0

غزلیات عطار نیشابوری

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

چون لعل توام هزار جان داد

بر لعل تو نیم جان توان داد

جان در غم عشق تو میان بست

دل در غمت از میان جان داد

جانم که فلک ز دست او بود

از دست تو تن در امتحان داد

پر نام تو شد جهان و از تو

می‌نتواند کسی نشان داد

ای بس که رخ چو آتش تو

دل سوخته سر درین جهان داد

پنهان ز رقیب غمزه دوشم

لعل تو به یک شکر زبان داد

امروز چو غمزه‌ات بدانست

تاب از سر زلف تو در آن داد

از غمزهٔ تو کنون نترسم

چون لعل توام به جان امان داد

دندان تو گرچه آب دندانست

هر لقمه که دادم استخوان داد

ابروی تو پشت من کمان کرد

ای ترک تو را که این کمان داد

عطار چو مرغ توست او را

سر نتوانی ز آشیان داد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:25 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

تاب روی تو آفتاب نداشت

بوی زلف تو مشک ناب نداشت

خازن خلد هشت خلد بگشت

در خور جام تو شراب نداشت

ذره‌ای پیش لعل سیرابت

چشمهٔ آفتاب آب نداشت

لعلت از آفتاب کرد سؤال

کانچه او داشت آفتاب نداشت

گفت تا سرگشاد چشمهٔ تو

آب حیوان چون گلاب نداشت

همچو من آب خضر و کوثر هم

زیر سی لؤلؤ خوشاب نداشت

چشمه بی‌آب کی به کار آید

زین سخن آفتاب تاب نداشت

همه دعوی او زوال آمد

زرد از آن شد که یک جواب نداشت

دور از روی همچو خورشیدت

چشم من نیم ذره خواب نداشت

کیست کز چشم مست خونریزت

باده ناخورده دل خراب نداشت

کیست کز دست فرق مشکینت

دست بر فرق چون رباب نداشت

کیست کز عشق لالهٔ رخ تو

رخ چو لاله به خون خضاب نداشت

گرچه صیدم مرا مکش به عذاب

کس چو من صید را عذاب نداشت

من چنان لاغرم که پهلوی من

جز دل از لاغری کباب نداشت

کس به خون‌ریزی چنان لاغر

تا که فربه نشد شتاب نداشت

تا که صید تو شد دل عطار

سینه خالی ز اضطراب نداشت

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:25 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

شرح لب لعلت به زبان می‌نتوان داد

وز میم دهان تو نشان می‌نتوان داد

میم است دهان تو و مویی است میانت

کی را خبر موی میان می‌نتوان داد

دل خواسته‌ای و رقم کفر کشم من

بر هر که گمان برد که جان می‌نتوان داد

گر پیش رخت جان ندهم آن نه ز بخل است

در خورد رخت نیست از آن می‌نتوان داد

یک جان چه بود کافرم ار پیش تو صد جان

انگشت زنان رقص کنان می‌نتوان داد

سگ به بود از من اگر از بهر سگت جان

آزاد به یک پارهٔ نان می‌نتوان داد

داد ره عشق تو چنان کرزویم هست

عمرم شد و یک لحظه چنان می‌نتوان داد

جانا چو بلای تو به‌ارزد به جهانی

خود را ز بلای تو امان می‌نتوان داد

گفتم که ز من جان بستان یک شکرم ده

گفتی شکر من به زبان می‌نتوان داد

چون نیست دهانم که شکر زو به در آید

کس را به شکر هیچ دهان می‌نتوان داد

خود طالع عطار چه چیز است که او را

یک بوسه نه پیدا و نه نهان می‌نتوان داد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

هرچه دارم در میان خواهم نهاد

بی خبر سر در جهان خواهم نهاد

آب حیوان چون به تاریکی در است

جام جم در جنب جان خواهم نهاد

زین همت در ره سودای عشق

بر براق لامکان خواهم نهاد

گر بجنبد کاروان عاشقان

پای پیش کاروان خواهم نهاد

جان چو صبحی بر جهان خواهم فشاند

سر چو شمعی در میان خواهم نهاد

سود ممکن نیست در بازار عشق

پس اساسی بر زیان خواهم نهاد

گر قدم از خویش برخواهم گرفت

از زمین بر آسمان خواهم نهاد

مرغ عرشم سیر گشتم از قفس

روی سوی آشیان خواهم نهاد

تا نیاید سر جانم بر زبان

مهر مطلق بر زبان خواهم نهاد

زهر خواهد شد ز عیش تلخ من

صد شکر گر در دهان خواهم نهاد

آستین پر خون به امید وصال

سر بسی بر آستان خواهم نهاد

دست چون می نرسدم در زلف دوست

سر به زیر پای از آن خواهم نهاد

در زبان گوهرافشان فرید

طرفه گنجی جاودان خواهم نهاد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

عشق تو پرده، صد هزار نهاد

پرده در پرده بی شمار نهاد

پس هر پرده عالمی پر درد

گه نهان و گه آشکار نهاد

صد جهان خون و صد جهان آتش

پس هر پرده استوار نهاد

پرده بازی چنان عجایب کرد

که یکی در یکی هزار نهاد

پردهٔ دل به یک زمان بگرفت

پرده بر روی اختیار نهاد

کرد با دل ز جور آنچه مپرس

جرم بر جان بی قرار نهاد

جان مضطر چو خاک راهش گشت

روی بر خاک اضطرار نهاد

شیرمرد همه جهان بودم

عشق بر دست من نگار نهاد

که بداند که دور از رویت

گل روی توام چه خار نهاد

دوش آمد خیال تو سحری

تا مرا در هزار کار نهاد

همچو لاله فکند در خونم

بر دلم داغ انتظار نهاد

سر من همچو شمع باز برید

پس بیاورد و در کنار نهاد

چون همی بازگشت از بر من

درد هجرم به یادگار نهاد

هر زمان عقبه‌ای ز درد فراق

پیش عطار دل فگار نهاد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

هر آن دردی که دلدارم فرستد

شفای جان بیمارم فرستد

چو درمان است درد او دلم را

سزد گر درد بسیارم فرستد

اگر بی او دمی از دل برآرم

که داند تا چه تیمارم فرستد

وگر در عشق او از جان برآیم

هزاران جان به ایثارم فرستد

وگر در جویم از دریای وصلش

به دریا در نگونسارم فرستد

وگر از راز او رمزی بگویم

ز غیرت بر سر دارم فرستد

چو در دیرم دمی حاضر نبیند

ز مسجد سوی خمارم فرستد

چو دام زرق بیند در برم دلق

بسوزد دلق و زنارم فرستد

چو گبر نفس بیند در نهادم

به آتشگاه کفارم فرستد

به دیرم درکشد تا مست گردم

به صد عبرت به بازارم فرستد

چو بی کارم کند از کار عالم

پس آنگه از پی کارم فرستد

چو در خدمت چنان گردم که باید

به خلوت پیش عطارم فرستد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

 

دلم قوت کار می‌برنتابد

تنم این همه بار می‌برنتابد

دل من ز انبارها غم چنان شد

که این بار آن بار می‌برنتابد

چگونه کشد نفس کافر غم تو

چو دانم که دین‌دار می‌برنتابد

پس پردهٔ پندار می‌سوزم اکنون

که این پرده پندار می‌برنتابد

دل چون گلم را منه خار چندین

گلی این همه خار می‌برنتابد

چنان شد دل من که بار فراقت

نه اندک نه بسیار می‌برنتابد

چنان زار می‌بینمش دور از تو

که یک نالهٔ زار می‌برنتابد

سزد گر نهی مرهمی از وصالش

که زین بیش تیمار می‌برنتابد

جهانی است عشقت چنان پر عجایب

که تسبیح و زنار می‌برنتابد

نه در کفر می‌آید و نه در ایمان

که اقرار و انکار می‌برنتابد

دلم مست اسرار عشقت چنان شد

که بویی ز اسرار می‌برنتابد

مرا دیده‌ای بخش دیدار خود را

که این دیده دیدار می‌برنتابد

چگونه جمال تو را چشم دارم

که این چشم اغیار می‌برنتابد

گرفتاری عشق سودای رویت

دلی جز گرفتار می‌برنتابد

خلاصی ده از من مرا این چه عار است

که عطار این عار می‌برنتابد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

دلم در عشق تو جان برنتابد

که دل جز عشق جانان برنتابد

چو عشقت هست دل را جان نخواهد

که یک دل بیش یک جان برنتابد

دلم در درد تو درمان نجوید

که درد عشق درمان برنتابد

مرا در عشق تو چندان حساب است

که روز حشر دیوان برنتابد

ز عشقت قصهٔ گفتار ما را

یقین دانم که دو جهان برنتابد

اگر با من نمی‌سازی مسوزم

که یک شبنم دو طوفان برنتابد

چو پروانه دلم در وصل خود سوز

که این دل دود هجران برنتابد

دل عطار بر بوی وصالت

ز هجرت یک سخن زان برنتابد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

دل ز هوای تو یک زمان نشکیبد

دل چه بود عقل و وهم جان نشکیبد

هر که دلی دارد و نشان تو یابد

از طلب چون تو دلستان نشکیبد

گرچه جهان را بسی کس است شکیبا

هیچ کسی از تو در جهان نشکیبد

ذرهٔ سودای تو که سود جهان است

سود دل آن است کز زیان نشکیبد

گرچه زبان را مجال یاد تو نبود

یک نفس از یاد تو زبان نشکیبد

چون نشکیبد ز آب ماهی بی آب

دیده ز ماه تو همچنان نشکیبد

مردم آبی چشم از آتش عشقت

بی رخت از آب یک زمان نشکیبد

گرچه بنالم ولی نه آن ز تو نالم

ناله کنم زانکه ناتوان نشکیبد

چون نرسد دست من به جز به فغانی

نیست عجب گر ز دل فغان نشکیبد

می‌نشکیبد دمی ز کوی تو عطار

بلبل گویا ز بوستان نشکیبد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:26 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

گر هندوی زلفت ز درازی به ره افتاد

زنگی بچهٔ خال تو بر جایگه افتاد

در آرزوی زلف چو زنجیر تو عقلم

دیوانگی آورد و به یک ره ز ره افتاد

چون باد بسی داشت سر زلف تو در سر

از فرق همه تخت‌نشینان کله افتاد

سرسبزی گلگون رخت را که بدیدم

چون طرهٔ شبرنگ تو روزم سیه افتاد

که کرد ز عشق رخ تو توبه زمانی

کز شومی آن توبه نه در صد گنه افتاد

حقا که اگر تا که جهان بود به خوبیت

بر جملهٔ خوبان جهان پادشه افتاد

تا پادشاه جملهٔ خوبان شده‌ای تو

بس آتش سوزان که ز تو در سپه افتاد

چون بوسه ستانم ز لبت چون مترصد

با تیر و کمان چشم تو در پیشگه افتاد

از عمد سر چاه زنخدان بنپوشید

تا یوسف گم گشته درآمد به چه افتاد

شهباز دلم زان چه سیمین نرهد زانک

در خانهٔ مات است که این بار شه افتاد

جانا دل عطار که دور از تو فتادست

هرگز که بداند که چگونه تبه افتاد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

ای آفتاب سرکش یک ذره خاک پایت

آب حیات رشحی از جام جانفزایت

هم خواجه تاش گردون دل بر وفا غلامت

هم پادشاه گیتی جان بر میان گدایت

هم چرخ خرقه‌پوشی در خانقاه عشقت

هم جبرئیل مرغی در دام دل ربایت

در سر گرفته عالم اندیشهٔ وصالت

در چشم کرده کوثر خاک در سرایت

کوثر که آب حیوان یک شبنم است از وی

دربسته تا به جان دل در لعل دلگشایت

سری که هر دو عالم یک ذره می‌نیابند

جاوید کف گرفته جام جهان نمایت

نوباوهٔ جمالت ماه نو است و هر مه

بنهد کله ز خجلت در دامن قبایت

تو ابرش نکویی می‌تازی و مه و مهر

چون سایه در رکابت چون ذره در هوایت

تا بوی مشک زلفت پر مشک کرد جانم

عطار مشک ریزم از زلف مشک سایت

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:27 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد

تا بو که چو روز آید بر وی گذرت افتد

کار دو جهان من جاوید نکو گردد

گر بر من سرگردان یک دم نظرت افتد

از دست چو من عاشق دانی که چه برخیزد

کاید به سر کویت در خاک درت افتد

گر عاشق روی خود سرگشته همی خواهی

حقا که اگر از من سرگشته‌ترت افتد

این است گناه من کت دوست همی دارم

خطی به گناه من درکش اگرت افتد

دانم که بدت افتد زیرا که دلم بردی

ور در تو رسد آهم از بد بترت افتد

گر تو همه سیمرغی از آه دلم می‌ترس

کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد

خون جگرم خوردی وز خویش نپرسیدی

آخر چکنی جانا گر بر جگرت افتد

پا بر سر درویشان از کبر منه یارا

در طشت فنا روزی بی تیغ سرت افتد

بیچاره من مسکین در دست تو چون مومم

بیچاره تو گر روزی مردی به سرت افتد

هش دار که این ساعت طوطی خط سبزت

می‌آید و می‌جوشد تا بر شکرت افتد

گفتی شکری بخشم عطار سبک دل را

این بر تو گران آید رایی دگرت افتد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

نه به کویم گذرت می‌افتد

نه به رویم نظرت می‌افتد

آفتابی که جهان روشن ازوست

ذرهٔ خاک درت می‌افتد

در طلسمات عجب موی شکاف

زلف زیر و زبرت می‌افتد

در جگردوزی و جان سوزی سخت

چشم پر شور و شرت می‌افتد

در غمت بسته کمر بر هیچی

دل من چون کمرت می‌افتد

آب گرمم به دهن می‌آید

چشم چون بر شکرت می‌افتد

شکری از تو طمع می‌دارم

به بیندیش اگرت می‌افتد

شکرت بی‌خطری نی و دلم

به خطا در خطرت می‌افتد

بیشتر میل تو جانا به جفاست

یا جفا بیشترت می‌افتد

گر جفایی کنی و گر نکنی

نه به قصد است درت می‌افتد

دل عطار ازین بیش مسوز

که ازین بد بترت می‌افتد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

در زیر بار عشقت هر توسنی چه سنجد

با داو ششدر تو هر کم زنی چه سنجد

چون پنجه‌های شیران عشق تو خرد بشکست

در پیش زور عشقت تر دامنی چه سنجد

جایی که کوهها را یک ذره وزن نبود

هیهات می‌ندانم تا ارزنی چه سنجد

جایی که صد هزاران سلطان به سر درآیند

اندر چنان مقامی چوبک‌زنی چه سنجد

جان‌های پاک‌بازان خون شد درین بیابان

یک مشت ارزن آخر در خرمنی چه سنجد

چون پردلان عالم پیشت سپر فکندند

با زخم ناوک تو هر جوشنی چه سنجد

جان و دلم ز عشقت مستغرقند دایم

در عشق چون تو شاهی جان و تنی چه سنجد

چون ساکنان گلشن در پایت اوفتادند

عطار سر نهاده در گلخنی چه سنجد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:29 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات عطار نیشابوری

گر پرده ز خورشید جمال تو برافتد

گل جامه قبا کرده ز پرده به در افتد

چون چشم چمن چهرهٔ گلرنگ تو بیند

خون از دهن غنچه ز تشویر برافتد

بشکافت تنم غمزهٔ تو گرچه چو مویی است

یک تیر ندیدم که چنین کارگر افتد

گر بر جگرم آب نمانده است عجب نیست

کاتش ز رخت هر نفس اندر جگر افتد

گر چه دل من مرغ بلند است چو سیمرغ

لیکن چو دمت خورد به دام تو درافتد

گر گلشکری این دل بیمار کند راست

آتش ز لب و روی تو در گلشکر افتد

بر چشم و لبم زآتش عشق تو بترسم

کین آتش از آن است که در خشک و تر افتد

من خاک توام پا نهم بر سر افلاک

چون باد، گرت بر من خاکی گذر افتد

بی یاد تو عطار اگر جان به لب آرد

جانش همه خون گردد و دل در خطر افتد

 
 
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  4:29 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها