پاسخ به:رباعیات مولوی
چون دانستم که عشق پیوست منست
وان زلف هزار شاخ در دست منست
هرچند که دی مست قدح میبودم
امروز چنانم که قدح مست منست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
خیزید که آن یار سعادت برخاست
خیزید که از عشق غرامت برخاست
خیزید که آن لطیف قامت برخاست
خیزید که امروز قیامت برخاست
دایم ز ولایت علی برخواهم گفت
چون روح قدس نادعلی خواهم گفت
تا روح شود غمی که بر جان منست
کل هم و غم سینجلی خواهم گفت
خورشید و ستارگان و بدرما اوست
بستان و سرای و صحن و صدر ما اوست
هم قبله و هم روزه و صبر ما اوست
عید رمضان و شب قدر ما اوست
خورشید رخت ز آسمان بیرونست
چون حسن تو کز شرح و بیان بیرونست
عشق تو در درون جان من جا دارد
وین طرفه که از جان و جهان بیرونست
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست
یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست
در دایرهٔ وجود موجود علیست
اندر دو جهان مقصد و مقصود علیست
گر خانهٔ اعتقاد ویران نشدی
من فاش بگفتمی که معبود علیست
تهدید عدو چه بشنود عاشق راست
میراند خر تیز بدان سو که خداست
نتوان به گمان دشمن از دوست برید
نتوان به خیالی ز حقیقت برخاست
در ظاهر و باطن آنچه خیر است و شر است
از حکم حقست و از قضا و قدر است
من جهد همی کنم قضا میگوید
بیرون ز کفایت تو کار دگر است
در عشق اگرچه که قدم بر قدم است
آنست قدم که آنقدم از قدم است
در خانهٔ نیست هست بینی بسیار
میمال دو چشم را که اکثر عدم است
تو سیر شدی من نشدم درمان چیست
بنما عوض خود عوض جانان چیست
گفتی که به صبر آخر ایمان داری
ای بندهٔ ایمان به جز او ایمان چیست
در راه طلب عاقل و دیوانه یکیست
در شیوهٔ عشق خویش و بیگانه یکیست
آن را که شراب وصل جانان دادند
در مذهب او کعبه و بتخانه یکیست
در کوی غم تو صبر بیفرمانست
در دیده ز اشک تو بر او حرمانست
دل راز تو دردهای بیدرمانست
با این همه راضیم سخن در جانست
چنگی صنمی که ساز چنگش بنواست
بر چنگ ترانهای همی زد شبها است
کیم بر تو غزلسرایان روزی
وان قول مخالفش نمیآید راست
درنه قدمی که چشمه حیوانست
میگرد چو چرخ تا مهت گرانست
جانیست ترا بگرد حضرت گردان
این جان گردان ز گردش آن جانست