0

شاه و درویش هلالی جغتایی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۶ - افشای راز عشق و ملامت عوام

 

باز چو مهر از فلک سر زد

شاه از خواب ناز سر بر زد

دل پر از مهر و لب پر از خنده

از عتاب گذشته شرمنده

پیش درویش همچو گل بشکفت

رفت در خنده و همچو غنچه گفت

پس از این به که ما به هم باشیم

هر دو شاه و گدا به هم باشیم

زان که شاه و گدا به هم گویند

بی گدا نام شاه کم گویند

نام شاه و کدا بع عن گیرند

بی گدا نام شاه کم گیرند

عزت سروران ز درویشی‌ست

فخر پیغمبران ز درویشی‌ست

همه شاهان گدای درویش‌ند

در پناه دعای درویش‌ند

شاه چون لطف کرد بیش از پیش

میل درویش گشت بیش از بیش

چند روزی چو در میان بگذشت

حال درویش زین و آن بکذشت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:05 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۵ - حال عشق شاه‌زاده با گدا

 

باز چون ظلمت شب آمد پیش

مبتلای فراق شد درویش

بامدادان که طفل این مکتب

صفحه را شست از سیاهی شب

آسمان زد به رسم هر روزه

قلم زر به لوح فیروزه

اهل مکتب ز خواب برجستند

به خیال سبق میانن بستند

با قد همچو سرو و روی همچو ماه

همه جمع آمدند غیر از شاه

دل درویش هیچ از آن نشکفت

هر دم آهسته زیر لب می‌گفت

همه هستند یار نیست، چه سود؟

سرو من در کنار نیست چه سود

یار می‌باید و نمی‌آید

غیر می‌آید و نمی‌باید

بود شه‌زاده را یکی همزاد

که ز مادر به شکل او کم زاد

واقف از حال شاه در همه حال

همدم و همنشین او مه و سال

چون بسی بی‌قرار شد درویش

گفت به ز بی‌قراری خویش

که چرا دیر کرد شاه امروز؟

ساخت روز مرا سیاه امروز

آفتاب مرا چه آمد پیش؟

که نیامد برون ز خانه خویش

برده خواب صبوح از دستش

یا می ناز کرده سرمستش؟

تا سحرگه نشسته بود مگر؟

ور نه تا چاشت چیست خواب سحر؟

بود در گفتگو که آمد شاه

شد ز گفت و شنودشان آگاه

رشکش آمد که عاشق نگران

نگران‌ست جانب دگران

چشم عاشق به یار باید و بس

عاشقی کی رواست پیش دو کس؟

کفت هی! هی! عجب خطا کردم

که به این بوالهوس وفا کردم

گر وفایی درین گدا بودی

این چنین در به در چرا بودی؟

در سگ در به در وفا نبود

در به در خود به جز گدا نبود

بنده چون کرد بندگی کسی

نخرندش که گشته است بسی

گه به همزاد خود برآشفتی

به صد آشفتگی به او گفتی

میل علت چو نیست بیش از من

پس چرا آمدی تو پیش از من؟

گاه از مکتبش برون کردی

جگرش را به طعنه خون کردی

که به مکتب دگر میا با من

یا تو آیی درین طرف یا من

گه قلم را به خاک افگندی

گه ورق را ز یکدگر کندی

کردی اظهار رشک و غیرت خویش

رشک خوبان بود ز عاشق بیش

صفحه را پیش روی آوردی

چهرهٔ خویش را نهان کردی

فتنهٔ اهل حسن در عالم

بر سر عاشقان بود ماتم

شاه در فکر کار درویش‌ست

خواجه را میل بندهٔ خویش‌ست

گر سپاهی به شاه خود نازد

شاه هم بر سپاه خود تازد

از خجالت هلاک شد درویش

گفت راضی شدم به مردن خویش

جان‌گدازست ناتوانی من

مرگ بهتر ز زندگانی من

آه! ازین طالعی که من دارم

گریه از بخت خویشتن دارم

شوخ من گرچه نکته‌دان افتاد

لیک بسیار بدگمان افتاد

خواستم سوی گوهر آرم دست

دستم از سنگ حادثات شکست

عمر می‌خواستم ز آب حیات

تشنه مردم ز شوق در ظلمات

شاه شیرین‌زبان شکرلب

بار دیگر چو رفت از مکتب

خواند همزاد را به خدمت خویش

که چه می‌گفت با تو آن درویش؟

قصه را پیش شاه کرد بیان

به طریقی که حال گشت عیان

یافت شه از ادای آن تسکین

بست دل در وفای آن مسکین

کو رسولی که از برای خدا

حال من هم کند به شاه ادا؟

تا دگر قصد این گدا نکند

بند بندم ز هم جدا نکند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۹ - رفتن گدا به شب بر در شاه‌زاده

 

یک شب القصه رو به شاه آورد

رو به شاه جهان پناه آورد

با تن زار و سینه ی غمناک

دل مجروح و دیدهٔ نمناک

هر قدم رو به خاک می‌مالید

از دل دردناک می‌نالید

هر دم آهی کشیدی از دل تنگ

تا از آن آه سوختی دل سنگ

از غم دل به سینه سنگ زدی

با دل از کینه طبل جنگ زدی

رخ بر آن خاک آستان سودی

آستان را ز بوسه فرسودی

گفتی این آستانه محترم‌ست

سگ این کوی آهوی حرم‌ست

هر که او ره بدین طرف دارد

پای او بر سرم شرف دارد

بر در شاه دید شیر سگی

سگ نگویم پلنگ تیزتگی

داغ مهر و وفا نشانی او

خواب مردم ز پاسبانی او

گفتش ای سرور وفاداران

در وفا بهتر از همه یاران

گفت ای از می وفا سرمست

روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟

رشتهٔ دوستی‌ست هر رگ تو

تو سگ کوی یار و من سگ تو

پنجه و ناخنت به خون شکار

سرخ همچون گلست و تیز چو خار

دست تو در حناست گل دسته

گل سرخ آن کف حتا بسته

کف پای توراست نقش نگین

در نگین تو جمله روی زمین

بارها صید فربه آوردی

خود قناعت به استخوان کردی

هست شکل دم تو قلابی

که مرا می‌کشد به هر بابی

شب‌روانی که قلب و حیله‌گرند

از تو شب تا به روز بر حذرند

گریه کرد و ز دیده آبش داد

وز دل خون‌چکان کبابش داد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۷ - خبردار شدن مردم از حال درویش و پیدا شدن رقیب کافرکیش بداندیش

اهل مکتب شدند واقف حال

گفتگو شد میانهٔ اطفال

زین حکایت به هم خبر گفتند

این سخن را به یکدگر گفتند

طفلکان جمله شوخ و حیله‌گرند

همچو طفلان اشک پرده‌درند

گر کسی پیش طفل گوید راز

راز او را به غیر گوید باز

عاقبت تشت او ز بام افتاد

این صدا در میان عام افتاد

همه جا این افسانه پیدا شد

عیب‌جو را بهانه پیدا شد

پندگویان ملامتش کردند

به ملامت علامتش کردند

در زه عشق جز ملامت نیست

عاشقی کوچهٔ سلامت نیست

دل گرفتار این ملامت باد

وز غم عافیت سلامت باد

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۸ - راندن کوئوال گدا را از مکتب به رقابت خود

 

هیچ جا در جهان حبیبی نیست

که به دنبال او رقیبی نیست

مردمان تا حبیب می‌گویند

در برابر رقیب می‌گویند

تا کسی جان به آن جهان نبرد

از بلای رقیب جان نبرد

شاه را سنگ‌دل رقیبی بود

یک ز انصاف بی‌نصیبی بود

کار او زهر چشم بود از قهر

کاسهٔ چشم او چو کاسهٔ زهر

به غضب تیز کرده خویَش را

خنده هرگز ندیده رویش را

مهر آزار خلق در مشتش

شکل کژدم گرفته انگشتش

هرکه سرپنجه‌ای چنین دارد

مشت کژدم در آستین دارد

با وجود چنین ستیزه و قهر

میر بازار بود و شحنهٔ شهر

حکم بر خاص و عام بود او را

اختیار تمام بود او را

سفله را هرگز اعتبار مباد

مدعی صاحب اختیار مباد

حاصل قصه آن که آن بدکیش

گشت واقف ز قصه درویش

همچو سگ تند شد به قصد گدا

تا ازان آستانش ساخت جدا

آن گدا را چون راند از در شاه

مدتی می‌نشست بر سر راه

از سر راه نیز مانع شد

سعی درویش جمله ضایع شد

غیر از اینش نماند هیچ رهی

که رود شب به کوی دوست گهی

کرد بیجاره این‌چنین تدبیر

که رود به کوی او شبگیر

راز او چون به روی روز افتاد

شب تاریک دل‌فروز افتاد

پردهٔ صدهزار عیب شب‌ست

یکی از پرده‌های غیب شب‌ست

شب که سر برزند ز سر ظلمات

در سیاهی نماید آب حیات

نور معراج در دل شب تافت

مصطفی آن‌‌چه یافت در شب یافت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۱ - دیدار شاه از بام در شب ماه روشن

 

آمد و جا گرفت بر لب بام

روی بنمود همچو ماه تمام

آمد و بر کنار بام نشست

دید درویش را که رفته ز دست

رخ به خوناب دیده می‌شوید

با دل غم‌کشیده می‌گوید:

کارم از دست شد چه کارست این؟

الله! الله! چه کار و بارست این؟

آه ازین بخت و طالعی که مراست

وای ازین عمر ضایعی که مراست

تا به کی سینه پاره پاره کنم؟

وای من! وای من! چه چاره کنم؟

چاک چاکست دل به خنجر و تیغ

حیف! حیف از دلم! دریغ! دریغ!

آه! ازین بخت و طالعی که مراست

وای! ازین عنر ضایعی که مراست

من کیم؟ آن که شمع بزم افروخت

شعله‌ای جست و خانمانم سوخت

من کیم؟ آن که آب حیوان جست

بر لب چشمه دست از جان شست

من کیم؟ آن که رنج هجران برد

سیر نادیده روی جانان، مرد

نیست غیر از وصال او هوسم

آه! اگر من به وصل او نرسم

گر نمیرم درین هوس فردا

کار من مشکلست پس فردا

شاه چون گوش کرد زاری او

بهر تسکین بی‌قراری او

گفت: برخیز و اضطراب مکن

غم فردا مخور، شتاب مکن

زان که من بعد ازین چه صبح و چه شام

آیم و جا کنم به گوشهٔ بام

بر لب بام قصر بنشینم

تا گروه کبوتران بینم

تو هم از دور سوی من می‌بین

در و دیوار کوی من می‌بین

ای خوش آن دم که دوست دوست شود!

یار آن کس که یار اوست شود

روی خود آورد به جانب دوست

طالب او شود که طالب اوست

عشق با یار دل‌نواز خوش‌ست

بلکه معشوق عشقباز خوش‌ست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:06 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۰ - نالیدن درویش در کوی شاه

 

آن شب آفاق همچو گلشن بود

شب نبود آن، که روز روشن بود

فلک از آفتاب و بدر منیر

قدحی بود پر ز شکر و شیر

ماه چون کاسهٔ پنیر شده

کوچ‌ها همچو جوی شیر شده

سایه ظلمت فگنده بر سر نور

ریخته مشک ناب بر کافور

در چمن سایه‌های برگ چنار

چون سیه کرده پنجه‌های نگار

سایهٔ برگ بیدگاه شمال

راست چون ماهیان در آب زلال

بود ماه فلک تمام آن شب

شاه را شد هوای بام آن شب

شب مهتاب طرف بام خوش‌ست

جلوه‌های مه تمام خوش‌ست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۳ - سر راه گرفتن رقیب درویش را

 

چند روزی که شاهزادهٔ عصر

آمد و جا گرفت بر لب قصر

آن گدا رو به قصر شه می‌کرد

بر در و بام او نگه می‌کرد

به هوای شه و نظارهٔ بام

ماند سر در هوا سحر تا شام

جز به سوی هوا نمی‌نگریست

هیچ بر پشت پا نمی‌نگریست

در هوا بس که بود واله و مست

خلق گفتندش آفتاب‌پرست

تا به جایی رسید گفت و شنفت

که رقیب آن شنید و به اوی گفت

این گدا از خدای نومیدست

قبلهٔ او جمال خورشیدست

کافرست و ز اهل ایمان نیست

کفر می‌ورزد و مسلمان نیست

خورد درویش بی‌گنه سوگند

به خدایی که هست بی‌مانند

اوست خورشید و عشق لایق اوست

همه ذرات کون عاشق اوست

پیش خورشید او حجابی نیست

غیر او هیچ آفتابی نیست

شد معین میان دشمن و دوست

که به عالم خدپرست خود اوست

باز خود را به کوی شاه افگند

وز کف خصم در پناه افگند

لیک طفلان کوچه و بازار

باز جستندش در پی آزار

هر طرف می‌شدند سنگ به دست

که: کجا رفت آفتاب‌پرست؟

هر که کردی به آن طرف آهنگ

تا زند بر گدای مسکین سنگ

سنگ ازان آستان شه کندی

بردی و خود به سویش افگندی

گفت از سنگ بینم آزاری

سنگ آن آستان بود یاری

بس که طفلان زدند سنگ برو

عرصهٔ شهر گشت تنگ برو

به ضرورت ز شهر بیرون جست

کنج ویرانه‌ای گرفت و نشست

چون به ویرانه ساخت مسکن خویش

پیرهن چاک کرد بر تن خویش

که من مرده پیرهن چه کنم؟

مرده گر نیستم، کفن چه کنم؟

هر زمان خاک ریخت بر سر و تن

کین چه عمرست؟ خاک بر سر من

یک سر مو نکاست ناخن خویش

خواست ناخن زند به سینهٔ ریش

موی ژولیده را گذاشت به سر

بلکه مویی ز سر نداشت خبر

با خود از بیخودی سخن می‌کرد

گله از بخت خویشتن می‌کرد

که رساندی سرم چرخ برین

بازم از آسمان زدی به زمین

گر به من لحظه‌ای وفا گردی

هم در آن لحظه صد جفا کردی

حد جور و جفا همین باشد

بارک الله! وفا همین باشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۴ - جستن کبوتر شاه بر درویش و نامه نوشتن به بال او

 

بود شه را کبوتری که فلک

نه پری دید مثل او نه ملک

در پریدن بلند پایهٔ او

چون همای ارجمند سایهٔ او

قمری از بهر بندگی کردن

پیش او رفته طوق در گردن

حلقهٔ چشم باز را کنده

زره زر به پایش افگنده

کرده پرواز تا مه و انجم

دم همه سوده و شده همه دم

روزی آن هدهد همایون فر

بس که می‌زد به گرد گردون پر

از سر قصر شاه دور افتاد

اندک اندک ز راه دور افتاد

بعد از آن کز هوا فرود آمد

بر سر آن گدا فرود آمد

سر او سود بر سپهر بلند

که به فرقش همای سایه فگند

گفت فرق من آشیانهٔ توست

قطرهٔ اشکم آب و دانهٔ توست

آن کبوتر به فرق آن محزون

بود چون مرغ بر سر مجنون

آتشین آه را همی افروخت

که چو پروانه بال او می‌سوخت

بعد از آن دست برد سوی قلم

تا کند حسب حال خویش رقم

شرح بی‌مهری زمانه کند

نامه بنویسد و روانه کند

قصهٔ محنت فراق نوشت

شرح غم‌های اشتیاق نوشت

هرگه از سوز دل رقم می‌زد

آتش اندر نی قلم می‌زد

چون نوشت از رقیب و از ستمش

نامه در پیچ و تاب شد ز غمش

نامه را بر پر کبوتر بست

پر دیگر به بال او بربست

ره نمودش به سوی منظر شاه

کرد پرواز و رفت تا بر شاه

مرغ روحش پرید از سر او

تا پرد همره کبوتر او

شاه چون خواند عرض حال گدا را

گفت کز هر طرف کنند ندا را

کین همه خلق بی‌شمارهٔ شهر

جمع گردند بر ککنارهٔ شهر

سوی میدان برند تیر و کمان

به تماشا روند پیر و جوان

هر گروهی نشانه‌ای سازند

تیر خود بر نشانه اندازند

هر که در حکم ما کند تقصیر

خویش را کند نشانهٔ تیر

چون رسید این ندا به گوش گدا

خواست تا جان کند ز شوق فدا

رفت و جا بر کنار میدان کرد

شه دگر روز عزم جولان کرد

هر که بیماری فراق کشید

عاقبت شربت وصال چشید

هر که غمگین در انتظار نشست

شادمان در حریم یار نشست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۲ - در صفت کبوتربازی شاه و نظاره کردن درویش

 

صبح چون ریخت دانهٔ انجم

آسمان گشت تیر و مشعله دم

باز سبز آشیان زرین پر

کرد آهنگ چرخ بار دگر

سوی بام کبوتر آمد شاه

بر فراز فلک برآمد ماه

طرفه بامی، چنان که بام فلک

خیل خیل کبوتران چو ملک

در پریدن بلند پایهٔ او

چون هما ارجمند سایهٔ او

قدح آب او ز چشمهٔ مهر

ارزنش از ستاره‌های سپهر

تا مگر شه به دست گیرد نی

بسته از جان کمر به خدمت وی

شاه بالای سر کبوتر او

چون سلیمان و مرغ بر سر او

هر زمان گشته برسرش جمعی

همچو پروانه بر سر شمعی

پیکر هر یک از لطافت پر

نازنین لعبتی پری پیکر

هر نگارین او نگاری بود

هر سفیدش سمن‌عذاری بود

داغ‌ها مشک‌فام و عنبربوی

چون سر نوعروس مشکین موی

چسنیش بس که نازنینی داشت

صورت لعبتان چینی داشت

بس که بغدادیش نکو افتاد

طرفه‌تر شد ز طرفهٔ بغداد

سایه‌های کبوتران دو رنگ

بر زمین نقش کرده شکل پلنگ

همه بر گرد شاه طواف‌کنان

همه در پیچ و تاب چرخ‌زنان

چون به دستور خود کبوترباز

به دهان و به دست کرد آواز

سوی گردون به یک زمان رفتند

همچو پروین به آسمان رفتند

شاه بر جست و نی گرفت به دست

نعره‌ای چند زد، بلند، نه پست

غرض آن داشت شاه نیک‌اندیش

که خبردار گردد آن درویش

روی خود سوی قصر شاه کند

جانب ماه خود نگاه کند

چشم او خود به جانب شه بود

زان همه کار و بار آگه بود

از دل و جان دعای شه می‌گفت

گه نظر می‌نمود و گه می‌گفت

ای دل من فتاده در دامت

مرغ جانم کبوتر بامت

کاش من هم کبوتری بودم

صاحب بال و پری بودم

تا بر آن گرد بام می‌گشتم

بر سرت صبح و شام می‌گشتم

تنم این‌جا اسیر قید شده

دل به آن بام رفته صید شده

کوی تو همچو کعبه محترم‌ست

مرغ بامت کبوتر حرم‌ست

از دلم خاست دود و آتش آه

گشت خیل کبوتر تو سیاه

بس که از دیده ریخت اشک امید

خیل دیگر ازو شدند سفید

جگری‌های خود که می‌نگری

همه از خون دل شده جگری

مست چون بلبل‌ند و سرخ چو گل

گوییا هم گل‌ند و هم بلبل

رنگ ایشان ز اشک آل من‌ست

پر هر یک گواه حال من‌ست

چیست چشم کبوترت پرخون؟

از چه روی گشت پای او گلگون؟

حال من دید و دیده پرخون شد

پا به خوناب دیده گلگون شد

او درین حال و شاه بر لب بام

با رخ همچو ماه کرده قیام

تا چو از دور بیند آن مسکین

شود او را ز دیدنش تسکین

بود در عین عشق‌بازی خویش

واقف از عشق‌بازی درویش

شاه تا عشق بازیی نکند

با گدا دل‌نوازیی نکند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۶ - در تعریف کمان شاه گوید

 

بر سر دست شه کمانی بود

که مه نو ازو نشانی بود

خم شده همچو ابروی خوبان

کرده هر گوشهٔ عالمی قربان

همچو ابروی یار در خوی زه

لیک در گوشه‌ها فکنده گره

چون جوانان به جنگ خو کرده

همچو شیران به حمله رو کرده

گره افکنده بر سر ابرو

مه عیدش کمند بر بازو

بر کمان داشت ناوک خون‌ریز

راست همچون خدنگ مژگان تیز

هر که او را کشیده تا سر دوش

سروقدی کشیده در آغوش

در تماشای قد دل‌جویش

گوشهٔ چشم مردمان سویش

در ره دوستان فتاده به خاک

دشمنان را ز دور کرده هلاک

شاه در علم قبضه کامل بود

چون کمان سوی تیر مایل بود

استخوان را اگر نشان کردی

تیر را مغز استخوان کردی

مور اگر آمدی برابر تیر

چشم او دوختی ز یک پر تیر

چشمش از دوختن شدی چو فراز

بازش از خم تیر کردی باز

شاه چو تیر بر نشانه کشید

آن گدا آه عاشقانه کشید

گفت شاها، دلم نشان تو باد

رگ جانم زه کمان تو باد

حلقهٔ دیده باد زهگیرت

تا رسد گاه کاه بر تیرت

کاش تیرت مرا نشانه کند

تا که آید به سینه خانه کند

تیر نی از تو بر جگر خوردن

خوش‌تر آید ز نی شکر خوردن

نی تیری که در کمان داری

کاش آن را به سینه‌ام کاری

گر خدنگی نیاید از شستت

خود بگو، چون ننالم از دستت

تا هدف غیر این گدا کردی

قدر انداز من، خطا کردی

تا تو را استخوان نشان شده است

تنم از ضعف استخوان شده است

مو شکافی به چشم ناوک‌زن

مو اگر می‌شکافی اینک من

هیچ رنجی به دست تو مرساد!

چشم‌زخمی به شست تو مرساد!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۸ - جواب دادن کمان به تیر و صلح کردن

 

چون کمان این سخن شنید از تیر

بر دلش زخم‌ها رسید از تیر

گفت تا کی شکست پیری من؟

بگذر از طعن گوشه‌گیری من

که تو هم بعد از آن که پیر شوی

بشکنی زود و گوشه‌گیر شوی

خویش را بر فلک مبر چندین

به پر دیگران مپر چندین

تو ز پهلوی من شکار کنی

کارفرما منم، تو کارکنی

بر سر فتنه دیده‌اند تو را

اره بر سر کشده‌اند تو را

تیز ماری و راست چون کژدم

همه را نیش می‌زنی از دم

هر طرف کز ستیز می‌گذری

میزنی نیش و تیز می‌گذری

بارها بر نشانه جا کردی

باز کج رفتی و خطا کردی

اهل عالم تو را از آن سازند

که بگیرند و دورت اندازند

چون تو را شاه می‌کند پرتاب

تو چرا می‌شوی ز من در تاب؟

تیر چون راست یافت قول کمان

صلح کرد وز جنگ تافت عنان

باز عقد موافقت بستند

به هم از روی مهر پیوستند

هیچ کاری ز صلح بهتر نیست

بدتر از جنگ کار دیگر نیست

صلح باشد طریق اهل فلاح

زان جهت گفته‌اند صلح و صلاح

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:07 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۵ - رفتن شاه‌زاده به میدان

 

روز دیگر که آفتاب منیر

همه روی زمین گرفت به زیر

گرم شد ذره ذره آتش مهر

ذره‌اش تیر شد کمانش سپهر

شه کمر بست و عزم میدان کرد

میل تیر و کمان و جولان کرد

گفت تا مرکبی گزین کردند

زین زر خواستند و زین کردند

وه! چه مرکب؟ که برقی و بادی

طرفه دیوانه‌ای، پری‌زادی

خوش خرامی ز آب نازک‌تر

تیزگامی ز باد چابک‌تر

نو عروسی ز زنار جلوه‌کنان

چون دو موی از قفا فگنده عنان

تیزی گوش و نرمی کاکل

خنجر بید و دستهٔ سنبل

تیزرو بود همچو عمر بسی

خبر از رفتنش نداشت کسی

قاف تا قاف دور هفت اقلیم

پیش او تنگ‌تر ز حلقهٔ میم

گر رود سوی هفتهٔ رفته

بگذرد از قطار آن هفته

شاه چون میل اسب‌تازی کرد

مرکب از شوق جست و بازی کرد

یافت از مقدمش رکاب شرف

او چو بد و مه نو از دو طرف

خلق هر سو دوان که شاه رسید

آب حیوان ز گرد راه رسید

چون به میدان رسید شاه و سپاه

مهر درویش تافت در دل شاه

ساخت تقریب سیر و جولان را

به پر او گشت میدان را

دید در گوشه‌ای وطن کرده

چاک در جیب پیرهن کرده

صفحهٔ سینه را خراشیده

نقش غیر از ورق تراشیده

پیرهن چاک کرده در بدنش

همچو تاری ز جیب پیرهنش

تن تاری و اضطراب درو

بلکه تاری و پیچ و تاب درو

سینه‌اش کوه محنت و اندوه

چشمش از گریه چشمه بر سر کوه

مژه‌ها گرد دیدهٔ نمناک

بر لب چشمه چون خس و خاشاک

تار ریشش ز قطره‌ها شده پر

آمده راست همچو رشتهٔ در

رفته از گرد در ته پرده

روی در پردهٔ عدم کرده

طفل اشک از برای پرده‌دری

بر رخ او روان به فتنه‌گری

چون نظر بر جمال شاه افگند

خویشتن را به خاک راه افگند

شاه درویش را چو یافت چنان

جانب اهل قبضه تافت عنان

خواست درویش روی او بیند

او هم از دور سوی او بیند

گفت زان رو نشانه‌ای سازند

تیر خود بر نشانه اندازند

بس که تیر از هوا کمان‌داران

بر زمین ریختند چو باران

مزرعی شد کنارهٔ میدان

خوشه‌اش تیر و دانه‌اش پیکان

روی شه جانب هدف بودی

لیک چشمش بدان طرف بودی

چون به سوی نشانه رو کردی

نظری هم به سوی او کردی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۹ - واقف شدن مردم از عشق‌بازی و دلداری درویش و بهانه ساختن رقیب شکار را به جهتجدایی آن‌ها

چند روزی که شاه بنده‌نواز

سوی درویش جلوه کرد به ناز

مردمان پی به حال او بردند

ره به فکر و خیال او بردند

عیب‌جویان به عیب رو کردند

وز سر طعنه گفتگو کردند

که چرا شاه با گدا یارست؟

پادشه را خود از گدا عارست

مسند شاه و بوریای گدا؟

الله! الله! کجاست تا به کجا؟

از گدا عشق شاه لایق نیست

بلکه او مدعی‌ست، عاشق نیست

پاک‌بازان دعای شه گفتند

در معنی در این سخن سفتند

که بدین‌سان شه پسندیده

کس ندیدست بلکه نشنیده

شاه گر با گدا چنین بازد

همه کس را گدای خود سازد

زین سخن‌ها رقیب واقف شد

طبع ناساز او مخالف شد

از غضب خون او به جوش آمد

چون خم باده در خروش آمد

گفت اگر خون این گدا ریزم

بهر خود فتنه‌ای برانگیزم

شاه ازین قصه گر خبر یابد

رخ ز من تا به حشر می‌تابد

گر بگویم به او، گران آید

ور نگویم دلمبه جان آید

پس همان به که حیله‌ای بکنم

شاه را از گدا جدا فگنم

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:08 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۷ - مناظرهٔ تیر و کمان با یکدیگر

 

شاه تیری که در کمان پیوست

چون فکندش بر آسمان پیوست

تیر چون دید کز جفای کمان

ماند از دست‌بوس شاه جهان

بیخود افگند ز آسمان خود را

بر زمین زد همان زمان خود را

خویشتن را به قصد جنگ‌آراست

به کمان گفت: ای کج ناراست

از کجی گه بر آتشت دارند

گاه اندر کشاکشت دارند

شرم دار از قد شکستهٔ خویش

وز میان شکسته بستهٔ خویش

پیری و بهر دستگیری تو

قد من شد عصای پیری تو

هست بی من بسی شکست تو را

که نگیرد کسی به دست تو را

چون ز تیری و کمان سخن گویند

نام تو بعد نام من گویند

پیش بازوی پردلان ننگی

با وجودی که صد من سنگی

جانب خود مکش به زور مرا

زانکه خواهی فگند دور مرا

داری از دست سرکشی کردن

طوق و زنجیر و بند در گردن

خلق پیشت کشند صد ره بیش

تو همان پس روی، نیایی پیش

این صفت‌ها طریق پیران نیست

لایق طور گوشه‌گیران نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:08 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها