بخش ۳۷ - به شهر آمدن شهزاده
مغز در استخوان چو موم گداخت
آب دریا فتاد از کم و کاست
تا به حدی که گرد ازو برخاست
بط که در آب داشت مسکن خویش
چهرهٔ آتشین چو شاه افروخت
شمع رخساره را چو روشن ساخت
دیگران سوختند و او بگداخت
همه را خواند و کرد گفت و شنود
کین جگرگوشهٔ به جان پیوند
پیش خسرو به صد زبان گفتند
از برون سبزه وز درون گوهر
آن هوا فیضبخش جان و دلست
شاه از آنجا هوای دریا کرد
آن نه دریا که بود صد قلزم
موج او سر بر آسمان میسود
یعنی از ماه تا به ماهی بود
همچو ریگ از شمار بیرون بود
از خوشی کفزنان که دارد دُر
بوالعجب قد و قامتی برخاست
وه! چه گفتم؟ قیامتی برخاست
هیچ دولت چو تندرستی نیست
هیچ محنت چو ضعف و سستی نیست
خاصه خوبان، که ناز کند بسی
هر دم از عمر خود شود بیزار
قوم نیکاند، چشم بد مرساد
ورنه، یک بارگی پریشان باد
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395 6:11 PM
تشکرات از این پست