پاسخ به:رباعیات مولوی
این من نه منم آنکه منم گوئی کیست
گویا نه منم در دهنم گوئی کیست
من پیرهنی بیش نیم سر تا پای
آن کس که منش پیرهنم گوئی کیست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
این نعره عاشقان ز شمع طرب است
شمع آمد و پروانه خموش این عجب است
اینک شمعی که برتر از روز و شب است
بشتاب ای جان که شمع دل جان طلب است
این مستی من ز بادهٔ حمرا نیست
وین باده به جز در قدح سودا نیست
تو آمدهای که بادهٔ من ریزی
من آن باشم که بادهام پیدا نیست
این چرخ غلام طبع خود رایهٔ ماست
هستی ز برای نیستی مایهٔ ماست
اندر پس پردهها یکی دایهٔ ماست
ما آمده نیستیم این سایهٔ ماست
این همدم اندرون که دم میدهدت
امید رسیدن به حرم میدهدت
تو تا دم آخرین دم او میخور
کان عشوه نباشد ز کرم میدهدت
این عشق شهست و رایتش پیدا نیست
قرآن حقست و آیتش پیدا نیست
هر عاشق از این صیاد تیری خورده است
خون میرود و جراحتش پیدا نیست
ای هر بیدار با خبرهای تو خفت
ای هرکه بخفت در بر لطف تو خفت
ای آنکه به جز تو نیست پیدا و نهفت
از بیم تو بیش از این نمیرم گفت
این فتنه که اندر دل تنگ است ز چیست
وین عشق که قد از او چو چنگست ز چیست
وین دل که در این قالب من هر شب و روز
با من ز برای او به جنگست ز چیست
این سینهٔ پرمشغله از مکتب اوست
و امروز که بیمار شدم از تب اوست
پرهیز کنم ز هرچه فرمود طبیب
جز از می و شکری که آن از لب اوست
با تو سخنان بیزبان خواهم گفت
از جملهٔ گوشها نهان خواهم گفت
جز گوش تو نشنود حدیث من کس
هرچند میان مردمان خواهم گفت
با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت
با تو سخن مرگ نمیشاید گفت
جان طالب منزلست و منزل مرگست
اما خر تو میانهٔ راه بخفت
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت
از سنبل تر رونق عطاران برد
وز نرگس مست خون هشیاران ریخت
با دل گفتم که دل از او جیحونست
دلبر ترش است و با تو دیگر گونست
خندید دلم گفت که این افسونست
آخر شکر ترش ببینم چونست
ای همچو خر و گاو که و جو طلبت
تا چند کند سایس گردون ادبت
لب چند دراز میکنی سوی لبش
هر گنده دهان چشیده از طعم لبت
تا شب میگو که روز ما را شب نیست
در مذهب عشق و عشق را مذهب نیست
عشق آن بحریست کش کران ولب نیست
بس غرقه شوند و ناله و یارب نیست