پاسخ به:رباعیات مولوی
لطفی که مرا شبانه اندوختهای
امروز چو زلف خود پس انداختهای
چشم توز می مست و من از چشم تو مست
زان مست بدین مست نپرداختهای
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
بیجهد به عالم معانی نرسی
زنده به حیات جاودانی نرسی
تا همچو خلیل آتش اندر نشوی
چون خضر به آب زندگانی نرسی
چشم مستت ز عادت خماری
افغان که نهاد رسم تنها خواری
چون می مددیست ای بخیلیت چراست
می می نخوری و شیره میافشاری
تا عشق آن روی پریزاد شوی
وانگه هردم چو خاک برباد شوی
دانم که در آتشی و بگذاشتمت
باشد که در این واقعه استاد شوی
در دست اجل چو درنهم من پائی
در کتم عدم در افکنم غوغائی
حیران گردد عدم که هرگز جائی
در هر دو جهان نیست چنین شیدائی
در دل نگذارمت که افگار شوی
در دیده ندارمت که بس خار شوی
در جان کنمت جای نه در دیده و دل
تا در نفس بازپسین یار شوی
در زهد اگر موسی و هارون آئی
وانگاه چو جبرئیل بیرون آئی
از صورت زهد خود چه مقصود ترا
در سیرت اگر یزید و قارون آئی
در عالم حسن اینت سلطان که توئی
در خطهٔ لطف شهره برهان که توئی
در قالب عاشقان بیجان گشته
انصاف بدادیم زهی جان که توئی
در عشق تو خون دیده بارید بسی
جان در تن من ز غم بنالید بسی
آگاه نی ز حالم ای جان جهان
چرخم به بهانه تو مالید بسی
تا چند ز جان مستمند اندیشی
تا کی ز جهان پرگزند اندیشی
آنچه از تو ستد همین کالبد است
یک مزبله گو مباش چند اندیشی
در باغ درآب با گل اگر خار نهای
پیش آر موافقت گر اغیار نهای
چون زهر مدار روی اگر مار نهای
این نقش بخوان چو نقش دیوار نهای
در دل نگذشت کز دلم بگذاری
یا رخت فتاده در گلم بگذاری
بسیار زدم لاف تو با دشمن و دوست
ای وای به من گر خجلم بگذاری
تو دوش چه خواب دیدهای میدانی
نی دانش آن نیست بدین آسانی
در دست و تن تو کاله پنهان کرده است
ای شحنه چراش زو نمیرنجانی
درویشان را عار بود محتشمی
واندر دلشان بار بود محتشمی
اندر ره دوست فقر مطلق خوشتر
کاندر ره او خوار بود محتشمی
دل از می عشق مست میپنداری
جان شیفتهٔ الست میپنداری
تو نیستی و بلای تو در ره تو
آنست که خویش هست میپنداری