پاسخ به:غزلیات مولوی
می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجا
گردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجا
پیش آر نوشانوش را از بیخ برکن هوش را
آن عیش بیروپوش را از بند هستی برگشا
در مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشا
زان سان که اول آمدی ای یفعل الله ما یشا
دیوانگان جسته بین از بند هستی رسته بین
در بیدلی دل بسته بین کاین دل بود دام بلا
زوتر بیا هین دیر شد دل زین ولایت سیر شد
مستش کن و بازش رهان زین گفتن زوتر بیا
بگشا ز دستم این رسن بربند پای بوالحسن
پر ده قدح را تا که من سر را بنشناسم ز پا
بی ذوق آن جانی که او در ماجرا و گفت و گو
هر لحظه گرمی میکند با بوالعلی و بوالعلا
نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده
ای تشنگی عشق تو صد همچو ما را خونبها
امروز مهمان توام مست و پریشان توام
پر شد همه شهر این خبر کامروز عیش است الصلا
هر کو به جز حق مشتری جوید نباشد جز خری
در سبزه این گولخن همچون خران جوید چرا
میدان که سبزه گولخن گنده کند ریش و دهن
زیرا ز خضرای دمن فرمود دوری مصطفی
دورم ز خضرای دمن دورم ز حورای چمن
دورم ز کبر و ما و من مست شراب کبریا
از دل خیال دلبری برکرد ناگاهان سری
ماننده ماه از افق ماننده گل از گیا
جمله خیالات جهان پیش خیال او دوان
مانند آهن پارهها در جذبه آهن ربا
بد لعلها پیشش حجر شیران به پیشش گورخر
شمشیرها پیشش سپر خورشید پیشش ذرهها
عالم چو کوه طور شد هر ذرهاش پرنور شد
مانند موسی روح هم افتاد بیهوش از لقا
هر هستییی در وصل خود در وصل اصل اصل خود
خنبک زنان بر نیستی دستک زنان اندر نما
سرسبز و خوش هر ترهای نعره زنان هر ذرهای
کالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح الرضا
گل کرد بلبل را ندا کای صد چو من پیشت فدا
حارس بدی سلطان شدی تا کی زنی طال بقا
ذرات محتاجان شده اندر دعا نالان شده
برقی بر ایشان برزده مانده ز حیرت از دعا
السلم منهاج الطلب الحلم معراج الطرب
و النار صراف الذهب و النور صراف الولا
العشق مصباح العشا و الهجر طباخ الحشا
و الوصل تریاق الغشا یا من علی قلبی مشا
الشمس من افراسنا و البدر من حراسنا
و العشق من جلاسنا من یدر ما فی راسنا
یا سایلی عن حبه اکرم به انعم به
کل المنی فی جنبه عند التجلی کالهبا
یا سایلی عن قصتی العشق قسمی حصتی
و السکر افنی غصتی یا حبذا لی حبذا
الفتح من تفاحکم و الحشر من اصباحکم
القلب من ارواحکم فی الدور تمثال الرحا
اریاحکم تجلی البصر یعقوبکم یلقی النظر
یا یوسفینا فی البشر جودوا بما الله اشتری
الشمس خرت و القمر نسکا مع الاحدی عشر
قدامکم فی یقظه قدام یوسف فی الکری
اصل العطایا دخلنا ذخر البرایا نخلنا
یا من لحب او نوی یشکوا مخالیب النوی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
عشق تو آورد قدح پر ز بلاها
گفتم می مینخورم پیش تو شاها
داد می معرفتش آن شکرستان
مست شدم برد مرا تا به کجاها
از طرفی روح امین آمد پنهان
پیش دویدم که ببین کار و کیاها
گفتم ای سر خدا روی نهان کن
شکر خدا کرد و ثنا گفت دعاها
گفتم خود آن نشود عاشق پنهان
چیست که آن پرده شود پیش صفاها
عشق چو خون خواره شود وای از او وای
کوه احد پاره شود خاصه چو ماها
شاد دمی کان شه من آید خندان
باز گشاید به کرم بند قباها
گوید افسرده شدی بینظر ما
پیشتر آ تا بزند بر تو هواها
گوید کان لطف تو کو ای همه خوبی
بنده خود را بنما بندگشاها
گوید نی تازه شوی هیچ مخور غم
تازهتر از نرگس و گل وقت صباها
گویم ای داده دوا هر دو جهان را
نیست مرا جز لب تو جان دواها
میوه هر شاخ و شجر هست گوایش
روی چو زر و اشک مرا هست گواها
دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی
در خواب غفلت بیخبر زو بوالعلی و بوالعلا
زان می که در سر داشتم من ساغری برداشتم
در پیش او میداشتم گفتم که ای شاه الصلا
گفتا چیست این ای فلان گفتم که خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا
گفتا چو تو نوشیدهای در دیگ جان جوشیدهای
از جان و دل نوشش کنم ای باغ اسرار خدا
آن دلبر سرمست من بستد قدح از دست من
اندرکشیدش همچو جان کان بود جان را جان فزا
از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج
میکرد اشارت آسمان کای چشم بد دور از شما
مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
که صد فردوس میسازد جمالش نیم خاری را
مکانها بیمکان گردد زمینها جمله کان گردد
چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را
خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری
که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را
چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد
چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را
جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد
ولیکن نقش کی بیند به جز نقش و نگاری را
جمال گل گواه آمد که بخششها ز شاه آمد
اگر چه گل بنشناسد هوای سازواری را
اگر گل را خبر بودی همیشه سرخ و تر بودی
ازیرا آفتی ناید حیات هوشیاری را
به دست آور نگاری تو کز این دستست کار تو
چرا باید سپردن جان نگاری جان سپاری را
ز شمس الدین تبریزی منم قاصد به خون ریزی
که عشقی هست در دستم که ماند ذوالفقاری را
ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا
بر من خسته کردهای روی گران چرا چرا
بر دل من که جای تست کارگه وفای تست
هر نفسی همیزنی زخم سنان چرا چرا
گوهر نو به گوهری برد سبق ز مشتری
جان و جهان همیبری جان و جهان چرا چرا
چشمه خضر و کوثری ز آب حیات خوشتری
ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا چرا
مهر تو جان نهان بود مهر تو بینشان بود
در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا چرا
گفت که جان جان منم دیدن جان طمع مکن
ای بنموده روی تو صورت جان چرا چرا
ای تو به نور مستقل وی ز تو اختران خجل
بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا چرا
چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را
میدان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما
ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان
کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا
خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر
با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا
گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن
ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا
پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان
بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا
بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن
سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا
آن مار ابله خویش را بر خار میزد دم به دم
سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها
بی صبر بود و بیحیل خود را بکشت او از عجل
گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا
بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا
ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا
فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین
ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر
مر صابران را میرسان هر دم سلامی نو ز ما
شب قدر است جسم تو کز او یابند دولتها
مه بدرست روح تو کز او بشکافت ظلمتها
مگر تقویم یزدانی که طالعها در او باشد
مگر دریای غفرانی کز او شویند زلتها
مگر تو لوح محفوظی که درس غیب از او گیرند
و یا گنجینه رحمت کز او پوشند خلعتها
عجب تو بیت معموری که طوافانش املاکند
عجب تو رق منشوری کز او نوشند شربتها
و یا آن روح بیچونی کز اینها جمله بیرونی
که در وی سرنگون آمد تأملها و فکرتها
ولی برتافت بر چونها مشارقهای بیچونی
بر آثار لطیف تو غلط گشتند الفتها
عجایب یوسفی چون مه که عکس اوست در صد چه
از او افتاده یعقوبان به دام و جاه ملتها
چو زلف خود رسن سازد ز چههاشان براندازد
کشدشان در بر رحمت رهاندشان ز حیرتها
چو از حیرت گذر یابد صفات آن را که دریابد
خمش که بس شکسته شد عبارتها و عبرتها
ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما
چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما
ای چشم ابر این اشکها میریز همچون مشکها
زیرا که داری رشکها بر ماه رخساران ما
این ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگر
کز لابه و گریه پدر رستند بیماران ما
ابر گران چون داد حق از بهر لب خشکان ما
رطل گران هم حق دهد بهر سبکساران ما
بر خاک و دشت بینوا گوهرفشان کرد آسمان
زین بینوایی میکشند از عشق طراران ما
این ابر چون یعقوب من وان گل چو یوسف در چمن
بشکفته روی یوسفان از اشک افشاران ما
یک قطرهاش گوهر شود یک قطرهاش عبهر شود
وز مال و نعمت پر شود کفهای کف خاران ما
باغ و گلستان ملی اشکوفه میکردند دی
زیرا که بر ریق از پگه خوردند خماران ما
بربند لب همچون صدف مستی میا در پیش صف
تا بازآیند این طرف از غیب هشیاران ما
تو از خواری همینالی نمیبینی عنایتها
مخواه از حق عنایتها و یا کم کن شکایتها
تو را عزت همیباید که آن فرعون را شاید
بده آن عشق و بستان تو چو فرعون این ولایتها
خنک جانی که خواری را به جان ز اول نهد بر سر
پی اومید آن بختی که هست اندر نهایتها
دهان پرپست میخواهی مزن سرنای دولت را
نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیتها
ازان دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد
به باغ جان هر خلقی کند آن جو کفایتها
دلا منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانی
به اول بنگر و آخر که جمع آیند غایتها
اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین
رود هر یک به اصل خود ز ارزاق و کفایتها
سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم
که لاف عشق حق دارد و او داند وقایتها
تو بدنامی عاشق را منه با خواری دونان
که هست اندر قفای او ز شاه عشق رایتها
چو دیگ از زر بود او را سیه رویی چه غم آرد
که از جانش همیتابد به هر زخمی حکایتها
تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش
که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایتها
بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقی کرامتهای مستان گفت
شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را
ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل
چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را
ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی
چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را
سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را
درون مجمر دلها سپند و عود میسوزد
که سرمای فراق او زکام آورد مستان را
درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان ساقی
ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر
که ساقی هر چه درباید تمام آورد مستان را
که جانها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین کز جمله دولتها کدام آورد مستان را
ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را
از آن مایی ای مولا اگر امروز اگر فردا
شب و روزم ز تو روشن زهی رعنا زهی زیبا
تو پاک پاکی از صورت ولیک از پرتو نورت
نمایی صورتی هر دم چه باحسن و چه بابالا
چو ابرو را چنین کردی چه صورتهای چین کردی
مرا بیعقل و دین کردی بر آن نقش و بر آن حورا
مرا گویی چه عشقست این که نی بالا نه پستست این
چه صیدی بی ز شستست این درون موج این دریا
ایا معشوق هر قدسی چو میدانی چه میپرسی
که سر عرش و صد کرسی ز تو ظاهر شود پیدا
زدی در من یکی آتش که شد جان مرا مفرش
که تا آتش شود گل خوش که تا یکتا شود صد تا
فرست آن عشق ساقی را بگردان جام باقی را
که از مزج و تلاقی را ندانم جامش از صهبا
بکن این رمز را تعیین بگو مخدوم شمس الدین
به تبریز نکوآیین ببر این نکته غرا
چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما
کفر شدست لاجرم ترک هوای نفس ما
چونک به عشق زنده شد قصد غزاش چون کنم
غمزه خونی تو شد حج و غزای نفس ما
نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایهای
چون به خم دو زلف تست مسکن و جای نفس ما
عشق فروخت آتشی کآب حیات از او خجل
پرس که از برای که آن ز برای نفس ما
هژده هزار عالم عیش و مراد عرضه شد
جز به جمال تو نبود جوشش و رای نفس ما
دوزخ جای کافران جنت جای مؤمنان
عشق برای عاشقان محو سزای نفس ما
اصل حقیقت وفا سر خلاصه رضا
خواجه روح شمس دین بود صفای نفس ما
در عوض عبیر جان در بدن هزار سنگ
از تبریز خاک را کحل ضیای نفس ما
هلا ای زهره زهرا بکش آن گوش زهرا را
تقاضایی نهادستی در این جذبه دل ما را
منم ناکام کام تو برای صید و دام تو
گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را
چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره
چه داند یوسف مصری نتیجه شور و غوغا را
گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش
که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا
اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را
یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم
یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را
خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را
که جانش مستعد باشد کشاکشهای بالا را
رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را
فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را
چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان
به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را
بدم بیعشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی
بدم کوهی شدم کاهی برای اسب سلطان را
گر ترکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست
چو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر جان را
هلا یاران که بخت آمد گه ایثار رخت آمد
سلیمانی به تخت آمد برای عزل شیطان را
بجه از جا چه میپایی چرا بیدست و بیپایی
نمیدانی ز هدهد جو ره قصر سلیمان را
بکن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت
سلیمان خود همیداند زبان جمله مرغان را
سخن بادست ای بنده کند دل را پراکنده
ولیکن اوش فرماید که گرد آور پریشان را
گر زان که نهای طالب جوینده شوی با ما
ور زان که نهای مطرب گوینده شوی با ما
گر زان که تو قارونی در عشق شوی مفلس
ور زان که خداوندی هم بنده شوی با ما
یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند
گر مردهای ور زنده هم زنده شوی با ما
پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید
تا تو همه تن چون گل در خنده شوی با ما
در ژنده درآ یک دم تا زنده دلان بینی
اطلس به دراندازی در ژنده شوی با ما
چون دانه شد افکنده بررست و درختی شد
این رمز چو دریابی افکنده شوی با ما
شمس الحق تبریزی با غنچه دل گوید
چون باز شود چشمت بیننده شوی با ما