پاسخ به:رباعیات مولوی
دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست
یا جان فرشته است یا روح پریست
مرده است هرآنکه بیچنین روح نزیست
بیاو به خبر بودن از بیخبریست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
دوش از سر لطف یار در من نگریست
گفتا بیما چگونه توانی بزیست
گفتم به خدا چنانکه ماهی بیآب
گفتا که گناه تست و بر من بگریست
راهی ز زبان ما بدل پیوسته است
کاسرار جهان و جان در او پیوسته است
تا هست زبان بسته گشاده است آن راه
چون گشت زبان گشاده آنره بسته است
در عشق که جز می بقا خوردن نیست
جز جان دادن دلیل جانبردن نیست
گفتم که ترا شناسم آنگه میرم
گفتا که شناسای مرا مردن نیست
زان روی که دل بستهٔ آنزنجیر است
در دامن تو دست زدن تقدیر است
چون دست به دامنش زدم گفت بهل
گفتم که خموش روز گیراگیر است
دل رفت و سر راه دل استان بگرفت
وز عشق دو زلف او بدندان بگرفت
پرسید کی تو چون دهان بگشادم
جست از دهنم راه بیابان بگرفت
خواهی که ترا کشف شود هستی دوست
بر رو به درون مغز و برخیز ز پوست
ذاتیست که گرد او حجب تو بر توست
او غرقهٔ خود هردو جهان غرقه در اوست
زان رونق هر سماع آواز دف است
زانست که دف زخم وستم را هدف است
میگوید دف که آنکسی دست ببرد
کاین زخم پیاپی دل او را علف است
در مرگ حیات اهل داد و دین است
وز مرگ روان پاک را تمکین است
آن مرگ لقاست نی جفا و کین است
نامرده همی میرد و مرگش این است
روزیکه مرا به نزد تو دورانست
ساقی و شراب و قدح و دورانست
واندم که مرا تجلی احسانست
جان در تن من چو موسی عمرانست
در صورت تست آنچه معنا همه اوست
در معنی تست آنچه دعوا همه اوست
در کون و فساد چون عجب بنهادند
نوری که صلاح دین و دنیا همه اوست
زان می مستم که نقش جامش عشق است
وان اسب سواری که لجامش عشق است
عشق مه من کار عظیمی است ولیک
من بندهٔ آنم که غلامش عشق است
درنه قدم ار چه راه بیپایانست
کز دور نظاره کار نامردانست
این راه زندگی دل حاصل کن
کاین زندگی تن صفت حیوانست
روزی که ترا ببینم آدینهٔ ماست
هر روز به دولتت به از دینهٔ ماست
گر چرخ و هزار چرخ در کینهٔ ماست
غم نیست چو مهر یار در سینهٔ ماست
چشم تو ز روزگار خونریزتر است
تیر مژهٔ تو از سنان تیزتر است
رازی که بگفتهای بگوشم واگوی
زانروی که گوش من گرانخیزتر است