پاسخ به:رباعیات مولوی
دوشینه مرا گذاشتی خوش خفتی
امشب به دغل بهر سوئی میافتی
گفتم که مرا تا به قیامت جفتی
گو آن سخنی که وقت مستی گفتی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر فتنهٔ بزم و بادهجویم کردی
سجادهنشین با وقارم دیدی
بازیچهٔ کودکان کویم کردی
زان ماه چهارده که بود اشراقی
گشتم زر ده دهی من از براقی
آن نیز ببرد از من تا هیچ شدم
ار ده ببرد چهار ماند باقی
رفتم بر یار از سر سر دستی
گفتا ز درم برو که این دم مستی
گفتم بگشای در که من مست نیم
گفتا که برو چنانکه هستی هستی
در عشق هر آن که برگزیند چیزی
از نفس هوس بر او نشیند چیزی
عشق آینه است هرکه در وی بیند
جز ذات و صفات خود نبیند چیزی
صد روز دراز گر به هم پیوندی
جان را نشود از این فغان خرسندی
ای آن که به این حدیث ما میخندی
مجنون نشدی هنوز دانشمندی
شادی شادی و ای حریفان شادی
زان سوسن آزاد هزار آزادی
میگفت که دادی عاشقی من دادم
آری دادی مها و دادی دادی
در عشق موافقت بود چون جانی
در مذهب هر ظریف معنی دانی
از سی و دو دندان چو یکی گشت دراز
بیدندان شد از چنان دندانی
سرمستم و سرمستم و سرمست کسی
می خوردم و می خوردم و از دست کسی
همچون قدحم شکست وانگه پرکرد
آخر ز گزاف نیست اشکست کسی
تو میخندی بهانهای یافتهای
در خانهٔ خود دام و دغل باختهای
ای چشم فراز کرده چون مظلومان
در حیله و مکر موی بشکافتهای
شب رفت و دلت نگشت سیر، ای ایچی
دست تو اگر نگیرد آن مه هیچی
خفتند حریفان همه چارهات اینست
کاندر می لعل و در سر خود پیچی
سوگند همی خورد پریر آن ساقی
میگفت به حق صحبت مشتاقی
گر باده دهم به شهری و آفاقی
عقلی نگذارم به جهان من باقی
عاینت حمامة تحاکی حالی
تبکی و تصیح فوق غصن عالی
او ناله همیکرد و منش میگفتم
مینال بر این پرده که خوش مینالی
عشقت صنما چه دلبریها کردی
در کشتن بنده ساحریها کردی
بخشی همه عشقت به سمرقند دلم
آگاه نی چه کافریها کردی
عاشق شوی ای دل و ز جان اندیشی
دزدی کنی و ز پاسبان اندیشی
دعوی محبت کنی ای بیمعنی
وانگه ز زبان این و آن اندیشی