پاسخ به:رباعیات مولوی
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بیزارتر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
ای آنکه کنی کون و مکانرا محدث
پاکی و منزهی ز نسیان و حدث
جز فکر تو در سرم همه عین خطاست
جز ذکر تو بر زبان ضلالست و عبث
ما را چو ز عشق میشود راست مزاج
عشق است طبیب ما و داروی علاج
پیوسته بدین عشق نخواهد رفتن
این عشق ز کس نزاد و نیداد نتاج
آن دل که به شاهد نهان درنگرد
کی جانب ملکت جهان درنگرد
بیزار شود ز چشم در روز اجل
کان روی رها کند به جان درنگرد
آن دشمن دوست روی دیدی که چه کرد
یا هیچ به غور آن رسیدی که چه کرد
گفتا همه آن کنم که رایت خواهد
دیدی که چه گفت و هم شنیدی که چه کرد
آن خوبانی که فتنهٔ بتکدهاند
ما را به خرابات بتان ره زدهاند
کافر دل و خونخواره این ره بدهاند
وز مکر چنین عابد و زاهد شدهاند
آندم که ز افلاک گهر ریز کند
هر ذره بسوی اصل خود خیز کند
از نخوت آن باد و زین باد هوس
هر ذره ز آفتاب پرهیز کند
آنجا بنشین که همنشین مردانند
تا دود کدورت ترا بنشانند
اندیشه مکن به عیب ایشان کایشان
زانبیش که اندیشه کنی میدانند
آنان که محققان این درگاهند
نزد دل اهل دل چو برگ کاهند
اهل دل خاصگان شاهنشاهند
باقی همه هرچه هست خرج راهند
آن را که خدای ناف بر عشق برید
او داند نالههای عشاق شنید
هر جای که دانه دید زانجا برمید
پرید بدان سوی که مرغی نپرید
یک چشم من از روز جدائی بگریست
چشم دگرم گفت چرا گریه ز چیست
چون روز وصال شد فرازش کردم
گفتم نگریستی نباید نگریست
آن ذره که جز همدم خورشید نشد
بر نقد زد و سخرهٔ امید نشد
عشقت به کدام سر درافتاد که زود
از باد تو رقصان چو سر بید نشد
آن رفت که بودمی من از عشق تو شاد
از عشق تو می نایدم از عشقم یاد
اسباب و علل پیش من آمد همه باد
بر بحر کجا بود ز کهگل بنیاد
هم عابد و هم زاهد و هم خونریز است
خونریزی او خلاصهٔ پرهیز است
خورشید چو با بنده عنایت دارد
عیبی نبود که بنده بیگه خیز است
آنرا که به ضاعت قناعت باشد
هرگونه که خورد و خفت و طاعت باشد
زنهار تولا مکن الا به خدای
کاین رغبت خلق نیم ساعت باشد