پاسخ به:غزلیات مولوی
سماع از بهر جان بیقرارست
سبک برجه چه جای انتظارست
مشین این جا تو با اندیشه خویش
اگر مردی برو آن جا که یارست
مگو باشد که او ما را نخواهد
که مرد تشنه را با این چه کارست
که پروانه نیندیشد ز آتش
که جان عشق را اندیشه عارست
چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید
در آن ساعت هزار اندر هزارست
شنیدی طبل برکش زود شمشیر
که جان تو غلاف ذوالفقارست
بزن شمشیر و ملک عشق بستان
که ملک عشق ملک پایدارست
حسین کربلایی آب بگذار
که آب امروز تیغ آبدارست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست
تو ابر در او کش که به جز خصم قمر نیست
ای خشک درختی که در آن باغ نرستست
وی خوار عزیزی که در این ظل شجر نیست
بسکل ز جز این عشق اگر در یتیمی
زیرا که جز این عشق تو را خویش و پدر نیست
در مذهب عشاق به بیماری مرگست
هر جان که به هر روز از این رنج بتر نیست
در صورت هر کس که از آن رنگ بدیدی
میدان تو به تحقیق که از جنس بشر نیست
هر نی که بدیدی به میانش کمر عشق
تنگش تو به بر گیر که جز تنگ شکر نیست
شمس الحق تبریز چو در دام کشیدت
منگر به چپ و راست که امکان حذر نیست
بده یک جام ای پیر خرابات
مگو فردا که فی التأخیر آفات
به جای باده درده خون فرعون
که آمد موسی جانم به میقات
شراب ما ز خون خصم باشد
که شیران را ز صیادیست لذات
چه پرخونست پوز و پنجه شیر
ز خون ما گرفتست این علامات
نگیرم گور و نی هم خون انگور
که من از نفی مستم نی ز اثبات
چو بازم گرد صید زنده گردم
نگردم همچو زاغان گرد اموات
بیا ای زاغ و بازی شو به همت
مصفا شو ز زاغی پیش مصفات
بیفشان وصفهای باز را هم
مجردتر شو اندر خویش چون ذات
نه خاکست این زمین طشتیست پرخون
ز خون عاشقان و زخم شهمات
خروسا چند گویی صبح آمد
نماید صبح را خود نور مشکات
بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت
سرمست همیگشت به بازار مرا یافت
پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید
بگریختم از خانه خمار مرا یافت
بگریختنم چیست کز او جان نبرد کس
پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا یافت
گفتم که در انبوهی شهرم کی بیابد
آن کس که در انبوهی اسرار مرا یافت
ای مژده که آن غمزه غماز مرا جست
وی بخت که آن طره طرار مرا یافت
دستار ربود از سر مستان به گروگان
دستار برو گوشه دستار مرا یافت
من از کف پا خار همیکردم بیرون
آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا یافت
از گلشن خود بر سر من یار گل افشاند
وان بلبل وان نادره تکرار مرا یافت
من گم شدم از خرمن آن ماه چو کیله
امروز مه اندر بن انبار مرا یافت
از خون من آثار به هر راه چکیدست
اندر پی من بود به آثار مرا یافت
چون آهو از آن شیر رمیدم به بیابان
آن شیر گه صید به کهسار مرا یافت
آن کس که به گردون رود و گیرد آهو
با صبر و تأنی و به هنجار مرا یافت
در کام من این شست و من اندر تک دریا
صاید به سررشته جرار مرا یافت
جامی که برد از دلم آزار به من داد
آن لحظه که آن یار کم آزار مرا یافت
این جان گران جان سبکی یافت و بپرید
کان رطل گران سنگ سبکسار مرا یافت
امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت
از اول امروز حریفان خرابات
مهمان توند ای شه و سلطان خرابات
امروز چه روزست بگو روز سعادت
این قبله دل کیست بگو جان خرابات
هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست
کو مست خرابست به فرمان خرابات
صد زهره ز اسرار به آواز درآمد
کز ابر برآ ای مه تابان خرابات
ما از لب و دندان اجل هیچ نترسیم
چون زنده شدیم از بت خندان خرابات
بر گاو نهد رخت و به عشق آید جان مست
کاین رخت گرو کن بر دربان خرابات
هر جان که به شمس الحق تبریز دهد دل
او کافر خویش است و مسلمان خرابات
مرا چون تا قیامت یار اینست
خراب و مست باشم کار اینست
ز کار و کسب ماندم کسبم اینست
رخا زر زن تو را دینار اینست
نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل
چه چاره فعل آن دیدار اینست
گل صدبرگ دید آن روی خوبش
به بلبل گفت گل گلزار اینست
چو خوبان سایههای طیر غیبند
به سوی غیب آ طیار اینست
مکرر بنگر آن سو چشم میمال
که جان را مدرسه و تکرار اینست
چو لب بگشاد جانها جمله گفتند
شفای جان هر بیمار اینست
چو یک ساغر ز دست عشق خوردند
یقینشان شد که خود خمار اینست
گرو کردی به می دستار و جبه
سزای جبه و دستار اینست
خبر آمد که یوسف شد به بازار
هلا کو یوسف ار بازار اینست
فسونی خواند و پنهان کرد خود را
کمینه لعب آن طرار اینست
ز ملک و مال عالم چاره دارم
مرا دین و دل و ناچار اینست
میان گر پیش غیر عشق بندم
مسیحی باشم و زنار اینست
به گرد حوض گشتم درفتادم
جزای آن چنان کردار اینست
دلا چون درفتادی در چنین حوض
تو را غسل قیامت وار اینست
رخ شه جستهای شهمات اینست
چو دزدی کردی ای دل دار اینست
مشین با خود نشین با هر که خواهی
ز نفس خود ببر اغیار اینست
خمش کن خواجه لاغ پار کم گو
دلم پارهست و لاغ پار اینست
خمش باش و در این حیرت فرورو
بهل اسرار را کاسرار اینست
مبر رنج ای برادر خواجه سختست
به وقت داد و بخشش شوربختست
اگر چه باغ را نیمی گرفتهست
ولیکن سخت بیمیوه درختست
گشاده ابروست و بسته کیسه
مشو غره که او را سیم و رختست
دو دستش را به تخته دوختستند
چه سود ار خواجه بر بالای تختست
وجودش گر چه یک پارهست چون کوه
سخااش مرده است و لخت لختست
همه خوف آدمی را از درونست
ولیکن هوش او دایم برونست
برون را مینوازد همچو یوسف
درون گرگیست کو در قصد خونست
بدرد زهره او گر نبیند
درون را کو به زشتی شکل چونست
بدان زشتی به یک حمله بمیرد
ولیکن آدمی او را زبونست
الف گشتست نون میبایدش ساخت
که تا گردد الف چیزی که نونست
اگر نه خود عنایات خداوند
بدیدستی چه امکان سکونست
نه عالم بد نه آدم بد نه روحی
که صافی و لطیف و آبگونست
که او را بود حکم و پادشاهی
نپنداری که این کار از کنونست
نمیگویم که در تقدیر شه بود
حقیقت بود و صد چندین فزونست
خداوندی شمس الدین تبریز
ورای هفت چرخ نیلگونست
به زیر ران او تقدیر رامست
اگر چه نیک تندست و حرونست
چو عقل کل بویی برد از وی
شب و روز از هوس اندر جنونست
که پیش همت او عقل دیدهست
که همتهای عالی جمله دونست
کدامین سوی جویم خدمتش را
که منزلگاه او بالای سونست
هر آن مشکل که شیران حل نکردند
بر او جمله بازی و فسونست
نگفتم هیچ رمزی تا بدانی
ز عین حال او اینها شجونست
ایا تبریز خاک توست کحلم
که در خاکت عجایبها فنونست
بگو ای یار همراز این چه شیوهست
دگرگون گشتهای باز این چه شیوهست
عجب ترک خوش رنگ این چه رنگست
عجب ای چشم غماز این چه شیوهست
دگربار این چه دامست و چه دانهست
که ما را کشتی از ناز این چه شیوهست
دریدی پرده ما این چه پردهست
یکی پرده برانداز این چه شیوهست
منم آن کهنه عشقی که دگربار
گرفتم عشق از آغاز این چه شیوهست
بدان آواز جان دادن حلالست
زهی آواز دمساز این چه شیوهست
مسلمانان شما این شور بینید
که مثلش نیست هنباز این چه شیوهست
شراب و عشق و رنگم هر سه غماز
یکی پنهان سه غماز این چه شیوهست
قرار زندگانی آن نگارست
کز او آن بیقراری برقرارست
مرا سودای تو دامن گرفتهست
که این سودا نه آن سودای پارست
منم سوزان در آتشهای نو نو
مرا با یارکان اکنون چه کارست
همینالد درون از بیقراری
بدان ماند که آن جان نگارست
چو از یاری تو را جان خسته گردد
نمیداند که اندر جانش خارست
تو در جویی و خارت میخراشد
نمیدانی که خاری در سرا رست
گریزان شو از آن خار و به گل رو
که شمس الدین تبریزی بهارست
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دلها خنک گردد که دلها سخت بریانست
نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری
که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست
که این سو عاشقان باری چو عود کهنه میسوزد
وان معشوق نادرتر کز او آتش فروزانست
خداوندا به احسانت به حق نور تابانت
مگیر آشفته میگویم که دل بیتو پریشانست
تو مستان را نمیگیری پریشان را نمیگیری
خنک آن را که میگیری که جانم مست ایشانست
اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه کم داری
که عاشق چون گیا این جا بیابان در بیابانست
بخندد چشم مریخش مرا گوید نمیترسی
نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندانست
دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم
هزاران جان همیبخشد چه شد گر خصم یک جانست
منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و جان جویای جانانست
که جان ذرهست و او کیوان که جان میوهست و او بستان
که جان قطرهست و او عمان که جان حبهست و او کانست
سخن در پوست میگویم که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه میگنجد نه آن را گفتن امکانست
خمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست چرا افتان و خیزانست
چو با ما یار ما امروز جفتست
بگویم آنچ هرگز کس نگفتهست
همه مستند این جا محرمانند
میندیش از کسی غماز خفتهست
خزان خفت و بهاران گشت بیدار
نمیبینی درخت و گل شکفتهست
اگر یک روز باقی باشد از دی
زمین لب بسته است و گل نهفتهست
هلا در خواب کن اوباش تن را
که گوهرهای جانی جمله سفتهست
خمش کن زردهی زان در نیابی
وگر محرم شوی بستان که مفتست
به جان تو که سوگند عظیمست
که جانم بیتو دربند عظیمست
اگر چه خضر سیرآب حیاتست
به لعلت آرزومند عظیمست
سخنها دارم از تو با تو بسیار
ولی خاموشیم پند عظیمست
هر آن کز بیم تو خاموش باشد
اگر چه خر خردمند عظیمست
هر آن کس کو هنر را ترک گوید
ز بهر تو هنرمند عظیمست
فکندم خویش را چون سایه پیشت
فکندن پیشت افکند عظیمست
که بغداد تو را داد بزرگست
سمرقند تو را قند عظیمست
حریصم کرد طمع داد قندت
اگر چه بنده خرسند عظیمست
بریدستی مرا از خویش و پیوند
که دل را با تو پیوند عظیمست
خمش کن همچو عشق ای زاده عشق
اگر چه گفت فرزند عظیمست
رکاب شمس تبریزی گرفتم
که زین شمس زرکند عظیمست
ز میخانه دگربار این چه بویست
دگربار این چه شور و گفت و گویست
جهان بگرفت ارواح مجرد
زمین و آسمان پرهای و هویست
بیا ای عشق این می از چه خمست
اشارت کن خرابات از چه سویست
چه میگویم اشارت چیست کاین جا
نگنجد فکرتی کان همچو مویست
نیاید در نظر آن سر یک تو
که در فکر آنچ آید چارتویست
چو ز اندیشه به گفت آید چه گویم
که خانه کنده و رسوای کویست
ز رسوایی به بحر دل رود باز
که دل بحرست و گفتنها چو جویست
خزینه دار گوهر بحر بدخوست
که آب جو و چه تن جامه شویست
چو آن کان کرم ما را شکارست
به هر دم هدیه ما را ده هزارست
که ما را نردبان زرین و سیمین
نهد چون قصد ما بر بام یارست
بلادریست در عالم نهانی
که بر ما گنج و بر بیگانه مارست
به پیش ما خزینه سیم مشمر
که ما را زر و سیم بیشمارست
ز پروانه اگر این افترا بود
دو صد چندین ز دست شهریارست