پاسخ به:رباعیات مولوی
با دشمن تو چو یار بسیار نشست
با یار نشایدت دگربار نشست
پرهیز از آن گلی که با خار نشست
بگریز از آن مگس که بر مار نشست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
باران به سر گرم دلی بر میریخت
بسیار چو ریخت چست در خانه گریخت
پر میزد خوش بطی که آن بر من ریز
کاین جان مرا خدای از آب انگیخت
با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست
بیهیچ زیان ناله و فریاد تو چیست
گفتا که ز شکری بریدند مرا
بیناله و فریاد نمیدانم زیست
با روز بجنگیم که چون روز گذشت
چون سیل به جویبار و چون باد بدشت
امشب بنشینیم چون آن مه بگرفت
تا روز همی زنیم طاس و لب طشت
بازآی که یار بر سر پیمانست
از مهر تو برنگشت صد چندانست
تو بر سر مهری که ترا یکجانست
او چون باشد که جان جان جانست
برجه که سماع روح برپای شده است
وان دف چو شکر حریف آن نای شده است
سودای قدیم آتش افزای شده است
آن های تو کو که وقت هیهات شده است
برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات
مانندهٔ حاجیان به کعبه و به عرفات
چه چسبیدی تو بر زمین چون گل تر
آخر حرکات شد کلید برکات
برکان شکر چند مگس را غوغاست
کی کان شکر را به مگسها پرواست
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست
بنگر که بر آن کوه چه افزود و چه کاست
ای هرچه صدف بستهٔ دریای لبت
وی هرچه گهر فتاده در پای لبت
از راهزنان رسیده جانم تا لب
گر ره ندهی وای من و وای لبت
بر ما رقم خطا پرستی همه هست
بدنامی و عشق و شور و مستی همه هست
ای دوست چو از میانه مقصود توئی
جای گله نیست چون تو هستی همه هست
با هرکه نشستی و نشد جمع دلت
وز تو نرمید زحمت آب و گلت
زنهار تو پرهیز کن از صحبت او
ورنی نکند جان کریمان بحلت
پای تو گرفتهام ندارم ز تو دست
درمان ز که جویم که دلم مهر تو خست
هی طعنه زنی که بر جگر آبت نیست
گر بر جگر نیست چه شد بر مژه هست
بر من در وصل بسته میدارد دوست
دل را بعنا شکسته میدارد دوست
زین پس من و دلشکستگی بر در او
چون دوست دل شکسته میدارد دوست
پس بر به جهانی که چو خون در رگ ماست
خون چون خسبد خاصه که خون در رگ ماست
غم نیستکه آثار جنون در رگ ما است
زیرا که فسونگر و فسون در رگ ماست
بیدیده اگر راه روی عین خطاست
بر دیده اگر تکیه زدی تیر بلاست
در صومعه و مدرسه از راه مجاز
آنرا که نه جا است تو چه دانی که کجاست