پاسخ به:رباعیات مولوی
بگذشت سوار غیب و گردی برخاست
او رفت ز جای و گرد او هم برخاست
تو راست نگر نظر مکن از چپ و راست
گردش اینجا و مرد در دار بقاست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
بیرون ز جهان و جان یکی دایهٔ ماست
دانستن او نه درخور پایهٔ ماست
در معرفتش همین قدر دانم
ما سایه اوئیم و جهان سایه ماست
بگرفت دلت زانکه ترا دل نگرفت
وآنرا که گرفت دل غم گل نگرفت
باری دل من جز صفت گل نگرفت
بیحاصلیم جز ره حاصل نگرفت
بیرون ز جهان کفر و ایمان جائیست
کانجا نه مقام هر تر و رعنائیست
جان باید داد و دل بشکرانهٔ جان
آنرا که تمنای چنین مأوائیست
تا در دل من صورت آن رشک پریست
دلشاد چو من در همهٔ عالم کیست
والله که به جز شاد نمیدانم زیست
غم میشنوم ولی نمیدانم چیست
تا با تو ز هستی تو هستی باقیست
ایمن منشین که بتپرستی باقیست
گیرم بت پندار شکستی آخر
آن بت که ز پندار برستی باقیست
تا این فلک آینهگون بر کار است
اندریم عشق موج خون در کار است
روزی آید برون و روزی ناید
اما شب و روز اندرون در کار است
تا چهرهٔ آفتاب جان رخشانست
صوفی به مثال ذرهها رقصانست
گویند که این وسوسهٔ شیطانست
شیطان لطیف است و حیات جانست
بییار نماند هرکه با یار بساخت
مفلس نشد آنکه با خریدار بساخت
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید
گل بوی از آن یافت که با خار بساخت
بیچارهتر از عاشق بیصبر کجاست
کاین عشق گرفتاری بیهیچ دواست
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست
تا حاصل دردم سبب درمان گشت
پستیم بلندی شد و کفر ایمان گشت
جان و دل و تن حجاب ره بود کنون
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت
تنها نه همین خنده و سیماش خوشست
خشم و سقط و طعنه و صفراش خوشست
سر خواستهٔ گر بدهم یا ندهم
سر را محلی نیست تقاضاش خوشست
تا عرش ز سودای رخش ولولههاست
در سینه ز بازار رخش غلغلههاست
از بادهٔ او بر کف جان بلبلههاست
در گردن دل ز زلف او سلسلههاست
تا ظن نبری که این زمین بیهوشست
بیدار دو چشم بسته چون خرگوشست
چون دیک هزار کف بسر میآرد
تا خلق ندانند که او در جوشست
تا تن نبری دور زمانم کشته است
آن چشمهٔ آب حیوانم کشته است
او نیست عجب که دشمن جانش کشت
من بوالعجبم که جان جانم کشته است