بخش ۱۰ - آغاز قصهٔ شاه و درویش
تنش از عشق جسم بیجان بود
رگ برو همچو عشق پیچان بود
بس که میداشت میل عشق مدام
نی به دل داغ اشتیاقی داشت
شکر میگفت زانکه روزی چند
گرچه میخواست ترک محنت عشق
که نشان از بهشت داد او را
لین یکی حلقه حلقه و آن گل گل
طرفهتر آن که روی گل گل رو
گو چه حالیست در چنین باغی؟
سبزه در وی چو خضر جا کرده
برتر از اسمان به روی زمین
بود چون سایه پست در بر او
ماه و خورشید فرش آن در بود
خشتی از سیم و خشتی از زر بود
وه چه مکتب که رشک بستانها
اهل مکتب همه به حسن و جمال
سالشان کم، جمالشان به کنال
سر «نون و القلم» بیان کرده
یکی از شکل و قد و زلف و دهان
از «الف، لام و میم« داده نشان
همچو «والشمس» آن یکی را روی
همچو «والیل» آن یکی را موی
هر که در مکتبی چنین شد خاص
خواند «الحمد» از سر اخلاص
زرفه شهزادهای به حسن ادب
طرفهتر آن که «شاه» داشت لقب
شوخچشمی که چون نگه میکرد
سرمه بیقدر همچو خاک سیاه
همچو زهر آب داده پیکانها
سنبلی بر سمن کشیده چو جیم
کاکلی بر قفا فگنده چو میم
آن دهان هیچ و آن میان هم هیچ
جز خیالی نبود و آن هم هیچ
آن که هم جفت باشد و هم طاق؟
گرچه جفتند آن دو بی کم و بیش
خواندهای اینچنین سوال و جواب؟
خانهٔ چشمم از سواد تهیست
تا نخوانی به دل سروری نیست
دیده را بیسوادی نوری نیست
چون که شه را شد اعتقاد برو
دست بر سر نهاد و زار گریست
که درین عاشقی نخواهم زیست
چون به هم حسن و خلق یار شود
خوبرویی که هست عاشق دوست
در جهان هر که هست عاشق اوست
ای بسا خردهبین که آخر کار
این بود عشق ذوفنون را ورد
عشق چون درس خود کند بنیاد
لیک پنهان به یار مینگریست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395 6:05 PM
تشکرات از این پست