پاسخ به:رباعیات مولوی
در روزه چو از طبع دمی پاک شوی
اندر پی پاکان تو بر افلاک شوی
از سوزش روزه نور گردی چون شمع
وز ظلمت لقمه لقمهٔ خاک شوی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
در هر دو جهان دلبر و یارم تو بسی
زیرا که به هر غمیم فریاد رسی
کس نیست به جز تو ایمه اندر دو جهان
جز آن که ببخشیش باکرام کسی
دلدار مرا گفت ز هر دلداری
گر بوسه خری بوسه ز من خر باری
گفتم که به زر گفت که زر را چکنم
گفتم که به جان گفت که آری آری
دوش از سر عاشقی و از مشتاقی
میکردم التماس می از ساقی
چون جاه و جمال خویش بنمود به من
من نیست شدم بماند ساقی ساقی
در عشق تو خون دیده بارید بسی
جان در تن من ز غم بنالید بسی
آگاه نی ز حالم ای جان جهان
چرخم به بهانه تو مالید بسی
دل کیست همه کار و گیائیش توئی
نیک و بد و کفر و پارسائیش توئی
گفتم که برو مرا همین خواهی گفت
سرگشته من از توام مرا میگوئی
دیروز فسون سرد برخواند کسی
او سردتر از فسون خود بود بسی
بر مایدهٔ عشق مگس بسیار است
ای کم ز مگس کو برمد از مگسی
دل گفت مرا بگو کرا میجوئی
بر گرد جهان خیره چرا میپوئی
دی بود چنان دولت و جان افروزی
و امروز چنین آتش عالم سوزی
افسوس که در دفتر ما دست خدا
آن را روزی نبشت این را روزی
در زیر غزلها و نفیر و زاری
دردیست مرا ز چهرههای ناری
هرچند که رسم دلبریهاش خوشست
کو آن خوشیئیکه او کند دلداری
دی عاقل و هشیار شدم در کاری
برهم زدم دوش مر مرا عیاری
دیدم که دل آن اوست من اغیارش
بیرون رفتم از آن میان من باری
دی مست بدی دلا و چست و سفری
امروز چه خوردهای که از دی بتری
رقصان شده سر سبز مثال شجری
یا حاجب خورشید بسان سحری
دلدار به زیر لب بخواند چیزی
دیوانه شوی عقل نماند چیزی
یارب چه فسونست که او میخواند
کاندر دل سنگ مینشاند چیزی
بد میکنی و نیک طمع میداری
هم بد باشد سزای بدکرداری
با اینکه خداوند کریم و است و رحیم
گندم ندهد بار چو جو میکاری
سرسبزی باغ و گلشن و شمشادی
رقاص کن دلی و اصل شادی
ای آنکه هزار مرده را جان دادی
شاگرد تو میشوم که بس استادی