پاسخ به:غزلیات هلالی جغتایی
خوبان اگر چه هر طرفی میکشند صف
تو در میان جان منی، جمله بر طرف
حالا به پایبوس خیالت مشرفم
گر دولت وصال تو یابم، زهی شرف!
دور از تو نوبهار جوانی به باد رفت
عمر چنان عزیز چرا شد چنین تلف؟
چشمت مرا نشانهٔ پیکان غمزه ساخت
وه! چون کنم؟ که تیر بلا را شدم هدف
از دیده طفل اشک جدا شد، دریغ ازو
آه! آن دُر یتیم کجا رفت ازین صدف؟
ره میزنند و عربده آهنگ میکنند
با ما ببین که در چه مقامند چنگ و دف؟
کوته مباد دست هلالی ز دامنت
کس دامن وصال تو را چون دهد ز کف؟
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
تا از فروغ روی تو گل کامیاب شد
چون صبح داغ سینه ی من آفتاب شد
از حسن نیمرنگ تو، ای ساقی بهار
نظاره سیر مست گل ماهتاب شد
چون کشتی شکسته که از آب پر شود
ما را دل شکسته پر از خوناب شد
سایهای کز قد و بالای تو بر ما افتد
به ز نوریست که از عالم بالا افتد
هر کجا دیده بر آن قامت رعنا افتد
رود از دست دل زار و همانجا افتد
هر که در کوی تو روزی به هوس پای نهاد
عاقبت هم به سر کوی تو از پا افتد
آن که افتد سر ما در گذر او همه روز
کاش روزی گذر او به سر ما افتد
افتد از گریه تن زار هلالی هر سو
همچو خاشاک ضعیفی که به دریا افتد
ای در دلم آتش عشق تو صد الم
هر یک الم نشانهٔ چندین هزار غم
وصل تو زود رفت و فراق تو دیر ماند
فریاد ازین عقوبت و عمر کم!
دانی کدام روز عدم شد وجود ما؟
روزی که عاشقی به وجود آمد از عدم
گویند درد عشق به درمان نمیرسد
من چون زیم که عاشقم و دردمند هم
ماییم و نیمجانی و هر دم هزار آه
اینک به باد میرود آن دم به دم
چون آب زندگیست قدم تا به فرق سر
خواهم درون جان کنمت فرق تا قدم
ای پادشاه حسن، هلالی گدای توست
خواهم که سوی او گذری از ره کرم
یار آمد و من طاقت دیدار ندارم
از خود گلهای دارم و از یار ندارم
شادم که غم یار ز خود بیخبرم کرد
باری، خبر از طعنهٔ اغیار ندارم
گفتم چو بیایی غم خود با تو کنم شرح
اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم
لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار
من خود گلهٔ اندک و بسیار ندارم
گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا
از رندی و بدنامی خود عار ندارم
بیقیدم و از کار جهان فارغ مطلق
کس با من و من هم به کسی کار ندارم
حال من دلخسته خرابست هلالی
آزرده دلی دارم و غمخوار ندارم
من که باشم که می لعل به آن ماه کشم
بگذارید که حسرت خورم و آه کشم
بس که دریافت مرا لذت خونخواری عشق
دل نخواهد که دگر بادهٔ دلخواه کشم
تا کند سوی من از راه ترحم نظری
هر زمان خیزم و خود را به سر راه کشم
میرم از غصه که ناگاه به آن ماه رسد
آه سردی که من سوخته ناگاه کشم
چند درد و المش بر دل پردرد نهم؟
چند کوه ستمش با تن چون کاه کشم
پیش آن خسرو خوبان چه کشم ناوک آه
چیست این تحفه که من در نظر شاه کشم
ماه من رفت هلالی که نیامد ماهی
تا به کی محنت سی روزهٔ این ماه کشم
ای قامتت ز سرو سهی سرفرازتر
لعلت ز هرچه شرح دهم دلنوازتر
از بهر آن که با تو شبی آورم به روز
خواهم شبی ز روز قیامت درازتر
جان از تب فراق تو در یک نفس گداخت
هرگز تبی نبود ازین جانگدازتر
من در رهت نهاده به یاری سر نیاز
تو هر زمان ز یاری من بینیازتر
در باختیم دنیی و عقبی به عشق پاک
در کوی عشق نیست ز ما پاکبازتر
دردا! که باز کار هلالی ز دست رفت
کارش بساز ای ز همه کارسازتر
هر شب به سر کوی تو از پای درافتم
وز شوق تو آهی زنم و بیخبر افتم
گر بار غم اینست که من میکشم از تو
بالله! که اگر کوه شوم از کمر افتم
خواهم بزنی تیر و به تیغم بنوازی
تا در دم کشتن به تو نزدیکتر افتم
من بعد بر آنم که به بوی سر زلفت
برخیزم و دنبال نسیم سحر افتم
ای شیخ، به محراب مرا سجده مفرما
بگذار، خدا را، که بر آن خاک درافتم
گمراهی من بین که درین مرحله هر روز
از وادی مقصود به جای دگر افتم
سیلاب سرشک از مژه بگشای، هلالی
مپسند که آغشته به خون جگر افتم
روزی که در فراق جمال تو بودهام
گریان در اشتیاق وصال تو بودهام
هر سو که رفتهام به هوای تو رفتهام
هر جا که بودهام به خیال تو بودهام
هر گه شکرلبی به کسی کرد گفتگو
در حسرت جواب و سوال تو بودهام
جایی که داغ بر ورق لاله دیدهام
آن جا به یاد عارض و خال تو بودهام
چون کردهام نظارهٔ قد بلند سرو
در آرزوی تازه نهال تو بودهام
القصه رخ نما که هلالی صفت بسی
مشتاق آفتاب جمال تو بودهام
گر من ز شوق خویش نویسم به یار خط
یک حرف از آن ادا نشود در هزار خط
خوش صفحهایست روی تو، یا رب که تا ابد
هرگز بر آن ورق ننشاند غبار خط
ما را به دور حسن تو با نوخطان چه کار؟
تا روی ساده هست نیاید به کار خط
خط گو: مباش گرد رخت، وه! چه حاجتست
مجموعهٔ جمال تو را بر کنار خط؟
از خط روزگار مکش سر که عاقبت
بر دفتر حیات کشد روزگار خط
زین پیش حسن خط بتان معتبر نبود
در دور عارض تو گرفت اعتبار خط
قاصد به غیر چند بری خط یار را؟
یک بار هم به نام هلالی بیار خط