پاسخ به:رباعیات مهستی گنجوی
دل در ازل آمد آشیان غم تو
جان تا به ابد بود مکان غم تو
من جان و دل خویش از آن دارم دوست
کین داغ تو دارد آن نشان غم تو
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
ای زلف تو حلقه حلقه و چین بر چین
طغرای خط تو برزده چین بر چین
حور از بر تو گریخت پرچین بر چین
زیور همه بر تو ریخت پرچین بر چین
چشم و دهن آن صنم لاله رخان
از پسته و بادام گرفتست نشان
از بس تنگی که دارد آن چشم و دهان
نه خنده در این گنجد و نه گریه در آن
هر شب ز غمت تازه عذابی بینم
در دیده به جای خواب آبی بینم
و آنگه که چو نرگس تو خوابم ببرد
آشفتهتر از زلف تو خوابی بینم
مؤذن پسری تازهتر از لالهٔ مرو
رنگ رخش آب برده از خون تذرو
آوازهٔ قامت خوشش چون برخاست
در خال بباغ در نماز آمد سرو
آب ارچه نمیرود به جویم با تو
جز در ره مردمی نپریم با تو
گفتی که چه کردهام نگوئی با من
آن چیست نکردهای چه گویم با تو
دلدار به من گفت که می بر کف نه
داد دل خود ز آب انگور بده
گفتم که به نقل ناز به یا شفتالو
سیب زنخش گفت که شفتالو
هر جوی که از چهره به ناخن کندم
از دیده کنون آب درو میبندم
بیآبی روی بود ار یک چندم
آب از مژه بر روی آن میبندم
چون نیست پدید در غمم بیرون شو
ای دیده تو خون گری و ای دل خون شو
ای دل تو نوآموز نهای در غم عشق
حاجت نبود مرا که گویم چون شو
…
زلف و رخ خود به هم برابر کردی
امروز خرابات منور کردی
شاد آمدی ای خسرو خوبان جهان
ای آنکه شرف بر خور خاور کردی
ای روی تو از تازه گل بربر به
وز چین و خطا و خلج و بربر به
صد بندهٔ بربری تو را بنده شد
بربر بر بنده نه که بربر بر به
من تازهگلی که نباشد خارش
یا بلبل خوشگو که بود غمخوارش
بازی که سر دست شهان جاش بود
در دام تو افتاد نکو میدارش
مضراب ز لف و نی ز قامت سازی
در شهر تو را رسد کبوتربازی
دلها چو کبوترند در سینه تپان
تا تو نیِ وصل در کدام اندازی
مر موی تو را جه بودی بی آزاری
برخاستن از سر چو تو دلداری
من بنده اگر موی شوم در غم تو
هرگز ز سر تو نخیزم باری