پاسخ به:رباعیات مهستی گنجوی
هر گه که به زلف عنبر تر سایی
بیمست کزو تازه شود ترسایی
تو پای ز همت چرخ برتر سایی
چون است که نزد بنده با ترس آیی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
گر من به مثل هزار جان داشتمی
در پیش تو جمله بر میان داشتمی
گفتی دل هجر هیچ داری گفتم
گر داشتمی دل دل آن داشتمی
شفتالوی آبدارت ای سرو سهی
آمد ز ره بوسه به دندان رهی
سیب زنخت در دل من نار افکند
زین سوخته ناید پس از این بوی همی
چشم ترکت چون مست برمیخیزد
شور از می و میپرست برمیخیزد
زلفت چو به رقص در میان میآید
صد فتنه به یک نشست برمیخیزد
تو مونس غم شبان تاریک نهای
یا چون تن من چو موی باریک نهای
عاشق نه می .و به عشق نزدیک نهای
تو قیمت عاشقان چه دانی که نهای
کردی به سخن پریرم از هجر آزاد
بر وعدهٔ بوسه دی دلم کردی شاد
گر ز آنچه پریر گفتهای ناری یاد
باری سخنان دینه بر یادت باد
در دل نگذارمت که افگار شوی
در دیده ندارمت که بس خوار شوی
در جان کنمت جای نه در دیده و دل
تا با نفس باز پسین یار شوی
در وقت بهار جز لب جوی مجوی
جز وصف رخ یار سمنروی مگوی
جز بادهٔ گلرنگ به شبگیر مگیر
جز زلف بتان عنبرین بوی مبوی
ای گشته خجل پری و حور از رویت
خورشید گرفته وام نور از رویت
در آرزوی روی تو داریم امروز
روئی و هزار اشک دور از رویت
ای دست تو دست من به دستان بسته
با زلف تو عهد بتپرستان بسته
وای نرگس مست تو به هنگام صبوح
هشیاران را به جای مستان بسته
افتاده ز محنت من آوازه برون
ای خانه مهر تو ز دروازه برون
ز اندازه برون است ز جور تو غم
فریاد ازین غم ز اندازه برون
زلفین تو سی زنگی و هر سی مستان
سی مستاناند خفته در سیمستان
عاج است بناگوش تو یا سیم است آن
ز آن سیمستان بوسه کنم از سی مَسِتان
ای آروزی روان وای داروی دل
با گونهٔ تو گونهٔ گل شد باطل
نقش صنم چین به بر توست خجل
بُتگر نکند پیکر نقشت …