پاسخ به:رباعیات مولوی
شاگرد توست دل که عشق آموز است
مانندهٔ شب گرفته پای روز است
هرجا که روم صورت عشق است بپیش
زیرا روغن در پی روغن سوز است
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است
با نالهٔ سرنای جگرسوز خوش است
ای مطرب چنگ و نای را تا بسحر
بنواز بر این صفت که تا روز خوش است
شاهی که شفیع هر گنه بود برفت
وانشب که به از هزار مه بود برفت
گر باز آید مرا نبیند تو بگوی
کو همچو شما بر سر ره بود برفت
شب رو که شبت راهبر اسرار است
زیرا که نهان ز دیدهٔ اغیار است
دل عشقآلود و دیدهها خوابآلود
تا صبح جمال یار ما را کار است
شمشیر ازل بدست مردان خداست
گوی ابدی در خم چوگان خداست
آن تن که چو کوه طور روشن آید
نور خود از او طلب که او کان خداست
تو کان جهانی و جهان نیم جو است
تو اصل جهانی و جهان از تو نو است
گر مشعله جهانی و شمع بگیرد عالم
بیآهن و سنگ آن به بادی گرو است
عاشق نبود آنکه سبک چون جان نیست
شب همچو ستاره گرد مه گردان نیست
از من بشنو این سخن بهتان نیست
بیباد و هوا رقص علم امکان نیست
عشق آمد و توبه را چو شیشه بشکست
چون شیشه شکست کیست کو داند بست
گر هست شکستهبند آن هم عشق است
از بند و شکست او کجا شاید جست
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامیست ز من بر من و باقی همه اوست
عشق تو چنین حکیم و استاد چراست
مهر تو چنین لطیف بنیاد چراست
بر عشق چرا لرزم اگر او خوش نیست
ور عشق خوش است این همه فریاد چراست
صدربار بگفتمت چه هشیار و چه مست
شوخی مکن و مزن بهر شاخی دست
از بسکه دلت باین و آن درپیوست
آب تو برفت و آتش ما بنشست
شمعی که در اینخانه بدی خانه کجاست
در دیده بد امروز میان دلهاست
در دل چو خیال خوش نشست و برخاست
نی نی که ز دل نرفت هم در دل ما است
توبه که دل خویش چو آهن کرده است
در کشتن بنده چشم روشن کرده است
چون زلف تو هرچند شکن در شکنست
با توبه همان کند که با من کرده است
عشقی که از او وجود بیجان میزیست
این عشق چنین لطیف و شیرین از چیست
اندر تن ماست یا برون از تن ماست
یا در نظر شمس حق تبریزیست
گر آتش دل نیست پس این دود چراست
ور عود نسوخت بوی این عود چراست
این بودن من عاشق و نابود چراست
پروانه ز سوز شمع خشنود چراست