پاسخ به:غزلیات مولوی
مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد
قیامتهای پرآتش ز هر سویی برانگیزد
دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد
دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد
ملکها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد
چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد
چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید
بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد
چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند
ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد
چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد
از آن دریا چه گوهرها کنار خاک درریزد
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
مرا دلبر چنان باید که جان فتراک او گیرد
مرا مطرب چنان باید که زهره پیش او میرد
یکی پیمانهای دارم که بر دریا همیخندد
دل دیوانهای دارم که بند و پند نپذیرد
خداوندا تو میدانی که جانم از تو نشکیبد
ازیرا هیچ ماهی را دمی از آب نگزیرد
زهی هستی که تو داری زهی مستی که من دارم
تو را هستی همیزیبد مرا مستی همیزیبد
هلا بس کن هلا بس کن که این عشقی که بگزیدی
نشاطی میدهد بیغم قبولی میکند بیرد
یار مرا چو اشتران باز مهار میکشد
اشتر مست خویش را در چه قطار میکشد
جان و تنم بخست او شیشه من شکست او
گردن من به بست او تا به چه کار میکشد
شست ویم چو ماهیان جانب خشک میبرد
دام دلم به جانب میر شکار میکشد
آنک قطار ابر را زیر فلک چو اشتران
ساقی دشت میکند برکه و غار میکشد
رعد همیزند دهل زنده شدست جزو و کل
در دل شاخ و مغز گل بوی بهار میکشد
آنک ضمیر دانه را علت میوه میکند
راز دل درخت را بر سر دار میکشد
لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را
گر چه جفای دی کنون سوی خمار میکشد
صلا جانهای مشتاقان که نک دلدار خوب آمد
چو زرکوبست آن دلبر رخ من سیم کوب آمد
از او کو حسن مه دارد هر آن کو دل نگه دارد
به خاک پای آن دلبر که آن کس سنگ و چوب آمد
هر آنک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد
کجا خورشید را هرگز ز مرغ شب غروب آمد
بروب از خویش این خانه ببین آن حس شاهانه
برو جاروب لا بستان که لا بس خانه روب آمد
تن تو همچو خاک آمد دم تو تخم پاک آمد
هوسها چون ملخها شد نفسها چون حبوب آمد
ز بینایی بگردیدی مگر خواب دگر دیدی
چه خوردی تو که قاروره پر از خلط رسوب آمد
تو چه شنیدی تو چه گفتی بگو تا شب کجا خفتی
حکایت میکند رنگت که جاسوس القلوب آمد
صلاح الدین یعقوبان جواهربخش زرکوبان
که او خورشید اسرارست و علام الغیوب آمد
بی تو به سر می نشود با دگری مینشود
هر چه کنم عشق بیان بیجگری مینشود
اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ کسی را ز دلم خود خبری مینشود
یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من
آب حیاتی ندهد یا گهری مینشود
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان
تا بزنم بانگ و فغان خود حشری مینشود
میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست
بی ره و رای تو شها رهگذری مینشود
چیست حشر از خود خود رفتن جانها به سفر
مرغ چو در بیضه خود بال و پری مینشود
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
تا تو قدم درننهی خود سحری مینشود
دانه دل کاشتهای زیر چنین آب و گلی
تا به بهارت نرسد او شجری مینشود
در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر
زانک از این بحث به جز شور و شری مینشود
سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد
ندارد پای عشق او کسی کش عشق سر باشد
مراد دل کجا جوید بقای جان کجا خواهد
دو چشم عشق پرآتش که در خون جگر باشد
ز بدحالی نمینالد دو چشم از غم نمیمالد
که او خواهد که هر لحظه ز حال بد بتر باشد
نه روز بخت میخواهد نه شب آرام میجوید
میان روز و شب پنهان دلش همچون سحر باشد
دو کاشانهست در عالم یکی دولت یکی محنت
به ذات حق که آن عاشق از این هر دو به درباشد
ز دریا نیست جوش او که در بس یتیمست او
از این کان نیست روی او اگر چه همچو زر باشد
دل از سودای شاه جان شهنشاهی کجا جوید
قبا کی جوید آن جانی که کشته آن کمر باشد
اگر عالم هما گیرد نجوید سایهاش عاشق
که او سرمست عشق آن همای نام ور باشد
اگر عالم شکر گیرد دلش نالان چو نی باشد
وگر معشوق نی گوید گدازان چون شکر باشد
ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق میگویم
خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر باشد
بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد
خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد
صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد
شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد
حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان
طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد
سماع آمد سماع آمد سماع بیصداع آمد
وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد
ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد
شقایقها و ریحانها و لاله خوش عذار آمد
کسی آمد کسی آمد که ناکس زو کسی گردد
مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار آمد
دلی آمد دلی آمد که دلها را بخنداند
میی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد
کفی آمد کفی آمد که دریا در از او یابد
شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد
کجا آمد کجا آمد کز این جا خود نرفتست او
ولیکن چشم گه آگاه و گه بیاعتبار آمد
ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد
و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد
کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آید
رها کن حرف بشمرده که حرف بیشمار آمد
آن عشق که از پاکی از روح حشم دارد
بشنو که چه میگوید بنگر که چه دم دارد
گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد
هر چند که صد لشکر در کتم عدم دارد
گر ماندهای در گل روی آر به صاحب دل
کو ملک ابد بخشد کو تاج قدم دارد
ای دل که جهان دیدی بسیار بگردیدی
بنمای که را دیدی کز عشق رقم دارد
ای مرکب خود کشته وی گرد جهان گشته
بازآی به خورشیدی کز سینه کرم دارد
آن سینه و چون سینه صیقل ده آیینه
آن سینه که اندر خود صد باغ ارم دارد
این عشق همیگوید کان کس که مرا جوید
شرطیست که همچون زر در کوره قدم دارد
من سیمتنی خواهم من همچو منی خواهم
بیزارم از آن زشتی کو سیم و درم دارد
القاب صلاح الدین بر لوح چو پیدا شد
انصاف بسی منت بر لوح و قلم دارد
آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد
وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد
از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو
هر چند که جور تو بس تند قدم دارد
ای نازش حور از تو وی تابش نور از تو
ای آنک دو صد چون مه شاگرد و حشم دارد
ور خود حشمش نبود خورشید بود تنها
آخر حشم حسنش صد طبل و علم دارد
بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته
در سایه آن زلفی کو حلقه و خم دارد
گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن
گفتا به صدف مانی کو در به شکم دارد
تا نشکنی ای شیدا آن در نشود پیدا
آن در بت من باشد یا شکل بتم دارد
شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد
والله که بسی منت بر لوح و قلم دارد
هرک آتش من دارد او خرقه ز من دارد
زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد
غم نیست اگر ماهش افتاد در این چاهش
زیرا رسن زلفش در دست رسن دارد
نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد
گر راستیی خواهی آن سرو چمن دارد
صد مه اگر افزاید در چشم خوشش ناید
با تنگی چشم او کان خوب ختن دارد
از عکس ویست ای جان گر چرخ ضیا دارد
یا باغ گل خندان یا سرو و سمن دارد
گر صورت شمع او اندر لگن غیرست
بر سقف زند نورش گر شمع لگن دارد
گر با دگرانی تو در ما نگرانی تو
ما روح صفا داریم گر غیر بدن دارد
بس مست شدست این دل وز دست شدست این دل
گر خرد شدست این دل زان زلف شکن دارد
شمس الحق تبریزی شاه همه شیرانست
در بیشه جان ما آن شیر وطن دارد
ای دوست شکر خوشتر یا آنک شکر سازد
ای دوست قمر خوشتر یا آنک قمر سازد
بگذار شکرها را بگذار قمرها را
او چیز دگر داند او چیز دگر سازد
در بحر عجایبها باشد به جز از گوهر
اما نه چو سلطانی کو بحر و درر سازد
جز آب دگر آبی از نادره دولابی
بی شبهه و بیخوابی او قوت جگر سازد
بی عقل نتان کردن یک صورت گرمابه
چون باشد آن علمی کو عقل و خبر سازد
بی علم نمیتانی کز پیه کشی روغن
بنگر تو در آن علمی کز پیه نظر سازد
جانها است برآشفته ناخورده و ناخفته
از بهر عجب بزمی کو وقت سحر سازد
ای شاد سحرگاهی کان حسرت هر ماهی
بر گرد میان من دو دست کمر سازد
میخندد این گردون بر سبلت آن مفتون
خود را پی دو سه خر آن مسخره خر سازد
آن خر به مثال جو در زر فکند خود را
غافل بود از شاهی کز سنگ گهر سازد
بس کردم و بس کردم من ترک نفس کردم
خود گوید جانانی کز گوش بصر سازد
با تلخی معزولی میری بنمی ارزد
یک روز همیخندد صد سال همیلرزد
خربندگی و آنگه از بهر خر مرده
بهر گل پژمرده با خار همیسازد
زنهار نخندی تو تا اوت نخنداند
زیرا که همه خنده زین خنده همیخیزد
ای روی ترش بنگر آن را که ترش کردت
تا او شکری شیرین در سرکه درآمیزد
ای خسته افتاده بنگر که که افکندت
چون درنگری او را هم اوت برانگیزد
گر زانک سگی خسبد بر خاک سر کویش
شیر از حذر آن سگ بگدازد و بگریزد
ایمان بر کفر تو ای شاه چه کس باشد
سیمرغ فلک پیما پیش تو مگس باشد
آب حیوان ایمان خاک سیهی کفران
بر آتش تو هر دو ماننده خس باشد
جان را صفت ایمان شد وین جان به نفس جان شد
دل غرقه عمان شد چه جای نفس باشد
شب کفر و چراغ ایمان خورشید چو شد رخشان
با کفر بگفت ایمان رفتیم که بس باشد
ایمان فرسی دین را مر نفس چو فرزین را
وان شاه نوآیین را چه جای فرس باشد
ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو
چون شمع تنت جان شد نی پیش و نی پس باشد
شمس الحق تبریزی رانی تو چنان بالا
تا جز من پابرجا خود دست مرس باشد
ای دل به غمش ده جان یعنی بنمی ارزد
بی سر شو و بیسامان یعنی بنمی ارزد
چون لعل لبش دیدی یک بوسه بدزدیدی
برخیز ز لعل و کان یعنی بنمی ارزد
در عشق چنان چوگان میباش به سر گردان
چون گوی در این میدان یعنی بنمی ارزد
بی پا شد و بیسر شد تا مرد قلندر شد
شاباش زهی ارزان یعنی بنمی ارزد
چون آتش نو کردی عقلم به گرو کردی
خاک توم ای سلطان یعنی بنمی ارزد
بر عشق گذشتم من قربان تو گشتم من
آن عید بدین قربان یعنی بنمی ارزد
چون مردم دیوانه ویران کنم این خانه
آن وصل بدین هجران یعنی بنمی ارزد
تا دل به قمر دادم از گردش او شادم
چون چرخ شدم گردان یعنی بنمی ارزد
گویند به بلا ساقون ترکی دو کمان دارد
ور زان دو یکی کم شد ما را چه زیان دارد
ای در غم بیهوده از بوده و نابوده
کاین کیسه زر دارد وان کاسه و خوان دارد
در شام اگر میری زینی به کسی بخشد
جانت ز حسد این جا رنج خفقان دارد
جز غمزه چشم شه جز غصه خشم شه
والله که نیندیشد هر زنده که جان دارد
دیوانه کنم خود را تا هرزه نیندیشم
دیوانه من از اصلم ای آنک عیان دارد
چون عقل ندارم من پیش آ که تویی عقلم
تو عقل بسی آن را کو چون تو شبان دارد
گر طاعت کم دارم تو طاعت و خیر من
آن را که تویی طاعت از خوف امان دارد
ای کوزه گر صورت مفروش مرا کوزه
کوزه چه کند آن کس کو جوی روان دارد
تو وقف کنی خود را بر وقف یکی مرده
من وقف کسی باشم کو جان و جهان دارد
تو نیز بیا یارا تا یار شوی ما را
زیرا که ز جان ما جان تو نشان دارد
شمس الحق تبریزی خورشید وجود آمد
کان چرخ چه چرخست آن کان جا سیران دارد