پاسخ به:رباعیات مولوی
گر در طلب خودی ز خود بیرونآ
جو را بگذار و جانب جیحون آ
چون گاو چه میکشی تو بار گردون
چرخی بزن و بر سر این گردون آ
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
من تجربه کردم صنم خوشخو را
سیلاب سیه تیره نکرد آنجو را
یک روز گره نبست او ابرو را
دارم بیمرگ و زندگانی او را
ما اطیب ما الذما احلانا
کنا مهجا ولم نکن ابدانا
این شأبنا کرامة مولانا
یعفو و یعیدنا کما ابدنا
من ذره و خورشید لقائی تو مرا
بیمار غمم عین دوائی تو مرا
بیبال و پراندر پی تو میپرم
من کاه شدم چو کهربائی تو مرا
گر جان داری بیا و جان باز آنجا
آن جای که بودهای ز آغاز آنجا
یک نکته شنید جان از آنجا آمد
صد نکته شنید چون نشد باز آنجا
در جای تو جا نیست به جز آن جان را
در کوه تو کانیست بجو آن کان را
صوفی رونده گر توانی میجوی
بیرون تو مجو ز خود بجو تو آن را
در چشم ببین دو چشم آن مفتون را
نیک بشنو تو نکتهٔ بیچون را
هر خون که نخوردهست آن نرگس او
از دیدهٔ من روان ببین آن خون را
دیدم در خواب ساقی زیبا را
بر دست گرفته ساغر صهبا را
گفتم به خیالش که غلام اوئی
شاید که به جای خواجه باشی ما را
دل گفت به جان کای خلف هر دو سرا
زین کار که چشم داری از کار و کیا
برخیز که تا پیشترک ما برویم
زان پیش که قاصدی بیاید که بیا
منصور بدآن خواجه که در راه خدا
از پنبهٔ تن جامهٔ جان کرد جدا
منصور کجا گفت اناالحق میگفت
منصور کجا بود خدا بود خدا
میآمد یار مست و تنها تنها
با نرگس پرخمار رعنا رعنا
جستم که یکی بوسه ستانم ز لبش
فریاد برآورد که یغما یغما
نور فلکست این تن خاکی ما
رشک ملک آمدست چالاکی ما
که رشک برد فرشته از پاکی ما
که بگریزد دیو ز بیباکی ما
هان ای سفری عزم کجایست کجا
هرجا که روی نشستهای در دل ما
چندان غم دریاست ترا چون ماهی
کافشاند لب خشک تو را در دریا
آنی که فلک با تو درآید به طرب
گر آدمیی شیفته گردد چه عجب
تا جان بودم بندگیت خواهم کرد
خواهی به طلب مر او خواهی مطلب
از بانگ سرافیل دمیده است رباب
تا زنده و تازه کرده دلهای کباب
آن سوداها که غرقه گشتند و فنا
چون ماهیکان برآمدند از تک آب