پاسخ به:رباعیات مولوی
ای عشرت نیست گشته هستک شدهای
وی عابد پیر بتپرستک شدهای
غم نیست اگرچه تنگدستک شدهای
از کوزهٔ سر فراخ مستک شدهای
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
این نیست ره وصل که پنداشتهای
این نیست جهان جان که بگذاشتهای
آن چشمه که خضر خورد از او آب حیات
اندر ره تست لیکن انباشتهای
ای ماه برآمدی و تابان گشتی
گرد فلک خویش خرامان گشتی
چون دانستی برابر جان گشتی
ناگاه فروشدی پنهان گشتی
با دل گفتم که ای دل از نادانی
محروم ز خدمت شدهای میدانی
دل گفت مرا سخن غلط میرانی
من لازم خدمتم تو سرگردانی
بالا شجری لب شکر و دل حجری
زنجیر سری، سیمبری رشک پری
چون برگذری درنگری دل ببری
چشمت مرساد سخت زیبا صوری
بازآی که تا به خود نیازم بینی
بیداری شبهای درازم بینی
نی نی غلطم که خود فراق تو مرا
کی زنده رها کند که بازم بینی
با بیخبران اگر نشستی بردی
با هشیاران اگر نشستی مردی
رو صومعه ساز همچو زر در کوره
از کوره اگر برون شدی افسردی
ای آنکه مرا به لطف بنواختهای
در دفع کنون بهانهای ساختهای
گر با همگان عشق چنین باختهای
پس قیمت هیچ دوست نشناختهای
با قلاشان چو رد نهادی پائی
در عشق چو پخت جان تو سودائی
رنجه مشو و به هیچ جائی مگریز
میدان که از این سپس نگنجی جائی
با خندهٔ بر بسته چرا خرسندی
چون گل باید که بیتکلف خندی
فرقست میان عشق کز جان خیزد
یا آنچه به ریسمانش برخود بندی
ای نفس عجب که با دلم همنفسی
من بندهٔ آن صبح که خندان برسی
ای در دل شب چو روز آخر چه کسی
هم شحنه و دزد و خواجه و هم عسسی
جانم ز طرب چون شکر انباشتهای
چون برگ گل اندر شکرم داشتهای
امروز مرا خنده فرو میگیرد
تا در دهنم چه خندهها کاشتهای
با من ترش است روی یار قدری
شیرینتر از این ترش ندیدم شکری
بیزار شود شکر ز شیرینی خویش
گر زان شکر ترش بیابد خبری
گر آب دهی نهال خود کاشتهای
ور پست کنی مرا تو برداشتهای
خاکی بودم به زیر پاهای خسان
همچون فلکم مها تو افراشتهای
بر کار گذشته بین که حسرت نخوری
صوفی باشی و نام ماضی نبری
ابنالوقتی، جوانی و وقت بری
تا فوت نگردد این دم ما حضری