پاسخ به:غزلیات مولوی
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها
کاخر چو دردی بر زمین تا چند میباشی برآ
هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود
آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا
گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود
تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا
جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر
چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا
گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری
از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا
در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک
خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا
باد شمالی میوزد کز وی هوا صافی شود
وز بهر این صیقل سحر در میدمد باد صبا
باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل میزند
گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا
جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامکان
نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا
ای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر
تو باز شاهی بازپر سوی صفیر پادشا
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
طوق جنون سلسله شد باز مکن سلسله را
لابه گری میکنمت راه تو زن قافله را
مست و خوش و شاد توام حامله داد توام
حامله گر بار نهد جرم منه حامله را
هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر
هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را
میکشد آن شه رقمی دل به کفش چون قلمی
تازه کن اسلام دمیخواجه رها کن گله را
آنچ کند شاه جفا آبله دان بر کف شه
آنک بیابد کف شه بوسه دهد آبله را
همچو کتابیست جهان جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن فهم کن این مسئله را
شاد همیباش و ترش آب بگردان و خمش
باز کن از گردن خر مشغله زنگله را
ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا
پیوسته چنین بادا چون شیر و شکر با ما
ای چرخ تو را بنده وی خلق ز تو زنده
احسنت زهی خوابی شاباش زهی زیبا
دریای جمال تو چون موج زند ناگه
پرگنج شود پستی فردوس شود بالا
هر سوی که روی آری در پیش تو گل روید
هر جا که روی آیی فرشت همه زر بادا
وان دم که ز بدخویی دشنام و جفا گویی
میگو که جفای تو حلواست همه حلوا
گر چه دل سنگستش بنگر که چه رنگستش
کز مشعله ننگستش وز رنگ گل حمرا
یا رب دل بازش ده صد عمر درازش ده
فخرش ده و نازش ده تا فخر بود ما را
تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا
تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا
بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما
تویی دریا منم ماهی چنان دارم که میخواهی
بکن رحمت بکن شاهی که از تو ماندهام تنها
ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر
دمی که تو نهای حاضر گرفت آتش چنین بالا
اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند
کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا
عذابست این جهان بیتو مبادا یک زمان بیتو
به جان تو که جان بیتو شکنجهست و بلا بر ما
خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی
چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی
هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا
تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه
پر از حورست این خرگه نهان از دیده اعمی
زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق
به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا
زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی
که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا
آب حیوان باید مر روح فزایی را
ماهی همه جان باید دریای خدایی را
ویرانه آب و گل چون مسکن بوم آمد
این عرصه کجا شاید پرواز همایی را
صد چشم شود حیران در تابش این دولت
تو گوش مکش این سو هر کور عصایی را
گر نقد درستی تو چون مست و قراضه ستی
آخر تو چه پنداری این گنج عطایی را
دلتنگ همیدانند کان جای که انصافست
صد دل به فدا باید آن جان بقایی را
دل نیست کم از آهن آهن نه که میداند
آن سنگ که پیدا شد پولادربایی را
عقل از پی عشق آمد در عالم خاک ار نی
عقلی بنمی باید بیعهد و وفایی را
خورشید حقایقها شمس الحق تبریز است
دل روی زمین بوسد آن جان سمایی را
امیر حسن خندان کن چشم را
وجودی بخش مر مشتی عدم را
سیاهی مینماید لشکر غم
ظفر ده شادی صاحب علم را
به حسن خود تو شادی را بکن شاد
غم و اندوه ده اندوه و غم را
کرم را شادمان کن از جمالت
که حسن تو دهد صد جان کرم را
تو کارم زان بر سیمین چو زر کن
تو لعلین کن رخ همچون زرم را
دلا چون طالب بیشی عشقی
تو کم اندیش در دل بیش و کم را
بنه آن سر به پیش شمس تبریز
که ایمانست سجده آن صنم را
ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را
چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را
منم ای برق رام تو برای صید و دام تو
گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را
چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره
چه داند یوسف مصری غم و درد زلیخا را
گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش
که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا
اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را
یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم
یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را
خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را
که جانش مستعد باشد کشاکشهای بالا را
جانا سر تو یارا مگذار چنین ما را
ای سرو روان بنما آن قامت بالا را
خرم کن و روشن کن این مفرش خاکی را
خورشید دگر بنما این گنبد خضرا را
رهبر کن جانها را پرزر کن کانها را
در جوش و خروش آور از زلزله دریا را
خورشید پناه آرد در سایه اقبالت
آری چه توان کردن آن سایه عنقا را
مغزی که بد اندیشد آن نقص بسست ای جان
سودای بپوسیده پوسیده سودا را
هم رحمت رحمانی هم مرهم و درمانی
درده تو طبیبانه آن دافع صفرا را
تو بلبل گلزاری تو ساقی ابراری
تو سرده اسراری هم بیسر و بیپا را
یا رب که چه داری تو کز لطف بهاری تو
در کار درآری تو سنگ و که خارا را
افروخته نوری انگیخته شوری
ننشاند صد طوفان آن فتنه و غوغا را
برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را
خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی را
عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را
سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی را
بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را
به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی را
چو خورشید حمل آمد شعاعش در عمل آمد
ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی را
همان سلطان همان سلطان که خاکی را نبات آرد
ببخشد جان ببخشد جان نگاران نباتی را
درختان بین درختان بین همه صایم همه قایم
قبول آمد قبول آمد مناجات صلاتی را
ز نورافشان ز نورافشان نتانی دید ذاتش را
ببین باری ببین باری تجلی صفاتی را
گلستان را گلستان را خماری بد ز جور دی
فرستاد او فرستاد او شرابات نباتی را
بشارت ده بشارت ده به محبوسان جسمانی
که حشر آمد که حشر آمد شهیدان رفاتی را
شقایق را شقایق را تو شاکر بین و گفتی نی
تو هم نو شو تو هم نو شو بهل نطق بیاتی را
شکوفه و میوه بستان برات هر درخت آمد
که بیخم نیست پوسیده ببین وصل سماتی را
زبان صدق و برق رو برات مؤمنان آمد
که جانم واصل وصلست و هشته بیثباتی را
چه چیزست آنک عکس او حلاوت داد صورت را
چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را
چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم
چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را
اگر آن خود همین جانست چرا بعضی گران جانست
بسی جانی که چون آتش دهد بر باد صورت را
وگر عقلست آن پرفن چرا عقلی بود دشمن
که مکر عقل بد در تن کند بنیاد صورت را
چه داند عقل کژخوانش مپرس از وی مرنجانش
همان لطف و همان دانش کند استاد صورت را
زهی لطف و زهی نوری زهی حاضر زهی دوری
چنین پیدا و مستوری کند منقاد صورت را
جهانی را کشان کرده بدنهاشان چو جان کرده
برای امتحان کرده ز عشق استاد صورت را
چو با تبریز گردیدم ز شمس الدین بپرسیدم
از آن سری کز او دیدم همه ایجاد صورت را
ای خواجه نمیبینی این روز قیامت را
ای خواجه نمیبینی این خوش قد و قامت را
دیوار و در خانه شوریده و دیوانه
من بر سر دیوارم از بهر علامت را
ماهیست که در گردش لاغر نشود هرگز
خورشید جمال او بدریده ظلامت را
ای خواجه خوش دامن دیوانه تویی یا من
درکش قدحی با من بگذار ملامت را
پیش از تو بسی شیدا میجست کرامتها
چون دید رخ ساقی بفروخت کرامت را
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را
به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما
بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را
ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد
نشستست این دل و جانم همیپاید نجستش را
چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست
بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را
برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت
تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را
خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت
نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش را
چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته
درستیهای بیپایان ببخشید آن شکستش را
چو عشقش دید جانم را به بالاییست از این هستی
بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را
اگر چه شیرگیری تو دلا میترس از آن آهو
که شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را
چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن
فروآمد ز اسپ اقبال و میبوسید دستش را
در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق
بده تبریز از اول بلی گویان الستش را
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را
داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را
هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را
جوش نمود نوش را نور فزود دیده را
گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من
من نفروشم از کرم بنده خودخریده را
بین که چه داد میکند بین چه گشاد میکند
یوسف یاد میکند عاشق کف بریده را
داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد
بر کتفم نهاد او خلعت نورسیده را
عاجز و بیکسم مبین اشک چو اطلسم مبین
در تن من کشیده بین اطلس زرکشیده را
هر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجب
صد طربست در طرب جان ز خود رهیده را
چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او
چونک نهفته لب گزد خسته غم گزیده را
وعده دهد به یار خود گل دهد از کنار خود
پر کند از خمار خود دیده خون چکیده را
کحل نظر در او نهد دست کرم بر او زند
سینه بسوزد از حسد این فلک خمیده را
جام می الست خود خویش دهد به سمت خود
طبل زند به دست خود باز دل پریده را
بهر خدای را خمش خوی سکوت را مکش
چون که عصیده میرسد کوته کن قصیده را
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
در مگشا و کم نما گلشن نورسیده را
ای جان و قوام جمله جانها
پر بخش و روان کن روانها
با تو ز زیان چه باک داریم
ای سودکن همه زیانها
فریاد ز تیرهای غمزه
وز ابروهای چون کمانها
در لعل بتان شکر نهادی
بگشاده به طمع آن دهانها
ای داده به دست ما کلیدی
بگشاده بدان در جهانها
گر زانک نه در میان مایی
برجسته چراست این میانها
ور نیست شراب بینشانیت
پس شاهد چیست این نشانها
ور تو ز گمان ما برونی
پس زنده ز کیست این گمانها
ور تو ز جهان ما نهانی
پیدا ز کی میشود نهانها
بگذار فسانههای دنیا
بیزار شدیم ما از آنها
جانی که فتاد در شکرریز
کی گنجد در دلش چنانها
آن کو قدم تو را زمین شد
کی یاد کند ز آسمانها
بربند زبان ما به عصمت
ما را مفکن در این زبانها
ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا
ببین این بحر و کشتیها که بر هم میزنند این جا
ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را
ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا
چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد
ز قلزم آتشی برشد در او هم لا و هم الا
چو بیگاهست آهسته چو چشمت هست بربسته
مزن لاف و مشو خسته مگو زیر و مگو بالا
که سوی عقل کژبینی درآمد از قضا کینی
چو مفلوجی چو مسکینی بماند آن عقل هم برجا
اگر هستی تو از آدم در این دریا فروکش دم
که اینت واجبست ای عم اگر امروز اگر فردا
ز بحر این در خجل باشد چه جای آب و گل باشد
چه جان و عقل و دل باشد که نبود او کف دریا
چه سودا میپزد این دل چه صفرا میکند این جان
چه سرگردان همیدارد تو را این عقل کارافزا
زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی
زهی امن و شکرریزی میان عالم غوغا