پاسخ به:رباعیات مولوی
نی بیزر و زور شه سپه بتوان داشت
نی بیدل و زهره ره نگه بتوان داشت
در سنگستان قرابه آنکس ببرد
کز سنگ قرابه را نگه بتوان داشت
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
هرچند که بار آن شترها شکر است
آن اشتر مست چشم او خود دگر است
چشمش مست است و او ز چشمش بتر است
او از مستی ز چشم خود بیخبر است
من آن توام کام منت باید جست
زیرا که در این شهر حدیث من و تست
گر سخت کنی دل خود ار نرم کنی
من از دل سخت تو نمیگردم سست
من بندهٔ آن کسم که بیماش خوش است
جفت غم آن کسم که تنهاش خوش است
گویند وفای او چه لذت دارد
ز آنم خبری نیست جفاهاش خوش است
مینال که آن ناله شنو همسایه است
مینال که بانک طفل مهر دایه است
هرچند که آن دایهٔ جان خودرایه است
مینال که ناله عشق را سرمایه است
هان ای دل خسته روز مردانگیست
در عشق توم چه جای بیگانگیست
هر چیز که در تصرف عقل آید
بگذار کنون که وقت دیوانگیست
هر درویشی که در شکست خویش است
تا ظن نبری که او خیال اندیش است
آنجا که سراپردهٔ آنخوش کیش است
از کون و مکان و کل عالم پیش است
مرغ جان را میل سوی بالا نیست
در شش جهتش پر زدن وپروا نیست
گفتی به کجا پرد که او را یابد
نی خود بکجا پرد که آن آنجا نیست
ما عاشق عشقیم و مسلمان دگر است
مامور ضعیفیم و سلیمان دگر است
از ما رخ زرد و جگرپاره طلب
بازارچهٔ قصب فروشان دگر است
گفتم دلم از تو بوسهای خواهانست
گفتا که بهای بوسهٔ ما جانست
دل آمد و در پهلوی جان گشت روان
یعنی که بیا بیع و بها ارزانست
گفتی چونی بنده چنانست که هست
سودای تو بر سر است و سر بر سر دست
میگردد آن چیز بگرد سر من
نامش نتوان گفت ولیکن چه خوش است
هر چند به حلم یار ما جورکش است
لیکن زاری عاشقان نیز خوش است
جان عاشق چون گلستان میخندد
تن میلفرزد چو برگ گوئی تبش است
هجران خواهی طریق عشاقانست
وانکو ماهیست جای او عمانست
گه سایه طلب کنند و گاهی خورشید
آن ذره که او سایه نخواهد جانست
گویند مرا که این همه درد چراست
وین نعره و آواز و رخ زرد چراست
گویم که چنین مگو که اینکار خطاست
رو روی مهش ببین و مشکل برخاست
گرمای تموز از دل پردرد شماست
سرمای زمستان تبش سرد شماست
این گرمی و سردی نرسد با صدپر
بر گرد جهانیکه در او گرد شماست