پاسخ به:غزلیات هلالی جغتایی
روزی که بر لب آید جانم در آرزویش
جان را بدو سپارم، نم را به خاک کویش
چون از وصال آن گل دیدم که نیست رنگی
آخر به صد ضرورت قانع شدم به بویش
خورشید روی او را نسبت به ماه کردم
زین کار نامناسب شرمندهام ز رویش
مسکین دل از ملامت آوارهٔ جهان شد
ای باد اگر ببینی از سلام کویش
دهقان ز جوی تاکم سیراب ساخت، یارب
از آب زندگانی خالی مباد جویش
از جستجوی وصلش منعم مکن هلالی
گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
اگر چون تو سروی ز جایی برآید
شود رستخیز و بلایی برآید
خدا را، لب خود به دشنام بگشا
که از هر زبانی دعایی برآید
تو سلطان حسنی و عالم گدایت
چنان کن که کار گدایی برآید
چه کم گردد آخر ز جاه و جلالت
اگر حاجت بینوایی برآید؟
مزن تیر جور و حذر کن ز آهی
که از سینهٔ مبتلایی برآید؟
مرا میکشد انتظار قدومت
چه باشد که آواز پایی برآید؟
هلالی ازین شب خلاصی ندارد
مگر آفتابی ز جایی برآید
چون قامت آن سرو سهی کرد هلاکم
سروی بنشانید روان بر سر خاکم
رفتی و دلم چاک شد از دست تو دلبر
باز آ و قدم رنجه نما در دل چاکم
گفتی که هلاکت کنم از ناز و کرشمه
بنشین که من از دست تو امروز هلاکم
شادیم به خاک قدمت همچو هلالی
نه بر سر گورم قدم از ناز که خاکم
یار هر چند که رعنا و سهیقد باشد
گر به عاشق نکویی بکند بد باشد
مقصد اهل نظر خاک در توست، بلی
چون تو مقصود شوی کوی تو مقصد باشد
آن که در حسن بود یکصد خوبان جهان
حسنخلقی اگرش هست یکی صد باشد
الف قد تو پیش همه مقبول افتاد
این نه حرفیست که بر وی قلم رد باشد
موی ژولیدهٔ من بین و وفا کن، ور نه
سبزه بینی که مرا بر سد مرقد باشد
گفتمش دل به خم زلف تو در قید بماند
گفت دیوانه همان به که مقید باشد
حد کس نیست هلالی که شود همره ما
زان که این مرحله را محنت بیحد باشد
دو روز شد که ز درد فراق بیمارم
از این دو روزه حیاتی که هست بیزارم
چو لاله سینهٔ من چاک شد، بیا و ببین
که از تو بر دل پرخون چه داغها دارم؟
مرا ز گریه مکن منع، ساعتی بگذار
که زار زار بگریم، که عاشق زارم
رسید جان به لب و نیست غیر از این هوسم
که آیم و به سگان در تو بسپارم
خلاصی من از آن قید زلف ممکن نیست
که در کمند بلای سیه گرفتارم
به جلوهگاه بتان میروم، سرشکفشان
به باغ سنگدلان تخم مهر میکارم
هلالی، از غم یارست روز من شب تار
چه شد که صبح شود یک نفس شب تارم؟
مرا چه زهره که گویم غلام روی تو باشم
سگ غلام غلام سگان کوی تو باشم
اگر به سوی تو گاهی کنم ز دور نگاهی
هنوز بر حذر از نازکی خوی تو باشم
چو سر عشق تو گفتن میان خلق نشاید
به گوشهای بنشینم به گفتگوی تو باشم
زهی خجسته زمانی که بعد مرگ رقیبان
نشسته با دل آسوده رو به روی تو باشم
تو آن بتی که من بتپرست همچو هلالی
به هر کجا که روم روی دل به سوی تو باشم
بر سر بالین طبیب از نالهٔ من زار شد
از برای صحت من آمد و بیمار شد
دوش در کنج غم از فریاد دل خوابم نبرد
بلکه از افغان من همسایه هم بیدار شد
صبر میکردم که درد عشق خوبان کم شود
لیک از داروی تلخ اندوه من بسیار شد
مدعی گویا برای کشتن ما بس نبود
کان مه نامهربان هم رفت و با او یار شد
هر که را سودای زلف آن پری دیوانه کرد
خانمان بر هم زد و رسوای هر بازار شد
من سگت، ای ترک آهو چشم، برقع باز کن
کز برای دیدن روی تو چشمم چار شد
بس که آمد بر سو کویت هلالی همچو اشک
از نظر افتاد و در چشم عزیزت خوار شد
پس از عمری که خود را بر سر کوی تو اندازم
ز بیم غیر نتوانم نظر سوی تو اندازم
پس از چندی که ناگه دولت وصل اتفاق افتد
چه باشد گر توانم دیده بر روی تو اندازم؟
نبینم ماه نو را در خم طاق فلک هرگز
اگر روزی نظر بر طاق ابروی تو اندازم
تو میآیی و من از شوق میخواهم که هر ساعت
سر خود را به پای سر دلجوی تو اندازم
رقیب سنگدل زین سان که جا کرده به پهلویت
من بیدل چه سان خود را به پهلوی تو اندازم
دلی کز دست من شد آه اگر روزی به دست آید
کبابی سازم و پیش سگ کوی تو اندازم
هلالی را دل دیوانه در قید جنون اولی
اجازت ده که بازش در خم موی تو اندازم
به خاک من گذری کن، چو در وفای تو میرم
که زنده گردم و بار دگر برای تو میرم
نهادم از سر خود یک به یک هوی و هوس را
همین بود هوس من که در هوای تو میرم
دل از جفای تو خون شد روا مدار که عمری
دم از وفا زنم و آخر از جفای تو میرم
تویی که: جان جهانی فزاید از لب لعلت
منم که هر نفس از لعل جانفزای تو میرم
به حال مرگم و سوی تو آمدن نتوانم
تو بر سرم قدمی نه، که زیر پای تو میرم
رو ای رقیب، ز سر کویش، که ترک جان نتوانی
تو جای خویش به من ده، که من به جای تو میرم
مرا به خواری ازین در مران به سان هلالی
گذار تا چو سگان بر در سرای تو میرم
کاشکی! خاک حریم حرمت میبودم
میخرامیدی و من در قدمت میبودم
بی غم عشق تو صد حیف ز عمری که گذشت!
بیش از این کاش گرفتار غمت میبودم
گر به پرسیدن من لطف نمیفرمودی
همچنان کشتهٔ تیغ دو دمت میبودم
گر به سررشتهٔ مقصود رسیدی دستم
دست در سلسلهٔ خم به خمت میبودم
گر مرا حشمت کونین میسر میشد
همچنان بندهٔ خیل و حشمت میبودم
چون مریضی که دلش مایل صحت باشد
عمرها طالب درد و المت میبودم
هر چه خواهی بکن ای دوست که من از دل و جان
آرزومند جفا و ستمت میبودم
تا تو یک ره به کرم سوی هلالی گذری
سالها چشم به راه کرمت میبودم
عیدست، برون آی که حیران تو گردم
قربان خودم ساز، که قربان تو گردم
خاکم به رهت، جلوهکنان، رخش برانگیز
تا خیزم و گرد سر تو گردم
جمعیت آسودهدلان از دل جمعست
جمعیت من آن که، پریشان تو گردم
زین گونه که از شادی وصلت خبرم نیست
مشکل که خلاص از غم هجران تو گردم
من عاجزم از خدمت مهمان خیالت
این خود چه خیالست که مهمان تو گردم؟
تا یافتم از شادی وصل تو حیاتی
ترسم که هلاک از غم هجران تو گردم
بر خاک درت من که و تشریف غلامی؟
ای کاش توانم سگ دربان تو گردم
گفتی که به جان بندهٔ ما باش هلالی
تا جان بودم بندهٔ فرمان تو گردم
تا عمر بود در هوس روی تو باشم
در خاک شوم خاک سر کوی تو باشم
فردای قیامت نروم جانب طوبی
در سایه سرو قد دلجوی تو باشم
پهلوی تو پیوسته نشینند رقیبان
تا من نتوانم که به پهلوی تو باشم
از غمزهٔ تو کاست تن من، که چو مویی
من موی شوم در خم گیسوی تو باشم
هر گه که از تو ناز بری دست به چوگان
خواهم همه تن سر شوم و گوی تو باشم
ای شاخ گل تازه منم بلبل این باغ
معذورم اگر شیفتهٔ روی تو باشم
روزی که فلک نام مرا خواند هلالی
میخواست که من مایل ابروی تو باشم
ز پیر میکده عمری در التماس شدم
که خاک درگه دیر فلک اساس شدم
غم مرا به غم دیگران قیاس مکن
که من نشانهٔ غمهای بیقیاس شدم
مرا ز حسن تو صنع خدای ظاهر شد
تو را شناختم، آنگه خداشناس شدم
سپاس عید بود پاس نقل و باده و جام
هزار شکر که مشغول این سپاس شدم!
پلاس فقر، هلالی، لباس فخر منست
من از برای تفاخر درین لباس شدم
اگر خوانی درونم بندهٔ این خاندان باشم
وگر رانی برونم چون سگ بر آستان باشم
ندانم بندهٔ روی تو باشم یا سگ کویت
به هر نوعی که میخواهی بگو تا آن چنان باشم
چه سگ باشم؟ که آیم استخوانی خواهم از کویت
ولی خواهم که از بهر سگانت استخوان باشم
چو از شوق تو یک دم خواب از چشمانم نمیآید
اجازت ده که شبها گرد کویت پاسبان باشم
غم هجر تو دارم یک زمان از وصل شادم کن
چه باشد غم برآید من زمانی شادمان باشم
قبای حسن پوشیدی، سمند ناز زین کردی
بنه پای در رکاب ای عمر تا من در عنان باشم
مرا گفتی هلالی در جهان رسوا شدی آخر
من آن بهتر که در عشق تو رسوای جهان باشم
عجب شکسته دل و زار و ناتوان شدهام!
چنان که هجر تو میخواست، آنچنان شدهام
به گفتگوی تو افسانه گشتهام همه جا
به جستجوی تو آوارهٔ جهان شدهام
خدای را دگر ای یار سوی من مگذر
که من به کوی کسی خاک آستان شدهام
دلم ز شادی عالم گرفته است ولی
غمی که از تو رسیده است شادمان شده ام
از آن شده است، هلالی، دلم شکاف شکاف
که ناوک غم و اندوه را نشان شدهام