پاسخ به:رباعیات مهستی گنجوی
با هر که دلم ز عشق تو راز کند
اول سخن از هجر تو آغاز کند
از ناز دو چشم خود چنان باز کنی
کاندم زده لب به خندهای باز کند
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
ای رنج غم تو برده و خوردهٔ دل
اندیشهٔ تو به ناز پروردهٔ دل
یاد لب تو نقش نهانخانهٔ جان
نور رخ تو شمع سراپردهٔ دل
ای فتنهٔ خاص ای بلای دل عام
خورشید فلک روی تو را گشته غلام
در بلخ اگر برآئی ای مه بر بام
در چاه رفو کند قصب کور به شام
لعل تو مزیدن آرزو میکُنَدَم
می با تو کشیدن آرزو میکندم
در مستی و مخموری و در هشیاری
چنگ تو شنیدن آرزو میکندم
زین سان که فتاد هجر در راه ای دل
ترسم که نبری جان ز غمش آه ای دل
باری چو نهای غائب از آن ماه ای دل
عذر من مستمند میخواه ای دل
ای عقرب زلفت زده برجانم نیش
تیر قد تو مرا برآورده ز کیش
شد خط تو توقیع سلاطین ز آن روی
سرخ است و توکلت علی الله معنیش
هر ناله که بر سر شتر میکردم
در پای شتر نثار دُر میکردم
هر چاه که کاروان تهی کرد ز آب
من باز به آب دیده پر میکردم
برخیز و بیا که هجره پرداختهام
وز بهر تو پردهٔ خوش انداختهام
با من به شرابی و کبابی در ساز
کین هر دو ز دیده و ز دل ساختهام
دلدار کلهدوز من از روی هوس
میدوخت کلاهی ز نسیج و اطلس
بر هر ترکی هزار زه میگفتم
با آنکه چهار تَرَک را یک بس
با ابر همیشه در عتابش بینم
جویندهٔ نور آفتابش بینم
گر مردمک دیدهٔ من نیست چرا
هرگه که طلب کنم در آبش بینم
ای فاختهٔ مهر چون به تو درنگرم
زیبائی طاوس به بازی شمرم
با خندهٔ کبک چون در آئی ز درم
دل همچو کبوتری بپرّد ز برم
تا ظن نبری کز پی جان میگریم
زین سان که پیداو نهان میگریم
از آب لطیفتر نمودی خود را
در چشم مت آمدی از آن میگریم
من عهد تو سخت سست میدانستم
بشکستن آن درست میدانستم
ای دشمنیای دوست که با من ز جفا
آخر کردی نخست میدانستم
زرد است ز عشق خاکبیزی رویم
وین نادره به هر کسی چون گویم
این طرفه که خاکبیز زر جوید و من
…در کف و … را میجویم
جان در ره عاشقی خطر باید کرد
آسوده دلی زیر و زبر باید کرد
وانگه ز وصال باز نادیده اثر
با درد دل از جهان گذر باید کرد