پاسخ به:رباعیات مولوی
طنبور چو تن تن برآرد به نوا
زنجیر در آن شود دل بیسر و پا
زیرا که نهان در زهش آواز کسی
میگوید او که جسته همراه بیا
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
دستان کسی دست زنان کرد مرا
بیحشمت و بیعقل روان کرد مرا
حاصل دل او دل مرا گردانید
هر شکل که خواست آنچنان کرد مرا
عشقست طریق و راه پیغمبر ما
ما زادهٔ عشق و عشق شد مادر ما
ای مادر ما نهفته در چادر ما
پنهان شده از طبیعت کافر ما
غم خود که بود که یاد آریم او را
در دل چه که بر خاک نگاریم او را
غم باد امید لیک بس بیمغز است
گر سر ننهد مغز برآریم او را
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
دیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هشیاری غصهٔ هرچیز خوریم
چون مست شویم هرچه بادا بادا
زنهار دلا به خود مده ره غم را
مگزین به جهان صحبت نامحرم را
با تره و نانی چو قناعت کردی
چون تره مسنج سبلت عالم را
عمریست ندیدهایم گلزار ترا
وان نرگس پرخمار خمار ترا
پنهانشدهای ز خلق مانند وفا
دیریست ندیدهایم رخسار ترا
کوتاه کند زمانه این دمدمه را
وز هم بدرد گرگ فنا این رمه را
اندر سر هر کسی غروریست ولی
سیل اجل قفا زند این همه را
عشق تو بکشت ترکی و تازی را
من بندهٔ آن شهید و آن غازی را
عشقت میگفت کس ز من جان نبرد
حق گفت دلا رها کن این بازی را
گر من میرم مرا بیارید شما
مرده بنگار من سپارید شما
گر بوسه دهد بر لب پوسیدهٔ من
گر زنده شوم عجب مدارید شما
گر بوی نمیبری در این کوی میا
ور جامه نمیکنی در این جوی میا
آن سوی که سویها از آنسوی آید
میباش همان سوی و بدین سوی میا
لاحول ولا دور کند آن غم را
گر دیو رسد جان بنی آدم را
آن کز دم لاحول ولا غمگین شد
لا حول ولا فزون کند آن دم را
عاشق شب خلوت از پی پی گم را
بسیار بود که کژ نهد انجم را
زیرا که شب وصال زحمت باشد
از مردم دیده دیدهٔ مردم را
گه میگفتم که من امیرم خود را
گه نالهکنان که من اسیرم خود را
آن رفت و از این پس نپذیرم خود را
بگرفتم این که من نگیرم خود را