پاسخ به:رباعیات مولوی
گفتم صنما مگر که جانان منی
اکنون که همی نظر کنم جان منی
مرتد گردم گر ز تو من برگردی
ای جان جهان تو کفر و ایمان منی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
گوهر چه بود به بحر او جز سنگی
گردون چه بود بر در او سرهنگی
از دولت دوست هیچ چیزم کم نیست
جز صبر که از صبر ندارم رنگی
گفتم که دلا تو در بلا افتادی
گفتا که خوشم تو به کجا افتادی
گفتم که دماغ دوا باید، گفت
دیوانه توئی که در دوا افتادی
مائیم در این زمان زمین پیمائی
بگذاشته هر شهر به شهر آرائی
چون کشتی یاوه گشته در دریائی
هر روز به منزلی و هرشب جائی
گر خار بدین دیدهٔ چون جوی زنی
ور تیر جفا بر دل چون موی زنی
من دست ز دامن تو کوته نکنم
گر همچو دفم هزار بر روی زنی
هرکس کسکی دارد و هرکس یاری
آن یار وفادار کجا شد باری
گر پیش سگی شکر نهی خرواری
میل دل او بود سوی مرداری
گر من مستم ز روی بدکرداری
ای خواجه برو تو عاقل و هشیاری
تو غره به طاعتی و طاعت داری
این آن سر پل نیست که میپنداری
گر یک نفسی واقف اسرار شوی
جانبازی را به جان خریدار شوی
تا منست خود تو تا ابد تیرهستی
چون مست از او شوی تو هشیار شوی
نی گفت که پای من به گل بود بسی
ناگاه بریدند سرم در هوسی
نه زخم گران بخوردم از دست خسی
معذورم دار اگر بنالم نفسی
گر عاشق زار روی تو نیستمی
چندان به در سرای تو نه ایستمی
گفتی که مایست بردرم خیز برو
ای دوست اگر نه ایستمی نیستمی
هر روز ز عاشقی و شیرین رائی
مر عاشق را پیرهنی فرمائی
ای یوسف روزگار ما یعقوبیم
پیراهن تست چشم را بینائی
من دوش به کاسهٔ رباب سحری
مینالیدم ترانهٔ کاسهگری
با کاسهٔ می درآمد آن رشک پری
گفتا که اگر کاسه زنی کوزه خوری
گر قدر کمال خویش بشناختمی
دامان خود از خاک بپرداختمی
خالی و سبک بر آسمان تاختمی
سر بر فلک نهم برافراختمی
مردی که فلک رخنه کند از دردی
مردی که خداش کاشکی ناوردی
غبن است و هزار غبن کاین خلق لقب
آن را مردی نهند و این را مردی
غمهای مرا همه بناغم داری
واندر غم خود همچو بناغم داری
گویی که تراام و چرا غم داری
ترسم که نباشی و چراغم داری