پاسخ به:رباعیات مهستی گنجوی
تا سنبل تو غالیهسائی نکند
باد سحری نافهگشایی نکند
گر زاهد صد ساله ببیند دستت
بر گردن من که پارسایی نکند
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
آن یار کلهدوز چه شیرین دوزد
انواع کلاه از در تحسین دوزد
هر روز کلاه اطلس لعلی را
از گنبد سیمینزِهِ زرین دوزد
چون با دل تو نیست … در یک پوست
در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست
بس بس که شکایت تو ناکرده بهست
رو رو که حکایت تو ناگفته نکوست
کس چون تو به عقل زندگانی نکند
در شیوهٔ عشق مهربانی نکند
ای یار سبک روح ز وصلت امشب
شادم اگر این صبح گرانی نکند
خطت چو بنفشه از گل آورد پدید
آورد خطی که بر سر ماه کشید
پیوسته ز شب صبح دمیدی اکنون
آشوب دل مرا شب از صبح دمید
شاهان چو به روز بزم ساغر گیرند
بر باد سماع و چنگ چاکر گیرند
دست چو منی که پای بند طرب است
در چرم نگیرند که در زر گیرند
بی یاد تو در تنم نفس پیکان باد
دل زنده باندهت چو تن بیجان باد
گر در تن من بهیج نوعی شادیست
الا به غمت پوست برو زندان باد
گیسو به سر زلف تو در خواهم بست
تا بنشینی چو دوش نگریزی مست
پیش از مستی هر آنچم اندر دل هست
میگویم تا باز نگوئی شد مست
از من صنما قرار مستان آخر
مشکن به جفا و جور پیمان آخر
گر نامهٔ من همی نیرزد به جواب
این .... و برخوان آخر
ای لعل تو تا لانهٔ بستان بهار
با دام توام ز آب رزان داده خمار
در حسرت شفتالویت ای سیب زنخ
رنگم چو به است و اشک چون دانه انار
این اشک عقیق رنگ من چون بچکد
آب از دل سنگ و چشم گردون بچکد
چشمم چو ز تو برید ازو خون بچکید
شک نیست که از بریدگی خون بچکید
آهیخت پریر لاله ز آتش خنجر
دی نیلوفر فکند بر آب سپر
ای باد زره بر سمن امروز بدر
و ای خاک ز غنچه ساز فردامغفر
باید سه هزار سال کز چشمه خور
یا کان گهر گردد یا معدن زر
شاها تو به یک سخن کنار و دهنم
هم معدن زر کردی و هم کان گهر
بس غصه که از چشمهٔ نوش تو رسید
تا دست من امروز به دوش تو رسید
در گوش تو دانههای دٌر میبینم
آب چشمم مگر به گوش تو رسید
چندان بکنم تو را من ای طرفه پسر
خدمت که مگر رحم کنی بر چاکر
هرگز نکنم برون من ای جان جهان
پای از خط بندگی و از عهد تو سر