشقت یافت بیرون آمد از بار دو کون

هر که سلطان شد قفای پاسبانی کی خورد

هر کسی گوید شرابی خورده‌ام از دست دوست

پادشه با هر گدایی دوستگانی کی خورد

جان ما چون نوش‌داروی یقین عشق خورد

با یقین عشق ز هر بد گمانی کی خورد

چون دل عطار در عشقت غم صد جان نخورد

پس غم این تنگ جای استخوانی کی خورد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:42 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

چون زلف بیقرارش بر رخ قرار گیرد

از رشک روی مه را در صد نگار گیرد

از بس که حلقه بینی در زلف مشکبارش

صد دست باید آنجا تا در شمار گیرد

گر زاهدی ببیند میگونی لب او

تا روز رستخیزش زان می خمار گیرد

گر ماه لاله گونش تابد به نرگس و گل

گلزار پای تا سر از رشک خار گیرد

گر از کمان ابرو بادام نرگسینش

یک تیر برگشاید صیدی هزار گیرد

خورشید کو ز تنگی بر چرخ می‌کشد تیغ

از بیم تیر چشمش گردون حصار گیرد

او آفتاب حسن است از پرده گر بتابد

دهر خرف ز رویش طبع بهار گیرد

عاشق که از میانش مویی خبر ندارد

در آرزوی مویش از جان کنار گیرد

عطار را به وعده دل می‌دهد ولیکن

اندر میان آتش دل چون قرار گیرد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

چون پرده ز روی ماه برگیرد

از فرق فلک کلاه برگیرد

بی روی چو ماه او دم سردم

از روی سپهر ماه برگیرد

صاحب‌نظری اگر دمم بیند

هر دم که زنم به آه برگیرد

در راه فتاده‌ام به بوی آنک

چون سایه مرا ز راه برگیرد

و او خود چو مرا تباه بیند حال

سایه ز من تباه برگیرد

خطش چو به خون من سجل بندد

دو جادو را گواه برگیرد

که حکم کند بدین گواه و خط

جز آنکه دل از اله برگیرد

هرگاه که زلف او نهد جرمم

صد توبه به یک گناه برگیرد

لیکن لب عذرخواه پیش آرد

وز هم لب عذرخواه برگیرد

جادو بچهٔ دو چشمش آن خواهد

تا رسم گدا و شاه برگیرد

صد بالغ را ببین که چون از راه

جادو بچهٔ سیاه برگیرد

عقل آید و عالمی حشر سازد

وز صبر بسی سپاه برگیرد

با قلب شکسته پیش صف آید

تا پرده ز پیشگاه برگیرد

چشمش به صف مژه به یک مویش

با خیل و سپه ز راه برگیرد

گفتم اگرم دهد پناه خود

کنجی دلم از پناه برگیرد

از نقد جهان فرید را قلبی است

این قلب که گاه گاه برگیرد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

چو قفل لعل بر درج گهر زد

جهانی خلق را بر یکدگر زد

لب لعلش جهان را برهم انداخت

خط سبزش قضا را بر قدر زد

نبات خط او چون از شکر رست

ز خجلت چون عسل حل شد طبر زد

به رخش حسن چون بر عاشقان تاخت

نیندیشید و لاف لاتذر زد

رخ او تاب در خورشید و مه داد

لب او بانگ بر تنگ شکر زد

چو نقاش ازل از بهر خطش

به سیمین لوح او بیرنگ برزد

چو خط بنوشت گویی نقطهٔ لعل

درونش سی ستاره بر قمر زد

بسی می‌زد به مژگان بر دلم تیر

بدو گفتم که کم زن بیشتر زد

دلم از طره چون زیر و زبر کرد

گره بر طرهٔ زیر و زبر زد

دلم خون کرد تا از پاش بفکند

عقیقی گشت آنگه بر کمر زد

دلم با او چو دستی در کمر کرد

کمربند فلک را دست در زد

فرید او را گزید از هر دو عالم

به یک‌دم آتشی در خشک و تر زد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:43 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

دل دست به کافری بر آورد

وآیین قلندری بر آورد

قرائی و تایبی نمی‌خواست

رندی و مقامری بر آورد

دین و ره ایزدی رها کرد

کیش بت آزری بر آورد

در کنج نفاق سر فرو برد

سالوس و سیه گری بر آورد

از توبه و زهد توبه‌ها کرد

مؤمن شد و کافری بر آورد

تا دردی درد بی‌دلان خورد

صافی شد و دلبری بر آورد

عطار چو بحث حال خود کرد

تلبیس و مزوری بر آورد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:43 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها