پاسخ به:رباعیات مولوی
از دیدن اغیار چو ما را مدد است
پس فرد نهایم و کار ما در عدد است
از نیک و بد آگهیم و این نیک و بد است
هردل که نه بیخود است زیر لگد است
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
آن عشق مجرد سوی صحرا میتاخت
دیدش دل من ز کر و فرش بشناخت
با خود میگفت چون ز صورت برهم
با صورت عشق عشقها خواهم باخت
دانیکه چه میگوید این بانگ رباب
اندر پی من بیا و ره را دریاب
زیرا به خطا راه بری سوی صواب
زیرا به سال ره بری سوی جواب
بیجام در این دور شرابست شراب
بیدود در این سینه کبابست کباب
فریاد رباب عشق از زحمهٔ او است
زنهار مگو همین ربابست رباب
امروز چو هر روز خرابیم خراب
مگشا در اندیشه و برگیر رباب
صدگونه نماز است و رکوعست و سجود
آنرا که جمال دوست باشد محراب
یک چند به تقلید گزیدم خود را
نادیده همی نام شنیدم خود را
در خود بودم زان نسزیدم خود را
از خود چو برون شدم بدیدم خود را
ای لعل و عقیق و در و دریا و درست
فارغ از جای و پای بر جا و درست
ای خواجهٔ روح و روحافزا و درست
دیر آمدنت رواست دیرآ و درست
این بانگ خوش از جانب کیوان منست
این بوی خوش از گلشن و بستان منست
آن چیز که او بر دل و بر جان منست
تا بر رود او کجا رود آن منست
این جمله شرابهای بیجام کراست
ما مرغ گرفتهایم این دام کراست
از بهر نثار عاشقان هر نفسی
چندین شکر و پسته و بادام کراست
این جو که تراست هر کسی جویان نیست
هر چرخ ز آب جوی تو گردان نیست
هرکس نکشد کمان کمان ارزان نیست
رستم باید که کار نامردان نیست
این شکل سفالین تنم جام دلست
و اندیشهٔ پختهام می خام دلست
این دانهٔ دانش همگی دام دلست
این من گفتم و لیک پیغام دلست
این غمزه که میرنی ز نوری دگر است
و اندیشه که میکنی عبوری دگر است
هر چند دهن زدن ز شیرینی اوست
این دست که میزنی ز شوری دگر است
این چرخ و فلکها که حد بینش ماست
در دست تصرف خدا کم ز عصاست
هر ذره و قطره گر نهنگی گردد
آن جمله مثال ماهیی در دریاست
این فصل بهار نیست فصلی دگر است
مخموری هر چشم ز وصلی دگر است
هرچند که جمله شاخها رقصانند
جنبیدن هر شاخ ز اصلی دگر است
این گرمابه که خانهٔ دیوانست
خلوتگه و آرامگه شیطانست
دروی پریی، پری رخی پنهانست
پس کفر یقین کمینگه ایمانست