پاسخ به:رباعیات مولوی
یکدم غم جان دار غم نان تا کی
وز پرورش این تن نادان تا کی
اندر ره طبل اشکم و نای و گلو
این رنج ز نخ به ضرب دندان تا کی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
واپس مانی ز یار واپس باشی
از شاخ درخت بگسلی خس باشی
در چشم کسی تو خویش را جای کنی
تو مردمک دیدهٔ آن کس باشی
نومید نیم گرچه ز من ببریدی
یا بر سر من یار دگر بگزیدی
تا جان دارم غم تو خواهم خوردن
بسیار امیدهاست در نومیدی
هر شب که ببنده همنشین میافتی
چون نور مهی که بر زمین میافتی
من بندهٔ چشم مست پرخواب توام
آن دم که چنان و اینچنین میافتی
هر لحظه مها پیش خودم میخوانی
احوال همی پرسی و خود میدانی
تو سرو روانی و سخن پیش تو باد
میگویم و سر به خیره میجنبانی
میدان و مگو تا نشود رسوائی
زیبائی مرد هست در تنهائی
گفتا که چه حاجتست اینجا ملکی است
کو موی همی شکافد از بینائی
مه دوش به بالین تو آمد به سرای
گفتم که ز غیرتش بکوبم سر و پای
مه کیست که او با تو نشیند یک جای
شب گرد جهان دیده و انگشت نمای
میفرماید خدا که ای هرجائی
از عام ببر که خاص آن مائی
با ما خو کن که عاقبت آن دلدار
پیشت آید شبانگه تنهائی
ناخوانده به هرجا که روی غم باشی
ور خوانده روی تو محرم آن دم باشی
تا کافر را خدا نخواند نرود
شرمت بادا ز کافری کم باشی
مانندهٔ گل ز اصل خندان زادی
وز طالع و بخت خویش شادی شادی
سرسبز چو شاخ گل و آزاده چو سرو
سروی عجبی که از زمین آزادی
ماه آمد پیش او که تو جان منی
گفتش که تو کمترین غلامان منی
هر چند بدان جمع تکبر میکرد
میداشت طمع که گویمش آن منی
هرگز نبود میل تو کافراشت کنی
تا عاشق آنی که فرو داشت کنی
بسم الله ناگفته تو گوئی الحمد
ناآمده صبح از طمع چاشت کنی
مست است خبر از تو و یا خود خبری
خیره است نظر در تو و با تو نظری
درهم شده خانهٔ دل از حور و پری
وز دیده تو از گو شککی مینگری
مادام که در راه هوا و هوسی
از کعبهٔ وصل هردمی باز پسی
در بادیهٔ طلب چو جهدی بنمای
باشد که به کعبهٔ وصالش برسی
گرنه حذر از غیرت مردان کنمی
آن کار که دوش گفتهام آن کنمی
ور رشک نبودی همه هشیاران را
بیخویش و خراب و مست و حیران کنمی