پاسخ به:غزلیات هلالی جغتایی
ماه من عیدست و شهری را نظر بر روی توست
روی تو چون ماه عید و ماه نو ابروی توست
روشن آن چشمی که ماه عید بر روی تو دید
شادی آن کس که روز عید پهلوی توست
میرود هر کس به طوف عیدگاه از کوی تو
من ز کویت چون روم؟ چون عیدگاهم کوی توست
در صباح عید اگر مشغول تکبیرند خلق
بر زبانم از سحر تا شام گفت و گوی توست
گر بیندازی خدنگی از کمان ابرویت
بر دل و بر سینهٔ منّت ابروی توست
روز عید . مایل خوبان ز هر سو عالمی
میل من از جملهٔ خوبان عالم سوی توست
هر کسی هندوی خود را شاد سازد روز عید
شاد کن مسکین هلالی را که او هندوی توست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالیست
شب چنین، روز چنان، آه! چه مشکل حالیست!
هرگزت نیست بر احوال غریبان رحمی
ما غریبیم و تو بیرحم، غریب احوالیست!
گر فتد مردم چشمم به رخت، روی مپوش
تو همان گیر که بر روی تو این هم خالیست
بر لب چشمهٔ نوشین تو آن سبزهٔ خط
شکرستان تو را طوطی فارغ بالیست
میروی تند که باز آیم و زارت بکشم
این نه تندیست که در کشتن من اهمالیست
قرعهٔ بندگی خویش به نامم زدهای
این سعادت عجبست! این چه مبارک فالیست!
ماه من سوی هلالی نظری کرد و گذشت
کوکب طالع او را نظر اقبالیست
وه! چه عمرست این که در هجر تو بردم عاقبت؟
جان شیرین را به صد تلخی سپردم عاقبت
گر شکایت داشتی از ناله و درد سری
رفتم و درد سر از کوی تو بردم عاقبت
بر لب آمد جان و بر دل حسرت تیغت بماند
تشنهلب جان دادم و آبی نخوردم عاقبت
بس که آمد چون قلم بر فرق من تیغ جفا
نام خود را تختهٔ هستی ستردم عاقبت
گشتم از خیل سگان او بحمدالله که من
در حساب مردمان خود را شمردم عاقبت
ای که میگویی هلالی حاصل عمر تو چیست؟
سالخا جان کندم، از هجران بمردم عاقبت
ای شده خوی تو با من بتر از خوی رقیب
روزم از هجر سیه ساخته چون روی رقیب
گفته بودی که سگ ما ز رقیب تو بهست
لیک پیش تو به از ماست سگ کوی رقیب
بس که از کعبهٔ کوی تو مرا مانع شد
گر همه قبله شود رو نکنم سوی رقیب
آن همه چین که در ابروی رقیبت دیدم
کاش در زلف تو بودی نه در ابروی رقیب
تا رقیب از تو مرا وعده دشنام آورد
ذوق این مژده مرا ساخت دعاگوی رقیب
گر به هر موی رقیب از فلک آید ستمی
آن همه نیست سزای سر یک موی رقیب
یار پهلوی رقیب است و من از رشک هلاک
غیر از این فایدهای نیست ز پهلوی رقیب
چون هلالی اگر از پای افتادم چه عجب؟
چه کنم نیست مرا قوت بازوی رقیب
من با تو یکدلم، سخن و قول من یکیست
اینست قول من که شنیدی سخن یکیست
بگداختم، چنان که اگر سر برم به جیب
کس پی نمیبرد که درین پیرهن یکیست
خواهم به صد هزار زبان وصف او کنم
لیکن مقصرم، که زبان در دهن یکیست
ماه مرا به زهرهجبینان چه نسبتست؟
ایشان چو انجمند و ماه انجمن یکیست
صد بار از تو شوکت خوبان شکست یافت
خسرو هزار و خسرو لشکرشکن یکیست
برخاستست نقش دویی از میان ما
ما از کمال عشق دو جانیم و تن یکیست
در درگهت رقیب و هلالی برابرند
طوطی درین دیار چرا با ذغن یکیست؟
ای که از یار نشان میطلبی، یار کجاست؟
همه یارند ولی یار وفادار کجاست؟
تا نپرسند، به خوبان غم دل نتوان گفت
ور بپرسند بگو: قوت گفتار کجاست؟
رفت آن تازه گل و ماند به دل خار غمش
گل کجا جلوهگر و سرزنش خار کجاست؟
صبر در خانهٔ ویرانه دل هیچ نماند
خواب در دیدهٔ غمدیدهٔ بیدار کجاست؟
پار بر داغ دل سوخته مرهم بودی
یا رب! امسال چه شد؟ مرحمت پار کجاست
درخرابات مغان دوش مجویید ز ما
همه مستیم، درین میکده هشیار کجاست؟
بهتر آنست، هلالی، که نهان ماند راز
سر خود فاش مکن، محرم اسرار کجاست؟
یا تمنای وصال تو مرا خواهد کشت
یا تمنای جمال تو مرا خواهد کشت
باز در جلوهٔ ناز آمدهای همچو نهال
جلوهٔ ناز نهال تو مرا خواهد کشت
روز وصلت تو در کشتن من تیغ مکش
که شب هجر خیال تو مرا خواهد کشت
چند پرسی که تو را زار کشم یا نکشم؟
جهد کن ور نه خیال تو مرا خواهد کشت
شاه من تا به کی این سرکشی و حشمت و ناز؟
وه! که این جاه و جمال تو مرا خواهد کشت
گم شدی باز، هلالی به خیال دهنش
این خیالات محال تو مرا خواهد کشت
این تازه گل که میرسد از بوستان کیست؟
نخل کدام گلشن و سرو روان کیست؟
باز این نهال تازه که سر میکشد به ناز
سرو کشیده قامت نازک میان کیست؟
ای دل ز تیر ابروی پرفتنهاش منال
تو تیر را ببین و مگو کز کمان کیست؟
دشنامها که از تو رساندند قاصدان
دانستم از ادای سخن کز زبان کیست
گر افگنند پیش سگت بعد کشتنم
داند ز بوی درد که این استخوان کیست
افسانه شد حدیث من آخر شبی بپرس
کین گفتگو که میگذرد داستان کیست؟
از آه گرم سوخت هلالی و کس نگفت
دودی که بر فلک شده از دودمان کیست؟
در کوی تو آمد به سرم سنگ ملامت
مشکل که ازین کوی برم جان به سلامت
نتوان گله کرد از جور و جفایی که تو کردی
جور تو کرم بود و جفای تو کرامت
امروز مرا درین شهر حال غریبیست
نی رای سفر کردن و نی روی اقامت
شد سیل سرشکم سبب طعنهٔ مردم
توفان بلا دارم و دریای ملامت
«قد قامت» و فریاد موذن نکند گوش
آن کس که به فریاد بود زان قد و قامت
ای دل که تو امروز گرفتار فراقی
امروز تو کم نیست و فردای قیامت
بی روی تو یک چند اگر زیست هلالی
جان میدهد اینک به صد اندوه و ندامت
کدام جلوه که در سرو سرافراز تو نیست؟
کدام فتنه که در جلوههای ناز تو نیست؟
مکن به خاک درش ای رقیب عرض نیاز
که نازنین مرا حاجت نیاز تو نیست
دلا به شام فراق از بلای حشر مپرس
که روز کوته او چون شب دراز تو نیست
ز سجده پیش زخش منع ما مکن زاهد
نیاز اهل محبت کم از نماز تو نیست
به کوی عشق هلالی نساختی کاری
چه شد؟ مگر کرم دوست کارساز تو نیست؟
گفتی بگو که در چه خیالی و حال چیست؟
ما را خیال توست تو را در خیال چیست؟
جانم به لب رسید چه پرسی ز حال من؟
چون قوت جواب ندارم سوال چیست؟
بیذوق را ز لذت تیغت چه آگهی؟
از حلق تشنه پرس که آب زلال چیست؟
گفتم همیشه فکر وصال تو میکنم
در خنده شد که این همه فکر محال چیست؟
دردا که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نیم هنوز که روز وصال چیست؟
چون حل نمیشود به سخن مشکلات عشق
در حیرتم که فایدهٔ قیل و قال چیست؟
ای دم به دم به خون هلالی کشیده تیغ
مسکین چه کرد؟ موجب چندین ملال چیست؟
آمد آن سنگیندل و صد رخنه در جان کرد و رفت
ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت
آن که در زلفش پریشان دل ما جمع بود
جمع ما را همچو زلف خود پریشان کرد و رفت
قالب فرسودهٔ ما خاک بودی کاشکی
بر زمین کان شهسوار شوخ جولان کرد و رفت
گر دل از دستم به غارت برد چندان باک نیست
غارت دل سهل باشد، غارت جان کرد و رفت
رفتی و دل بردی و جان من از غم سوختی
بازگرد آخر، که چندین ظلم نتوان کرد و رفت
دل به سویش رفت و در هجران مرا تنها گذاشت
کار بر من مشکل و بر خویش آسان کرد و رفت
در دم رفتن هلالی جان به دست دوست داد
نیمجانی داشت، آن هم صرف جانان کرد و رفت
مرا به باده نه باغ و بهار شد باعث
بهار و باغ چه باشد؟ که یار شد باعث
رسیده بود گل، آن سرو هم به باغ آمد
بیار می، که یکی صد هزار شد باعث
نبود نالهٔ مرغ چمن ز جلوهٔ گل
لطافت رخ آن گلعذار شد باعث
اگر به میکده رفتیم عذر ما بپذیر
که باده خوردن ما را خمار شد باعث
اگر ز کوی تو رفتیم اختیار نبود
فغان و نالهٔ بیاختیار شد باعث
گر از تو یک دو سه روزی جدا شدیم مرنج
که گردش فلک و روزگار شد باعث
قرار در شکن زلف یار خواهم کرد
بدین قرار دل بیقرار شد باعث
به مجلس تو هلالی کشید طعن رقیب
گل وصال تو بر زخم خار شد باعث
اگر از آمدنم رنجه نگردد خویت
هر دم از دیده قدم سازم و آیم سویت
گر بدانم که توان بر سر کویت بودن
تا توانم نروم جای دگر از کویت
سر من خاک رهت باد که شاید روزی
بر سر من سایه کند سرو قد دلجویت
یا مرا زار بکش یا مرو از پیش نظر
که ز کشتن بتر است این که نبینم رویت
میکشم هر نفس از خط و ز زلفت آهی
آه! بنگر که چهها میکشم از هر مویت
بعد از این لطف کن و در دل تنگم بنشین
تا نشستن نتواند دگری پهلویت
ای به ابروی تو مایل همه کس چون مه عید
از هلالی چه عجب میل خم ابرویت؟
دگرم بستهٔ آن زلف سیه نتوان داشت
آنچنانم که به زنجیر نگه نتوان داشت
تاب خیل و سپه زلف و رخی نیست مرا
روز و شب معرکه با خیل و سپه نتوان داشت
تا کی آن چاه ذقن را نگرم با لب خشک؟
این همه تشنه مرا بر لب چه نتوان داشت
دیده بربستم و نومید نشستم، چه کنم؟
بیش از این دیده به امید به ره نتوان داشت
با وجود رخ او دیدن گل کی زیباست؟
پیش خورشید، نظر جانب مه نتوان داشت