0

شاه و درویش هلالی جغتایی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

شاه و درویش هلالی جغتایی

با سلام و عرض ادب

 

در این تایپیک  شاه و درویش هلالی جغتایی گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.

 

با ما همراه باشید

 

بدرالدین هلالی استرآبادی از بزرگترین شاعران اواخر قرن نهم و اوایل قرن دهم بوده است که اصالتاً از ترکان حغتایی است. او در هرات متولد شده است و از ملازمان امیر علیشیر نوایی بوده است. شهرت او در غزل است و مثنویهای شاه و درویش (شاه و گدا)، صفات‌العاشقین و لیلی و مجنون او نیز معروف است. امیر عبیدالله خان ازبک او را به جهت کینهٔ شخصی به تشیع متهم کرد و به قتل رسانید (این که او به راستی شیعه بوده یا نه را از روی اشعارش نمی‌توان استخراج کرد چرا که وی در آثارش گاه از خلفای راشدین و گاه از ائمهٔ شیعه نام برده و چنان می‌نماید که به مقتضای زمان به این سو و آن سو متمایل می‌شده است). مشهور است که سیف‌الله نامی در قتل او ساعی بود و از این جهت سال مرگ وی را به ابجد با عبارت «سیف‌الله کشت» (معادل ۹۳۶ هجری قمری) ضبط کرده‌اند.

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  3:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱

 

ای وجود تو اصل هر موجود

هستی و بوده‌ای و خواهی بود

صانع هر بلند و پست تویی

همه هیچند، هرچه هست تویی

نقشبند صحیفهٔ ازل تویی

یا وجود قدیم لم‌یزل تویی

نی ازل آگه از بدایت تو

نی ابد واقف از نهایت تو

از ازل تا ابد سفید و سیاه

همه بر سر وحدت تو گواه

ورق نانوشته می‌خوانی

سخن ناشنیده می‌دانی

پیش تو طایران قدوسی

بهر یک دانه در زمین‌بوسی

روی ما سوی توست از همه سو

سوی ما روی تست از همه رو

در سجودیم رو به درگه تو

پا ز سر کرده‌ایم در ره تو

چیست این طرفه گنبد والا؟

رفته گردی ز درگهت بالا

کعبه سنگی بر آستانهٔ تو

قبله راهی به سوی خانهٔ تو

صبح را با شفق برآمیزی

آب و آتش به هم درآمیزی

زلف شب را نقاب روز کنی

مهر و مه را جهان فروز کنی

فلک از ماه و مهر چهره‌فروز

داغ‌ها دارد از غمت شب و روز

بحر از هیبت تو آب شده

غرق دریای اضطراب شده

گرد کویت زمین به خاک نشست

گشت در پای بندگان تو پست

کوه از جانب تو آهنگست

از تو بار دلش گران‌سنگست

باد را از تو آه دردآلود

خاک را از تو روی گردآلود

آتش از شوق داغ بر دل ماند

آب از گریه پای در گل ماند

همه سر بر خط قضای تو اند

سر به سر طالب رضای تو اند

هرچه آن در نشیب و در اوج است

تو محیطی و آن موجست

موج اگر نیست بحر را چه غمست

بحر اگر نیست موج خود عدمست

موج دریاست این جهان خراب

بی‌ثباتست همچو نقش بر آب

گه ز موج دگر خورد بر هم

گه ز باد هوا شود در هم

من به امید گوهر نایاب

کشتی افکنده‌ام درین گرداب

کشتی من ز موج بیرون بر

همچو نوحش بر اوج گردون بر

گر ز من جز گنه نمی‌آید

از تو غیر از کرم نمی‌شاید

گرچه لب‌تشنه‌ام فتاده به خاک

چون تو را بحر لطف هست چه باک؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:02 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳ - مناجات

سال‌ها شد که مهر عالم‌سوز

تیغ کین تیز می‌کند هر روز

وه! که تا مهر چرخ بود کبود

در کبودی چرخ مهر نبود

جانب هر که بنگرم به نیاز

ننگرد جانب من از سر ناز

در ره هر که سر نهم به وفا

پا نهد بر سرم ز راه جفا

چند بیداد بینم از هر کس؟

ای کس بی‌کسان به دادم رس

چند پامال عام و خاص شوم

دست من گیر تا خلاص شوم

همتی ده که بگذرم ز همه

رو به سوی تو آورم ز همه

سوی خود کن رخ نیاز مرا

به حقیقت رسان مجاز مرا

زلف خوبان مشوشم دارد

لعل ایشان در آتشم دارد

از بتان چو در آتشم شب و روز

روز حشرم بدین گناه مسوز

مهوشانم چو سوختند به ناز

ز آفتاب قیامتم مگداز

بس بود این که سوختم یک بار

«و قنا ربنا عذاب النار»

آتش از جو منی چه افروزد؟

بلکه دوزخ ز ننک من سوزد

گنهم بخش و طاعتم بپذیر

که همین دارم از قلیل و کثیر

در شب تیره چون دهم جان را

همرهم کن چراغ ایمان را

اتحادی نصیب کن با من

که ندانم که ان تویی یا من

چون زبان داده‌ای بیانم بخش

در بیان سخن زبانم بخش

محزنم را در نظامی ده

ساغرم را شراب جامی ده

بنده را خسرو سخن گردان

حسن نظم مرا حسن گردان

آب ده خنجر زبان مرا

تاب ده گوهر بیان مرا

تا شوم در فشان ز بحر کلام

به سلام نبی، علیه سلام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:02 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۴- در نعت سیدالمرسلین صلی‌الله علیه و سلم

 

از خدا گر ره خدا طلبی

مطَلب جز محمد عربی

زانکه مطلوب اهل بینش اوست

بلکه مقصود آفرینش اوست

شاه ایوان مکه و یثرب

ماه تابان مشرق و مغرب

شرف گوهر بنی آدم

وز شرف سرور همه عالم

شهریاری که خیل اوست همه

عرش و کرسی طفیل اوست همه

کوی او مقصدست و او مقصود

او محمد مقام او محمود

پنجه افتاب را برتافت

به یک انگشت قرص مه بشکافت

بود برتر ز انجم و افلاک

زان نیفتاد سایه اش بر خاک

آنکه بگذشت از سپهر برین

سایهٔ او کجا فتد به زمین؟

فارغ است از صحیفه و خامه

واصلان را چه حاجت نامه؟

آن که ناخوانده علم دین داند

لوح تعلیم پس چرا خواند؟

انبیا را شرف نبود برو

خود تواضع‌کنان نشست فرو

ذات او چیست بعد خیل رسل؟

گل پس از برگ و میوه بعد از گل

گمرهانی که راه جنگ زدند

حلقهٔ لعل او به سنگ زدند

لعل او در ز حقه داد به سنگ

که دگر جا نداشت حقهٔ سنگ

لاجرم ورنه سنگ بدگهران

کی تواند فکند رخنه در آن؟

زیر گیسوی او رخ چون ماه

شب معراج را جمال الله

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲ - مصایب مصنف و مناجات

 

ای دوای درون خسته‌دلان

مرهم سینهٔ شکسته دلان

مرهمی لطف کن، که خسته‌دلم

مرحمت کن که شکسته‌دلم

گر چه من سر به سر گنه کردم

نامهٔ خویش را سیه کردم

تو درین نامهٔ سیاه مبین

کرم خویش بین گناه مبین

من خود از کرده‌های خود خجلم

تو مکن روز حشر منفعلم

با وجود گناه‌کاری‌ها

از تو دارم امیدواری‌ها

زانکه بر توست اعتماد همه

ای مراد من و مراد همه

تو کریمی و بی‌نوای توام

پادشاهی و من گدای توام

نی گدایی که این و آن خواهم

کام دل، آرزوی جان خواهم

بلکه باشد گدایی‌ام دردی

اشک سرخی و چهرهٔ زردی

تا به راهت ز اهل درد شوم

برنخیزم اگرچه گرد شوم

چون به خاک اوفتم بع صد خواری

تو ز خاکم به لطف برداری

گرچه در خورد آتشم چون شرر

نظری گر به من رسد چه ضرر؟

من نگویم که لطف و احسان کن

بنده‌ام هرچه شایدت آن کن

عاقبت بگسلد چو بند از بند

بند بند مرا به خود پیوند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۵ - وصف معراج رسول‌الله و صحابهٔ کبار آن

 

ای خوش آن شب که جبرئیل امین

سویش آمد ز آسمان به زمین

مرکبی ره‌نورد گردون‌سیر

بر زمین وحش و بر فلک چون طیر

بود نامش براق و همچون برق

تیز بگذشت تا به غرب از شرق

همچو گلگون اشک در یک دم

زده بیرون ز هفت پرده قدم

بر فلک همچو برق گرم‌روی

در هوا همچو ابر نرم‌روی

همچو تیر نظر ز عالم فرش

تا نگه کرده‌ای رسد بر عرش

چون در آورد پا به پشت براق

لرزه افتاد بر زمین ز فراق

شد سلیمان به تخت‌گاه فلک

تابعش گشت جن و انس و ملک

در همان دم ز پرده‌های سپهر

تیز بگذشت همچو خنجر مهر

قرب او از مقام «ثم دنی»

قاب قوسین گشت «او ادنی»

با دل جمع و دیدهٔ بیدار

شد مشرف به دولت دیدار

بعد از آن برگماشت همت را

که به من بخش جرم امت را

کرد از این بندگان عاصی یاد

جمله را از گنه خلاصی داد

خواجه را بین که در نشیمن راز

بنده را یاد می‌کند به نیاز

الله الله! چه احترامست این؟

در حق ما چه اهتمامست این؟

ای دل و دیدهٔ خاک درگه تو

سر من همچو خاک در ره تو

کس چه داند بهای گیسویت؟

هر دو عالم فدای یک مویت

سید انبیا تو را خوانند

سرور اولیا تو را دانند

آفتابی و پرتو اند همه

پیشوایی تو، پیرو اند همه

چار یار تو در مقام نیاز

هر یکی شاه چار بالش ناز

چار طاق طرب‌سرای وجود

چار باغ فضای گلشن جود

من سگ باوفای این هر چار

هر دو چشمم برای ایشان چار

کیست آن چار مه به مذهب من؟

علی و فاطمه حسین و حسن

بنده کمترین توست بلال

بلبل باغ دین توست بلال

بر فلک غلغل بلال تو باد

آسمان منزل بلال تو باد

نسبت من اگر کنی به بلال

به هلالی علم شوم مه و سال

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۶ - در منقبت حضرت شاه اولیا علیه‌السلام

 

در دریای سرمدست علی

جانشین محمدست علی

اسدالله سرور غالب

شاه مردان علی ابوطالب

هر که با شیر حق زند پنجه

شنجهٔ خوشتن کند رنجه

ساقی شیرگیر سرمستان

زیر دستش همه زبردستان

در کف انگشت او کلیدی بود

در خیبر به آن کلید گشود

وز سر ذوالفقار آن فیاض

رشتهٔ کفر را شده مقراض

تا نجف به هر گوهرش صدفست

ریگ صحرای او در نجفست

زیب این گلشن از جمال علیست

گل این باغ رنگ آل علیست

بود عم‌زاده رسول خدا

چون رسول از خدا نبود جدا

چون دو کس ابن عم یکدگرند

چون دو فرزند کان ز یک پدرند

پدران در نسب برابر هم

پسران در حسب برابر هم

گه سر خصم را جدا کرده

گه سر خویش را فدا کرده

هر شهی وقت بزم زر بخشد

شاه ما روز رزم سر بخشد

کرم خلق بخشش درمست

گر کسی سر فدا کند کرمست

همه سرها فدای او بادا

همه شاهان گدای او بادا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۷ - تعریف کلام فصیح و شعر

 

گوهر حقهٔ دهان سخنست

جوهر خنجر زبان سخنست

گر نبودی سخن چه گفتی کس؟

در معنی چگونه سفتی کس؟

سر کس را کسی چه دانستی؟

راز گفتن کجا توانستی؟

این سخن گر نه در میان بودی

آدمی نیز بی‌زبان بودی

سخن خوش حیات جان و تنست

دم عیسی گواه این سخنست

نکته‌دانی در سخن سفته است

سخنی چند در میان گفته است

که سخن ز آسمان فرود آمد

سخن از گنبد کبود آمد

گر بدی گوهری ورای سخن

آن فرود آمدی به جای سخن

راستست این سخن درین چه شکست؟

بلکه جایش همیشه بر فلکست

نه سخن از دهن برون آید

که سخن از سخن برون آید

این سخن زادهٔ دو حرف کنست

بلکه این کن دو حرف یک سخنست

ای خرد از سخن روایت کن

به زبان قلم حکایت کن

کاتب صنع داشت میل سخن

ساخت لوح و قلم طفیل سخن

ای قلم، ساعتی زبان بگشای

حقهٔ مشک را دهان بگشای

واقفی از سفیدی و سیهی

در سیاهی در آ که خضر رهی

گرچه از تیغ من قلم شده ای

به سخن در جهان علم شده‌ای

تو به گفتار شکرین سمری

تو قلم نیستی که نی شکری

چون تو نازک نهال دیگر نیست

همه انگشت‌ها برابر نیست

ملک معنی از آن تست همه

این قلم زو تو راست یک کلمه

شاه معنی تویی، علم بردار

سوی ملک سخن قدم بردار

یاد کن سحرآفرینان را

نکته‌دانان و خرده‌بینان را

که همه مخزن سخن بودند

رازدان نو کهن بودند

عالم از در نظم پر کردند

همچو دریا نثار در کردند

ابر رحمت نثار ایشان باد

لطف جاوید یار ایشان باد

بر رسولی که نعت اوست کلام

سیدالمرسلین علیه سلام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۸ - سبب تصنیف کتاب

روزی از روزهای فصل بهار

که تفاوت نداشت لیل و نهار

چندی از اهل طبع در چمنی

مجمعی ساختند و انجمنی

گفتگوی سخن‌وری کردند

دعوی نکته‌پروری کردند

نکته‌دانی که داشت معرفتی

خواست تا غنجه را کند صفتی

در غنچه گل ورق ورقست

گنبد سبز چرخ پرشفقست

دیگری گفت هر که او بیناست

می گل‌رنگ و شیشه میناست

دیگری گفت بهر قوت قوت

گشت فیروزه حقهٔ یاقوت

من هم از روی طبع بشکفتم

جانب غنچه دیدم و گفتم:

هست بی گل عذار غنچه دهن

دل پر از خون رنگ بستهٔ من

همه گفتند آفرین بادا

کوکب طالعت قرین بادا

در فن شعر چون سخن کردند

همه تحسین شعر من کردند

بود شخصی به مثنوی مشهور

در فنون سخن به خود مغرور

لیک فن غزل نورزیده

همه گرد فسانه گردیده

گفت آری اگرچه بی‌بدلست

شیوهٔ شعر او همین غزلست

نیست او را ز مثنوی خبری

در ره ما ز پیروی اثری

در سخن پنج گنج نی‌باید

نه ز ابیات پنج می‌باید

مدعی چون مذاق شعر نداشت

مثنوی را به از غزل پنداشت

نقد گنجینهٔ سخن غزلست

شکر باری که شعر من غزلست

آنکه نظم غزل تواند گفت

مثنوی را چو در تواند سفت

آن که جان بخشد از سخن چو مسیح

کی شود عاجز از کلام فصیح؟

آن که از بحر بگذرد چون برق

کی ز سیل بهار گردد غرق؟

آن که آتش وطن کند چو شرر

شرری گر به وی رسد چه ضرر؟

بی تامل از ان میان جستم

به تامل میان خود بستم

بازوی فکر را قوی کردم

روی در فکر مثنوی کردم

گفتم از هر چه بر زبان آید

سخن عشق در میان آید

عشق از هر نو کهن بهتر

سخن او ز هر سخن بهتر

گاه می‌کرد خاطرم میلی

سوی مجنون و جانب لیلی

گاه می‌دید طبع من لایق

حال عذرا و حالت وامق

گاه از شوق می‌زدم فریاد

بهر شیرین و خسرو و فرهاد

ناگه آمد ندا ز عالم غیب

کین خیال تو پاک نیست ز ریب

خود ندانی که فکر بیهوده

هست رنج دماغ آسوده

این سه زیبا عروس را داماد

بود مجنون و وامق و فرهاد

خیز و آرایش عروس مکن

گفتگوی کنار و بوس مکن

سوی داماد اگر عروس بری

پردهٔ نام و ننگ را بدری

عشق داماد و عروسی نیست

رسم او غیر خاک‌بوسی نیست

عشق‌بازی بر غم کج‌نظران

نیست جز عشق نازنین پسران

پسری دلفریب را عشقست

قامت جامه زیب را عشقست

کس چه داند که در ته چادر

قامت دخترست یا مادر؟

چین زلف زیب مهرویی

چشم‌بندست سیه‌مویی

روی گل‌گونه کرده را چه کنم؟

روی گل‌گون خوش است تا چه کنم؟

تار کاکل ز بار گیس. به

به خدا زان دو موی یک مو به

سرمه ننگست چشم جادو را

وسمه عار است طاق ابرو را

خوبی عاریت چه کار آید؟

عاریت چون برفت عار آید

بار دیگر جنین رسید ندا

که بگو داستان شاه و گدا

قصهٔ شاه را عیان کردم

حال درویش را بیان کردم

روی در اهتمام آن کردم

«شاه و درویش» نام آن کردم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۹ - خطاب هلالی با مدعی

ای که با من سر سخن داری

گفتگوی نو و کهن داری

ساعتی گوش هوش با من دار

مستمع باش گوش با من دار

گوش کن این فسانهٔ دیرین

چه بری نام خسرو و شیرین؟

بشنو از من حکایت غرا

چه دهی شرح وامق و عذرا؟

یاد گیر این حکایت موزون

چه بری نام لیلی و مجنون؟

بکر خلوت‌سرای فکرست این

فکر تهمت مکن که بکرست این

آمده در مقام جلوه‌گری

تا به عین رضا درو نگری

جز قبول نظر نمی‌خواهد

التفات دگر نمی‌خواهد

هرچه هست از سعادت نظرست

نظر اکسیر کیمیا اثرست

یا رب این تحفه را گرامی کن

یکی از نام‌های نامی کن

تا ز صاحب‌دلی نظر یابد

شرف التفات در یابد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۱ - در آزاد شدن شه‌زاده از مکتب و ملول بودن درویش

یار هرگه درو نظر می‌کرد

او نظر جانب دگر می‌کرد

گرچه عاشق بود خراب نظر

لیک او را کجاست تاب نظر؟

هرگه آن نوش‌خند شکرلب

جانب خانه رفتی از مکتب

حال درویش ز آن برآشفتی

گریه اغاز کردی و گفتی

بی تو در مکتبم پریشان حال

همچو دیوانه در کف اطفال

زندگی موجب ملال منست

عرش و کرسی گواه حال منست

هست دور از تو دفتر و خامه

آن سیه کار و این سیه نامه

قامتت را الف هواخواهست

ها زشوقت دو چشم بر راهست

صاد چشم امید ببریده

همچو کاغذ سفید گردیده

دور از آن چشم نیست نقطهٔ صاد

که برون آمدست نقطهٔ ضاد

دال بی طرهٔ تو بدحالست

این که خم شد قدش بر آن دالست

سین ز هجران آن لب خندان

لب حسرت گرفته بر دندان

همچو شین است بی تو سرکش کاف

که کند سینه را شکاف شکاف

جانب قاف گر شوم نگران

آیدم همچو کوه قاف گران

لام بی سنبل تو قلابی‌ست

کز غم او دل مرا تابی‌ست

بی جمال تو بر تن محزون

نعل و داغی‌ست نون و نقطهٔ نون

غیر از این گونه حرف کم می‌گفت

حرف می‌دید و حرف غم می‌گفت

وقت خواندن ز هیبت استاد

چون ز طفلان برآمدی فریاد

او هم آواز و هم زبان می‌شد

پس به تقریب در فغان می‌شد

هر گه که از شوق گریه می‌کردی

صد هزاران بهانه آوردی

که غریبم درین دیار بسی

در غریبی چو من مباد کسی

یاد یار و دیار خود کردم

گریه بر روزگار خود کردم

چون خبر یافتی که آمد شاه

زود فارغ شدی ز گریه و آه

که دگر آه و ناله بی‌ادبی‌ست

آه ازین گریه، این چه بوالعجبی‌ست؟

گفتی از هر طرف حکایت‌ها

کردی از هر کسی روایت‌ها

بود از آن نکته‌های خاطرخواه

غرض او قبول حضرت شاه

شاه را ساختی به خود مشغول

خویش را نیز پیش او مقبول

آری این‌ست کار عاشق زار

تا کند جا همیشه در دل یار

شب چو آمد ز خدمت استاد

شاه و طفلان همه شدند ازاد

او گرفتار ماند در مکتب

با درونی سیه‌تر از دل شب

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:05 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۰ - آغاز قصهٔ شاه و درویش

 

سخن‌آرای این حدیث کهن

این‌چنین می‌کند بیان سخن

که ازین پیش بود درویشی

راست‌کیشی، محبت‌اندیشی

از همه قید عالم آزاده

لیک در قید عشق افتاده

الم روزگار دیده بسی

محنت عاشقی کشیده بسی

تنش از عشق جسم بی‌جان بود

رگ برو همچو عشق پیچان بود

بود در کوه گشته و هامون

کار فرهاد کرده و مجنون

بس که می‌داشت میل عشق مدام

عشق می‌گفت در محل سلام

از قضا چند روزی آن درویش

بر خلاف طریق و عادت خویش

از سر کوی عشق دور افتاد

در سراپردهٔ سرور افتاد

نی به دل داغ اشتیاقی داشت

نی به جان آتش فراقی داشت

دلش آزاده از جفای حبیب

جانش آسوده از بلای رقیب

شکر می‌گفت زانکه روزی چند

بود در کنج عافیت خرسند

گرچه می‌خواست ترک محنت عشق

بود در خاطرش محبت عشق

عاشقی گرچه محنت‌انگیزست

محنت او محبت‌انگیزست

خواست القصه عشق صادق

که دگربار اگر شود عاشق

عاشق سرو قامتی باشد

که به قامت قیامتی باشد

با وجود جمال صورت خوب

باشد او را کمال سیرت خوب

از کمال کرم وفاداری

نه ز عین ستم جفاکاری

به هوای چنین دلارامی

می‌زد از شوق هر طرف گامی

سوی باغی گذر فتاد او را

که نشان از بهشت داد او را

چهرهٔ باغ و طرهٔ سنبل

لین یکی حلقه حلقه و آن گل گل

طرفه‌تر آن که روی گل گل رو

ظاهر از حلقه‌ای سنبل او

لاله را زا پیاله‌اش داغی

گو چه حالیست در چنین باغی؟

سبزه در وی چو خضر جا کرده

علم سبز در هوا کرده

بهر دفع خمار نرگش مست

نصف نارنج داشت در کف دست

گل به خوش‌بویی نسیم صبا

پیرهن کرده از نشاط قبا

دو لب خویش از فرح خندان

شکل دندانه بر لبش دندان

منظری داشت همچو خلد برین

برتر از اسمان به روی زمین

بام افلاک پیش منظر او

بود چون سایه پست در بر او

ماه و خورشید فرش آن در بود

خشتی از سیم و خشتی از زر بود

زیر دیوارش از برای نشاط

بود گسترده صد هزار بساط

طوف آن باغ چون میسر شد

میل درویش سوی منظر شد

ناگهان دید مکتبی چو بهشت

در و دیوار آن عبیرسرشت

وه چه مکتب که رشک بستان‌ها

بوستانی درو گلستان‌ها

اهل مکتب همه به حسن و جمال

سالشان کم، جمالشان به کنال

یکی ابروی کج عیان کرده

سر «نون و القلم» بیان کرده

یکی از شکل و قد و زلف و دهان

از «الف، لام و میم« داده نشان

همچو «والشمس» آن یکی را روی

همچو «والیل» آن یکی را موی

هر که در مکتبی چنین شد خاص

خواند «الحمد» از سر اخلاص

بود سرخیل آن همه ماهی

ملک اقلیم حسن را شاهی

زرفه شه‌زاده‌ای به حسن ادب

طرفه‌تر آن که «شاه» داشت لقب

سرو قدی که چون قدم می‌زد

هر قدم عالمی به هم می‌زد

شوخ‌چشمی که چون نگه می‌کرد

خانهٔ مردمان تبه می‌کرد

پیش آن چشم خواب ناک سیاه

سرمه بی‌قدر همچو خاک سیاه

بودش از زهر چشم مژگان‌ها

همچو زهر آب داده پیکان‌ها

سنبلی بر سمن کشیده چو جیم

کاکلی بر قفا فگنده چو میم

چون نمک ریخته تکلم او

شکر امیخته تبسم او

شکل ابروی آن خجسته تذرو

دو پر زاغ بود بر سر سرو

چشمهٔ آب زندگی لب او

موج آن سیم غبغب او

از دهانش نشانه هیچ نبود

جز سخن در میانه هیچ نبود

آن دهان هیچ و آن میان هم هیچ

جز خیالی نبود و آن هم هیچ

گر میانش خال خواهد بود

آن خیال محال خواهد بود

مشکلی هرکه پیشش آوردی

او روان حل مشکلش کردی

بود وقت فسون‌سازی

خرده‌دانی و نکته‌پردازی

بس که درویش گشت مایل او

ماند در حسرت شمایل او

هر دمش می‌فزود حیرانی

حیرتی آن‌چنان که می‌دانی

شاه گفتش چنین خموش مباش

لب بجنبان تمام گوش مباش

گر تو را هست مشکلی در دل

بکن از من سوال آن مشکل

چیست؟ گفت آن یگانهٔ آفاق

آن که هم جفت باشد و هم طاق؟

گفت آن ابروان پرخم ماست

کج تصور مکن که گفتم راست

گرچه جفتند آن دو بی کم و بیش

لیک طاقند در نکویی خویش

گفت آری جواب آن اینست

شاه را صدهزار تحسینست

شاه گفتا که در کدام کتاب

خوانده‌ای این‌چنین سوال و جواب؟

گفت هرگز نخوانده‌ام سبقی

پیش کس نگذرانده‌ام ورقی

بهره‌ای از سواد نیست مرا

غیر خواندن مراد نیست مرا

خانهٔ چشمم از سواد تهی‌ست

بی‌سوادیش عین روسیهیست

تا نخوانی به دل سروری نیست

دیده را بی‌سوادی نوری نیست

چون که شه را شد اعتقاد برو

الف و با نوشت و داد برو

میل درویش زان یکی صد شد

گفت این بار کار من بد شد

دست بر سر نهاد و زار گریست

که درین عاشقی نخواهم زیست

چون به هم حسن و خلق یار شود

عشق عاشق یکی هزار شود

خوب‌رویی که هست عاشق دوست

در جهان هر که هست عاشق اوست

گرچه درویش ذوفنونی بود

در ره عشق رهنمونی بود

لوح تعلیم در کنار نهاد

سر تعظیم پیش یار نهاد

ای بسا خرده‌بین که آخر کار

سوی مکتب رود چو اول بار

این بود عشق ذوفنون را ورد

که کند اوستاد را شاگرد

عشق چون درس خود کند بنیاد

بشکند تخته بر سر استاد

در سبق آشکار می‌نگریست

لیک پنهان به یار می‌نگریست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:05 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۲ - حال گدا به وقت شب در جدایی شاه‌زاده

 

چون شب تیره در میان آمد

دل درویش در فغان آمد

که دل شب چرا ز مهر تهی‌ست؟

تیره شد روزم این چه روسیهی‌ست؟

چه شد آیا گرفت ماه امشب؟

باشد از دود دل سیاه امشب

هیچ شب این چنین سیاه نبود

گویی امشب چراغ ماه نبود

شد پر از دود گنبد گردون

روزنی نیست تا رود بیرون

همه روی زمین سیاه شد آه!

که نشستم دگر به خاک سیاه

جان شیرین رسید بر لب من

صد شب دیگران و یک شب من

بلکه این صد شبست نیست شکی

که به خونم همه شدند یکی

وه! که خورشید رو به ره کرده

رفته و روز من سیه کرده

آسمان واقف است از غم من

که سیه‌پوش شد به ماتم من

صبح از من نمی‌کند یادی

آخر ای مرغ صبح، فریادی!

کوس امشب غریو کم دارد

ز آب چشمم مگر که نم دارد؟

قمری از بانگ صبح لب بربست

تا شد از ناله‌ام فغانش پست

دیده‌ها بر ستاره دادم تا دم صبح

چون شفق می‌گریست از غم صبح

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:05 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۴ - در فسون‌سازی شه‌زاده به معلم به جهت دلداری درویش

شاه چون در گدا نظر می‌کرد

مهر او در دلش اثر می‌کرد

خواست تا پیش خویش خواند

گفت درویش پیش من خواند

کس نگوید به غیر من سیقش

ننویسد کس دگر ورقش

هر که بر حرف او نهد انگشت

کنم انگشت او برون از مشت

هر که بر لوح او رقم سازد

تیغ من دست او قلم سازد

بعد از این گفتگو به پیشش خواند

ساخت تقریب، نزد خویشش خواند

بهر تعلیم چون تکلم کرد

عاشق از شوق دست و پا گم کرد

دال می‌گفت و او الف می‌خواست

که یکی بود پیش او کج و راست

شاه زان هیچ برنمی‌آشفت

نرم نرمک به او سبق می‌گفت

شاه درویش دوست می‌باید

تا از او عالمی بیاساید

خاصه شاهان ملک دین یعنی

پادشاهان صورت و معنی

آه از این کافران سنگین‌دل

که بلای دلند، مسکین دل!

هر زمان فتنه‌ای برانگیزند

بی‌گنه خون عاشقان ریزند

هر نفس آتشی برافروزند

بی‌سبب جان بی‌دلان سوزند

شهسواران عرصهٔ جان‌ها

آفت عقل‌ها و ایمان‌ها

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:05 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۳ - حالات شاه و گدا در مکتب

 

صبح دم کز نسیم مهرافروز

دور شد طرهٔ شب از رخ روز

شست دوران ز آب چشمهٔ مهر

ظلمت شب ز کارگاه سپهر

سوخت بر مجمر سپهر بلند

ز آتش مهر دانه‌های سپند

آفتاب از فلک هویدا شد

قطره‌ها ریخت چشمه پیدا شد

مهر از چرخ نیلگون سر زد

یوسف از آب نیل سر بر زد

آتش موسوی به طور آمد

ظلمت شب برفت نور آمد

بعد ظلمت بر این بلند ایوان

روی بنمود چشمه حیوان

شه که صد ناز و عشوه در سر داشت

ناگه از خواب ناز سر برداشت

از گریبان ناز سر بر کرد

سر برآورد و فتنه را سر کرد

هم کله کج نهاد بر سر خویش

هم قبا چست کرد در بر خویش

حلقه زلف ساخت زیور گوش

چین کاکل فگند بر سر دوش

بر میان همچو موی بست کمر

صد کمر بسته را شکست کمر

قد برافراخت همچو عمر دراز

سوی مکتب قدم نهاد به ناز

چشم درویش مستمند به راه

گهر افشان برای مقدم شاه

ناگه آن سرو ناز پیدا شد

فتنهٔ رفته باز پیدا شد

چون بدید آن جمال زیبایی

کرد بنیاد ناشکیبایی

دل و جانش در اضطراب افتاد

مست بیخود شد و خراب افتاد

دم به دم حال او دگرگون شد

من چه گویم حال او چون شد

شاه چو دید بی‌قراری او

در دلش کار کرد زاری او

پیش او رفت و گفت حال تو چیست؟

در چه اندیشه‌ای؟ خیال تو چیست؟

ساعتی با گدای خود بنشست

رفت آن‌گه به جای خود بنشست

جای در پیش‌گاه خانه گرفت

و آن گدا جا بر آستانه گرفت

بس که بودند هر دو مایل هم

جا گرفتند در مقابل هم

چشم بر چشم و دیده بر دیده

هر زمان سوی یکدگر دیده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  6:05 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها