پاسخ به:رباعیات مهستی گنجوی
هر گه که تو نعل اسب دیگران بندی
داغی دگرم بر دل حیران بندی
قربان شومت پیش چو بر …
وز کیش بر آیم چو تو قربان بندی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
از ضعف تن آنچنان توانم رفتن
کز دیدهٔ خود نهان توانم رفتن
بگداختهام چنان که گر آه زنم
با ناله بر آسمان توانم رفتن
دی خوش پسری دیدم اندر زوزن
گر لاف زنی ز خوبرویان زو زن
او بر دل من رحم نکرد و زن کرد
خود داد منش ستاند زو زن
ای روی تو ماه را شکست آورده
و ای قد تو سرو را به پست آورده
دانم به سر کار تو در خواهد شد
این جان به خون دل به دست آورده
بس خون که بدان دو چشم خونخواره کنی
بس دل که بدان دو زلف آواره کنی
ایزد به دل تو رحمتی در فکناد
تا چارهٔ عاشقان بیچاره کنی
ای بت به سر مسیح اگر ترسایی
خواهم که به نزد ما تو بیترس آیی
گه چشم ترم به آستین خشک کنی
گه بر لب خشک من لب تر سایی
گر زانکه چو خاک ره ستمکش باشی
چون باد همیشه در کشاکش باشی
زنهار ز دست ناکسان آب حیات
بر لب مچکان گرچه در آتش باشی
نه مرد سجادهایم و نه مرد کَلیم
ما مرد میایم در خرابات مقیم
قاضی نخورد می که از آن دارد بیم
دُردی خرابات به از مال یتیم
دل در ازل آمد آشیان غم تو
جان تا به ابد بود مکان غم تو
من جان و دل خویش از آن دارم دوست
کین داغ تو دارد آن نشان غم تو
معشوقه لطیف و چست و بازاری به
عاشق همه با ناله و با زاری به
گفتا که دلت ببردهام باز ببر
گفتم که تو بردهای تو باز آری به
هان تا به خرابات حجازی نائی
تا کار قلندری نسازی نائی
کینجا ره مردان سراندازان است
جانبازانند تا ببازی نائی
تا کی به هوای دل چنین خوار شوی
در دست ستمگری گرفتار شوی
انگه دانی که دل چه کردست به تو
کز غفلت خواب عشق بیدار شوی
خندان بدو رخ گل بدیع آوردی
واندر که دی فصل ربیع آوردی
چون دانستی که دل به گل میندهم
رفتی و بنفشه را شفیع آوردی
قصاب منی و در غمت میجوشم
تا کارد به استخوان رسد میکوشم
رسمیست تو را که چون کشی بفروشی
از بهر خدا اگر کشی مفروشم
رفت آن که سری پر از خمارش دارم
چون جان دارم گهی که خوارش دارم
بر آمدنش چنان امیدم یارست
گوئی که هنوز در کنارش دارم