پاسخ به:غزلیات مولوی
هین که گردن سست کردی کو کبابت کو شرابت
هین که بس تاریک رویی ای گرفته آفتابت
یاد داری که ز مستی با خرد استیزه بستی
چون کلیدش را شکستی از کی باشد فتح بابت
در غم شیرین نجوشی لاجرم سرکه فروشی
آب حیوان را ببستی لاجرم رفتست آبت
بوالمعالی گشته بودی فضل و حجت مینمودی
نک محک عشق آمد کو سؤالت کو جوابت
مهتر تجار بودی خویش قارون مینمودی
خواب بود و آن فنا شد چونک از سر رفت خوابت
بس زدی تو لاف زفتی عاقبت در دوغ رفتی
میخور اکنون آنچ داری دوغ آمد خمر نابت
مخلص و معنی اینها گر چه دانی هم نهان کن
اندر الواح ضمیری تا نیاید در کتابت
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
آفتاب امروز بر شکل دگر تابان شدست
در شعاعش همچو ذره جان من رقصان شدست
مشتری در طالع است و ماه و زهره در حضور
یار چوگان زلف مه رو میر این میدان شدست
هر قدح کز می دهد گوید بگیر و هوش دار
هش که دارد عقل دارد عقل خود پنهان شدست
بزم سلطان است این جا هر که سلطانی است نوش
خوان رحمت گسترید و ساقی اخوان شدست
ساقیا پایان رسیدی عشق را از سر بگیر
پا چه باشد سر چه باشد پا و سر یک سر شدست
عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست
شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد
این شجر را تکیه بر عرش و ثری و ساق نیست
عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم
کاین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست
تا تو مشتاقی بدان کاین اشتیاق تو بتی است
چون شدی معشوق از آن پس هستیی مشتاق نیست
مرد بحری دایما بر تخته خوف و رجا است
چونک تخته و مرد فانی شد جز استغراق نیست
شمس تبریزی تویی دریا و هم گوهر تویی
زانک بود تو سراسر جز سر خلاق نیست
هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشت
هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت
می روح آمد نادر رو از آن هم بچش آخر
که به یک جرعه بپرد همه طراری و هوشت
چو از این هوش برستی به مساقات و به مستی
دهدت صد هش دیگر کرم باده فروشت
چو در اسرار درآیی کندت روح سقایی
به فلک غلغله افتد ز هیاهوی و خروشت
بستان باده دیگر جز از آن احمر و اصفر
کندت خواجه معنی برهاند ز نقوشت
دهد آن کان ملاحت قدحی وقت صباحت
به از آن صد قدح می که بخوردی شب دوشت
تو اگرهای نگویی و اگر هوی نگویی
همه اموات و جمادات بجوشند ز جوشت
چو در آن حلقه بگنجی زبر معدن و گنجی
هوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشت
تو که از شر اعادی به دو صد چاه فتادی
برهانید به آخر کرم مظلمه پوشت
همه آهنگ لقا کن خمش و صید رها کن
به خموشیت میسر شود این صید وحوشت
تو دهان را چو ببندی خمشی را بپسندی
کشش و جذب ندیمان نگذارند خموشت
نقش بند جان که جانها جانب او مایلست
عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دلست
آنک باشد بر زبانها لا احب الافلین
باقیات الصالحات است آنک در دل حاصلست
دل مثال آسمان آمد زبان همچون زمین
از زمین تا آسمانها منزل بس مشکلست
دل مثال ابر آمد سینهها چون بامها
وین زبان چون ناودان باران از این جا نازلست
آب از دل پاک آمد تا به بام سینهها
سینه چون آلوده باشد این سخنها باطلست
این خود آن کس را بود کز ابر او باران چکد
بام کو از ابر گیرد ناودانش قایلست
آنک برد از ناودان دیگران او سارقست
آنک دزدد آب بام دیگران او ناقلست
هر که روید نرگس گل ز آب چشمش عاشقست
هر که نرگسها بچیند دسته بند عاملست
گر چه کفهای ترازو شد برابر وقت وزن
چون زبانه ش راست نبود آن ترازو مایلست
هر کی پوشیدهست بر وی حال و رنگ جان او
هر جوابی که بگوید او به معنی سائلست
گر طبیبی حاذقی رنجور را تلخی دهد
گر چه ظالم مینماید نیست ظالم عادلست
پا شناسد کفش خویش ار چه که تاریکی بود
دل ز راه ذوق داند کاین کدامین منزلست
در دل و کشتی نوح افکن در این طوفان تو خویش
دل مترسان ای برادر گر چه منزلهایلست
هر که را خواهی شناسی همنشینش را نگر
زانک مقبل در دو عالم همنشین مقبلست
هر چه بر تو ناخوش آید آن منه بر دیگران
زانک این خو و طبیعت جملگان را شاملست
پنبهها در گوش کن تا نشنوی هر نکتهای
زانک روح ساده تو زنگها را قابلست
هر که روحش از هوای هفتمین بگذشت رست
می خور از انفاس روح او که روحش بسملست
این هوا اندر کمین باشد چو بیند بیرفیق
مرد را تنها بگوید هین که مردک غافلست
وصل خواهی با کسان بنشین که ایشان واصلند
وصل از آن کس خواه باری کو به معنی واصلست
گرد مستان گرد اگر می کم رسد بویی رسد
خود مذاق می چه داند آنک مرد عاقلست
نکتهها را یاد میگیری جواب هر سال
تا به وقت امتحان گویند مرد فاضلست
گر بنتوانی ز نقص خود شدن سوی کمال
شمس تبریزی کنون اندر کمالت کاملست
در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست
گر تو نازی میکنی یعنی که من فرخندهام
نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نیست
گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو
نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار نیست
گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو
زانک ما را زین صفت پروای آن انوار نیست
گر تو سر حق بدانستی برو با سر باش
زانک این اسرار ما را خوی آن اسرار نیست
راست شو در راه ما وین مکر را یک سوی نه
زان که این میدان ما جولانگه مکار نیست
شمس دین و شمس دین آن جان ما اینک بدان
جز به سوی راه تبریز اسب ما رهوار نیست
مست بودم فاش کردم سر خود با یارکان
زانک هشیاری مرا خود مذهب آزار نیست
گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما
حد ما خود ای برادر لایق پرگار نیست
خاک پاشی میکنی تو ای صنم در راه ما
خاک پاشی دو عالم پیش ما در کار نیست
صوفیان عشق را خود خانقاهی دیگر است
جان ما را اندر آن جا کاسه و ادرار نیست
در تک دوزخ نشستم ترک کردم بخت را
زانک ما را اشتهای جنت و ابرار نیست
دوش آمد بر من آنک شب افروز منست
آمدن باری اگر در دو جهان آمدنست
آنک سرسبزی خاکست و گهربخش فلک
چاشنی بخش وطنهاست اگر بیوطنست
در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا
تا در من که شفاخانه هر ممتحن است
شمع را تو گرو این لگن تن چه کنی
این لگن گر نبود شمع تو را صد لگنست
تا در این آب و گلی کار کلوخ اندازیست
گفت و گو جمله کلوخست و یقین دل شکنست
گوهر آینه جان همه در ساده دلیست
میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است
زین گذر کن صفت یار شکربخش بگو
که ز عشوه شکرش ذره به ذره دهن است
خیره گشته است صفتها همه کان چه صفت است
کان صفتها چو بتان و صفت او شمن است
چشم نرگس نشناسد ز غمش کاندر باغ
پیش او یاسمن است آن گل تر یا سمنست
روش عشق روش بخش بود بیپا را
خوش روانش کند ار خود زمن صد زمنست
در جهان فتنه بسی بود و بسی خواهد بود
فتنهها جمله بر آن فتنه ما مفتتنست
همه دلها چو کبوتر گرو آن برجند
زانک جانی است که او زنده کن هر بدنست
بس کن آخر چه بر این گفت زبان چفسیدی
عشق را چند بیانها است که فوق سخنست
آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شدست
آخر ای کان شکر وقت شکرریزی شدست
تو چو آب زندگانی ما چو دانه زیر خاک
وقت آن کز لطف خود با ما درآمیزی شدست
گر بپوسم همچو دانه عاقبت نخلی شوم
زانک جمله چیزها چیزی ز بیچیزی شدست
زین سپس با من مکن تیزی تو ای شمشیر حق
زانک از لطف تو ز آتش تندی و تیزی شدست
جان کشیدم پیش عشقش گفت کو چیزی دگر
گفتم آخر جان جان زین سان ز بیچیزی شدست
چون حجاب چشم دل شد چشم صورت لاجرم
شمس تبریزی حجاب شمس تبریزی شدست
عجب ای ساقی جان مطرب ما را چه شدست
هله چون مینزند ره ره او را کی زدست
او ز هر نیک و بد خلق چرا میلنگد
بد و نیک همه را نعره مطرب مدد است
دف دریدست طرب را به خدا بیدف او
مجلس یارکده بیدم او بارکدست
شهر غلبیرگهی دان که شود زیر و زبر
دست غلبیرزنش سخره صاحب بلدست
خیره کم گوی خمش مطرب مسکین چه کند
این همه فتنه آن فتنه گر خوب خدست
به خدا کت نگذارم که روی راه سلامت
که سر و پا و سلامت نبود روز قیامت
حشم عشق درآمد ربض شهر برآمد
هله ای یار قلندر بشنو طبل ملامت
دل و جان فانی لا کن تن خود همچو قبا کن
نه اثر گو نه خبر گو نه نشانی نه علامت
چو من از خویش برستم ره اندیشه ببستم
هله ای سرده مستم برهانم به تمامت
هله برجه هله برجه قدمی بر سر خود نه
هله برپر هله برپر چو من از شکر و غرامت
ببر ای عشق چو موسی سر فرعون تکبر
هله فرعون به پیش آ که گرفتم در و بامت
چو من از غیب رسیدم سپه غیب کشیدم
برو ای ظالم سرکش که فتادی ز زعامت
هله پالیز تو باقی سر خر عالم فانی
همه دیدار کریمست در این عشق کرامت
نکند رحمت مطلق به بلا جان تو ویران
نکند والده ما را ز پی کینه حجامت
نبود جان و دلم را ز تو سیری و ملولی
نبود هیچ کسی را ز دل و دیده سمت
بجز از عشق مجرد به هر آن نقش که رفتم
بنه ارزید خوشیهاش به تلخی ندامت
هله تا یاوه نگردی چو در این حوض رسیدی
که تکش آب حیاتست و لبش جای اقامت
چو در این حوض درافتی همه خویش بدو ده
به مزن دستک و پایک تو به چستی و شهامت
همه تسلیم و خمش کن نه امامی تو ز جمعی
نرسد هیچ کسی را به جز این عشق امامت
مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست
گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست
آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدست
میفریبم مست خود را او تبسم میکند
کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدست
آن کسی را میفریبی کز کمینه حرف او
آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدست
گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من
برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست
گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او
با خدا باقی بود آن کز خدا مست آمدست
عشق بیچون بین که جان را چون قدح پر میکند
روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدست
یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید
کز الست این عشق بیما و شما مست آمدست
مطرب و نوحه گر عاشق و شوریده خوش است
نبود بسته بود رسته و روییده خوش است
تف و بوی جگر سوخته و جوشش خون
گرد زیر و بم مطرب به چه پیچیده خوش است
ز ابر پرآب دو چشمش ز تصاریف فراق
بر شکوفه رخ پژمرده بباریده خوش است
بنگر جان و جهان ور نتوانی دیدن
این جهان در هوسش درهم و شوریده خوش است
پیش دلبر بنهادن سر سرمست سزا است
سر او را کف معشوق بمالیده خوش است
دیدن روی دلارام عیان سلطانی است
هم خیال صنم نادره در دیده خوش است
این سعادت ندهد دست همیشه اما
دیدن آن مه جان ناگه و دزدیده خوش است
عشق اگر رخت تو را برد به غارت خوش باش
پیش آن یوسف زیبا کف ببریده خوش است
بس کن ار چه که اراجیف بشیر وصل است
وصل همچون شکر ناگه بشنیده خوش است
تا نلغزی که ز خون راه پس و پیشترست
آدمی دزد ز زردزد کنون بیشترست
گربزانند که از عقل و خبر میدزدند
خود چه دارند کسی را که ز خود بیخبرست
خود خود را تو چنین کاسد و بیخصم مدان
که جهان طالب زر و خود تو کان زرست
که رسول حق الناس معادن گفتهست
معدن نقره و زرست و یقین پرگهرست
گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج
خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذرست
خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی
که یکی دزد سبک دست در این ره حذرست
سحر ار چند که تاریست حساب روزست
هر که را روی سوی شمس بود چون سحرست
روحها مست شود از دم صبح از پی آنک
صبح را روی به شمس است و حریف نظرست
چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک برست
مغز پالوده و بر هیچ نه در خواب شدی
گوییا لقمه هر روزه تو مغز خرست
بیشتر جان کن و زر جمع کن و خوشدل باش
که همه سیم و زر و مال تو مار سقرست
یک شب از بهر خدا بیخور و بیخواب بزی
صد شب از بهر هوا نفس تو بیخواب و خورست
از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک
آه و فریاد همیآید گوش تو کرست
خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشه راه تو خون دل و آه سحرست
دل پرامید کن و صیقلیش ده به صفا
که دل پاک تو آیینه خورشید فرست
مونس احمد مرسل به جهان کیست بگو
شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبرست
من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست
هر کی استاد به کاری بنشست آخر کار
کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست
هر کی او نعره تسبیح جماد تو شنید
تا نبردش به سراپرده سبحان ننشست
تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود
بر سر اوج هوا تخت سلیمان ننشست
هر کی تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست
هر کی در خواب خیال لب خندان تو دید
خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست
ترشیهای تو صفرای رهی را ننشاند
وز علاج سر سودای فراوان ننشست
هر که را بوی گلستان وصال تو رسید
همچنین رقص کنان تا به گلستان ننشست
من پری زادهام و خواب ندانم که کجاست
چونک شب گشت نخسپند که شب نوبت ماست
چون دماغ است و سر استت مکن استیزه بخسب
دخل و خرج است چنین شیوه و تدبیر سزاست
خرج بیدخل خدایی است ز دنیا مطلب
هر که را هست زهی بخت ندانم که که راست