پاسخ به:غزلیات مولوی
اندر دل ما تویی نگارا
غیر تو کلوخ و سنگ خارا
هر عاشق شاهدی گزیدست
ما جز تو ندیدهایم یارا
گر غیر تو ماه باشد ای جان
بر غیر تو نیست رشک ما را
ای خلق حدیث او مگویید
باقی همه شاهدان شما را
بر نقش فنا چه عشق بازد
آن کس که بدید کبریا را
بر غیر خدا حسد نیارد
آن کس که گمان برد خدا را
گر رشک و حسد بری برو بر
کین رشک بدست انبیا را
چون رفت بر آسمان چارم
عیسی چه کند کلیسیا را
بوبکر و عمر به جان گزیدند
عثمان و علی مرتضا را
شمس تبریز جو روان کن
گردان کن سنگ آسیا را
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
ای سخت گرفته جادوی را
شیری بنموده آهوی را
از سحر تو احولست دیده
در دیده نهادهای دوی را
بنمودهای از ترنج آلو
کی یافت ترنج آلوی را
سحر تو نمود بره را گرگ
بنموده ز گندمی جوی را
منشور بقا نموده سحرت
طومار خیال منطوی را
پر باد هدایتست ریشش
از سحر تو جاهل غوی را
سوفسطاییم کرد سحرت
ای ترک نموده هندوی را
چون پشه نموده وقت پیکار
پیلان تهمتن قوی را
تا جنگ کنند و راست آرند
تقدیر و قضای مستوی را
سوفسطایی مشو خمش کن
بگشای زبان معنوی را
از دور بدیده شمس دین را
فخر تبریز و رشک چین را
آن چشم و چراغ آسمان را
آن زنده کننده زمین را
ای گشته چنان و آن چنانتر
هر جان که بدیده او چنین را
گفتا که که را کشم به زاری
گفتمش که بنده کمین را
این گفتن بود و ناگهانی
از غیب گشاد او کمین را
آتش درزد به هست بنده
وز بیخ بکند کبر و کین را
بی دل سیهی لاله زان می
سرمست بکرد یاسمین را
در دامن اوست عین مقصود
بر ما بفشاند آستین را
شاهی که چو رخ نمود مه را
بر اسب فلک نهاد زین را
بنشین کژ و راست گو که نبود
همتا شه روح راستین را
والله که از او خبر نباشد
جبریل مقدس امین را
حالی چه زند به قال آورد
او چرخ بلند هفتمین را
چون چشم دگر در او گشادیم
یک جو نخریم ما یقین را
آوه که بکرد بازگونه
آن دولت وصل پوستین را
ای مطرب عشق شمس دینم
جان تو که بازگو همین را
چون مینرسم به دستبوسش
بر خاک همیزنم جبین را
برخیز و صبوح را بیارا
پرلخلخه کن کنار ما را
پیش آر شراب رنگ آمیز
ای ساقی خوب خوب سیما
از من پرسید کو چه ساقیست
قندست و هزار رطل حلوا
آن ساغر پرعقار برریز
بر وسوسه محال پیما
آن می که چو صعوه زو بنوشد
آهنگ کند به صید عنقا
زان پیش که دررسد گرانی
برجه سبک و میان ما آ
میگرد و چو ماه نور میده
حمرا می ده بدان حمیرا
ما را همه مست و کف زنان کن
وان گاه نظاره کن تماشا
در گردش و شیوههای مستان
در عربدههای در علالا
در گردن این فکنده آن دست
کان شاه من و حبیب و مولا
او نیز ببرده روی چون گل
میبوسد یار را کف پا
این کیسه گشاده از سخاوت
که خرج کنید بیمحابا
دستار و قبا فکنده آن نیز
کاین را به گرو نهید فردا
صد مادر و صد پدر ندارد
آن مهر که میبجوشد آن جا
این می آمد اصول خویشی
کز سکر چنین شدند اعدا
آن عربده در شراب دنیاست
در بزم خدا نباشد آنها
نی شورش و نی قیست و نی جنگ
ساقیست و شراب مجلس آرا
خاموش که ز سکر نفس کافر
میگوید لا اله الا
چون خانه روی ز خانه ما
با آتش و با زبانه ما
با رستم زال تا نگویی
از رخش و ز تازیانه ما
زیرا جز صادقان ندانند
مکر و دغل و بهانه ما
اندر دل هیچ کس نگنجیم
چون در سر اوست شانه ما
هر جا پر تیر او ببینی
آن جاست یقین نشانه ما
از عشق بگو که عشق دامست
زنهار مگو ز دانه ما
با خاطر خویش تا نگویی
ای محرم دل فسانه ما
گر تو به چنینهای بگویی
والله که تویی چنانه ما
اندر تبریز بد فلانی
اقبال دل فلانه ما
دیدم رخ خوب گلشنی را
آن چشم و چراغ روشنی را
آن قبله و سجده گاه جان را
آن عشرت و جای ایمنی را
دل گفت که جان سپارم آن جا
بگذارم هستی و منی را
جان هم به سماع اندرآمد
آغاز نهاد کف زنی را
عقل آمد و گفت من چه گویم
این بخت و سعادت سنی را
این بوی گلی که کرد چون سرو
هر پشت دوتای منحنی را
در عشق بدل شود همه چیز
ترکی سازند ارمنی را
ای جان تو به جان جان رسیدی
وی تن بگذاشتی تنی را
یاقوت زکات دوست ما راست
درویش خورد زر غنی را
آن مریم دردمند یابد
تازه رطب تر جنی را
تا دیده غیر برنیفتد
منمای به خلق محسنی را
ز ایمان اگرت مراد امنست
در عزلت جوی ایمنی را
عزلت گه چیست خانه دل
در دل خو گیر ساکنی را
در خانه دل همیرسانند
آن ساغر باقی هنی را
خامش کن و فن خامشی گیر
بگذار تو لاف پرفنی را
زیرا که دلست جای ایمان
در دل میدارمؤمنی را
دیدم شه خوب خوش لقا را
آن چشم و چراغ سینهها را
آن مونس و غمگسار دل را
آن جان و جهان جان فزا را
آن کس که خرد دهد خرد را
آن کس که صفا دهد صفا را
آن سجده گه مه و فلک را
آن قبله جان اولیا را
هر پاره من جدا همیگفت
کای شکر و سپاس مر خدا را
موسی چو بدید ناگهانی
از سوی درخت آن ضیا را
گفتا که ز جست و جوی رستم
چون یافتم این چنین عطا را
گفت ای موسی سفر رها کن
وز دست بیفکن آن عصا را
آن دم موسی ز دل برون کرد
همسایه و خویش و آشنا را
اخلع نعلیک این بود این
کز هر دو جهان ببر ولا را
در خانه دل جز او نگنجد
دل داند رشک انبیا را
گفت ای موسی به کف چه داری
گفتا که عصاست راه ما را
گفتا که عصا ز کف بیفکن
بنگر تو عجایب سما را
افکند و عصاش اژدها شد
بگریخت چو دید اژدها را
گفتا که بگیر تا منش باز
چوبی سازم پی شما را
سازم ز عدوت دست یاری
سازم دشمنت متکا را
تا از جز فضل من ندانی
یاران لطیف باوفا را
دست و پایت چو مار گردد
چون درد دهیم دست و پا را
ای دست مگیر غیر ما را
ای پا مطلب جز انتها را
مگریز ز رنج ما که هر جا
رنجیست رهی بود دوا را
نگریخت کسی ز رنج الا
آمد بترش پی جزا را
از دانه گریز بیم آن جاست
بگذار به عقل بیم جا را
شمس تبریز لطف فرمود
چون رفت ببرد لطفها را
تا چند تو پس روی به پیش آ
در کفر مرو به سوی کیش آ
در نیش تو نوش بین به نیش آ
آخر تو به اصل اصل خویش آ
هر چند به صورت از زمینی
پس رشته گوهر یقینی
بر مخزن نور حق امینی
خود را چو به بیخودی ببستی
میدانک تو از خودی برستی
وز بند هزار دام جستی
از پشت خلیفهای بزادی
چشمی به جهان دون گشادی
آوه که بدین قدر تو شادی
هر چند طلسم این جهانی
در باطن خویشتن تو کانی
بگشای دو دیده نهانی
چون زاده پرتو جلالی
وز طالع سعد نیک فالی
از هر عدمی تو چند نالی
لعلی به میان سنگ خارا
تا چند غلط دهی تو ما را
در چشم تو ظاهرست یارا
چون از بر یار سرکش آیی
سرمست و لطیف و دلکش آیی
با چشم خوش و پرآتش آیی
در پیش تو داشت جام باقی
شمس تبریز شاه و ساقی
سبحان الله زهی رواقی
مشکن دل مرد مشتری را
بگذار ره ستمگری را
رحم آر مها که در شریعت
قربان نکنند لاغری را
مخمور توام به دست من ده
آن جام شراب گوهری را
پندی بده و به صلح آور
آن چشم خمار عبهری را
فرمای به هندوان جادو
کز حد نبرند ساحری را
در شش درهای فتاد عاشق
بشکن در حبس شش دری را
یک لحظه معزمانه پیش آ
جمع آور حلقه پری را
سر می نهد این خمار از بن
هر لحظه شراب آن سری را
صد جا چو قلم میان ببسته
تنگ شکر معسکری را
ای عشق برادرانه پیش آ
بگذار سلام سرسری را
ای ساقی روح از در حق
مگذار حق برادری را
ای نوح زمانه هین روان کن
این کشتی طبع لنگری را
ای نایب مصطفی بگردان
آن ساغر زفت کوثری را
پیغام ز نفخ صور داری
بگشای لب پیمبری را
ای سرخ صباغت علمدار
بگشا پر و بال جعفری را
پرلاله کن و پر از گل سرخ
این صحن رخ مزعفری را
اسپید نمیکنم دگر من
درریز رحیق احمری را
ما را سفری فتاد بیما
آن جا دل ما گشاد بیما
آن مه که ز ما نهان همیشد
رخ بر رخ ما نهاد بیما
چون در غم دوست جان بدادیم
ما را غم او بزاد بیما
ماییم همیشه مست بیمی
ماییم همیشه شاد بیما
ما را مکنید یاد هرگز
ما خود هستیم یاد بیما
بی ما شدهایم شاد گوییم
ای ما که همیشه باد بیما
درها همه بسته بود بر ما
بگشود چو راه داد بیما
با ما دل کیقباد بندهست
بندهست چو کیقباد بیما
ماییم ز نیک و بد رهیده
از طاعت و از فساد بیما
غمزه عشقت بدان آرد یکی محتاج را
کو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را
اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر
تا کشد در پای معشوق اطلس و دیباج را
در دل عاشق کجا یابی غم هر دو جهان
پیش مکی قدر کی باشد امیر حاج را
عشق معراجیست سوی بام سلطان جمال
از رخ عاشق فروخوان قصه معراج را
زندگی ز آویختن دارد چو میوه از درخت
زان همیبینی درآویزان دو صد حلاج را
گر نه علم حال فوق قال بودی کی بدی
بنده احبار بخارا خواجه نساج را
بلمه ایهان تا نگیری ریش کوسه در نبرد
هندوی ترکی میاموز آن ملک تمغاج را
همچو فرزین کژروست و رخ سیه بر نطع شاه
آنک تلقین میکند شطرنج مر لجلاج را
ای که میرخوان به غراقان روحانی شدی
بر چنین خوانی چه چینی خرده تتماج را
عاشق آشفته از آن گوید که اندر شهر دل
عشق دایم میکند این غارت و تاراج را
بس کن ایرا بلبل عشقش نواها میزند
پیش بلبل چه محل باشد دم دراج را
ساقی تو شراب لامکان را
آن نام و نشان بینشان را
بفزا که فزایش روانی
سرمست و روانه کن روان را
یک بار دگر بیا درآموز
ساقی گشتن تو ساقیان را
چون چشمه بجوش از دل سنگ
بشکن تو سبوی جسم و جان را
عشرت ده عاشقان می را
حسرت ده طالبان نان را
نان معماریست حبس تن را
می بارانیست باغ جان را
بستم سر سفره زمین را
بگشا سر خم آسمان را
بربند دو چشم عیب بین را
بگشای دو چشم غیب دان را
تا مسجد و بتکده نماند
تا نشناسیم این و آن را
خاموش که آن جهان خاموش
در بانگ درآرد این جهان را
من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا
سوی کوه طور رفتم حبذا لی حبذا
دیدم آن جا پادشاهی خسروی جان پروری
دلربایی جان فزایی بس لطیف و خوش لقا
کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او
چون بهشت جاودانی گشته از فر و ضیا
ساقیان سیمبر را جام زرینها به کف
رویشان چون ماه تابان پیش آن سلطان ما
رویهای زعفران را از جمالش تابها
چشمهای محرمان را از غبارش توتیا
از نوای عشق او آن جا زمین در جوش بود
وز هوای وصل او در چرخ دایم شد سما
در فنا چون بنگرید آن شاه شاهان یک نظر
پای همت را فنا بنهاد بر فرق بقا
مطرب آن جا پردهها بر هم زند خود نور او
کی گذارد در دو عالم پردهای را در هوا
جمع گشته سایه الطاف با خورشید فضل
جمع اضداد از کمال عشق او گشته روا
چون نقاب از روی او باد صبا اندرربود
محو گشت آن جا خیال جمله شان و شد هبا
لیک اندر محو هستیشان یکی صد گشته بود
هست محو و محو هست آن جا بدید آمد مرا
تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت
ذرهها اندر هوایش از وفا و از صفا
بس خجل گشتم ز رویش آن زمان تا لاجرم
هر زمان زنار میببریدم از جور و جفا
گفتم ای مه توبه کردم توبهها را رد مکن
گفت بس راهست پیشت تا ببینی توبه را
صادق آمد گفت او وز ماه دور افتادهام
چون حجاج گمشده اندر مغیلان فنا
نور آن مه چون سهیل و شهر تبریز آن یمن
این یکی رمزی بود از شاه ما صدرالعلا
با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا
میکشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی
چون نه مرداری تو بلک باز جانانی چرا
دیدهات را چون نظر از دیده باقی رسید
دیدهات شرمین شود از دیده فانی چرا
آن که او را کس به نسیه و نقد نستاند به خاک
این چنین بیشی کند بر نقده کانی چرا
آن سیه جانی که کفر از جان تلخش ننگ داشت
زهر ریزد بر تو و تو شهد ایمانی چرا
تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست
آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا
او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود
تو بر او از غیب جان ریزی و میدانی چرا
چون در او هستی به بینی گویی آن من نیستم
دعوی او چون نبینی گوییش آنی چرا
خشم یاران فرع باشد اصلشان عشق نوست
از برای خشم فرعی اصل را رانی چرا
شه به حق چون شمس تبریزیست ثانی نیستش
ناحقی را اصل گویی شاه را ثانی چرا
درد ما را در جهان درمان مبادا بیشما
مرگ بادا بیشما و جان مبادا بیشما
سینههای عاشقان جز از شما روشن مباد
گلبن جانهای ما خندان مبادا بیشما
بشنو از ایمان که میگوید به آواز بلند
با دو زلف کافرت کایمان مبادا بیشما
عقل سلطان نهان و آسمان چون چتر او
تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا بیشما
عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده
جان ما را دیدن ایشان مبادا بیشما
جانهای مرده را ای چون دم عیسی شما
ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بیشما
چون به نقد عشق شمس الدین تبریزی خوشم
رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بیشما