پاسخ به:غزلیات مولوی
امروز مستان را نگر در مست ما آویخته
افکنده عقل و عافیت و اندر بلا آویخته
گفتم که ای مستان جان میخورده از دستان جان
ای صد هزاران جان و دل اندر شما آویخته
گفتند شکر الله را کو جلوه کرد این ماه را
افتاده بودیم از بقا در قعر لا آویخته
بگریختیم از جور او یک مدتی وز دور او
چون دشمنان بودیم ما اندر جفا آویخته
جام وفا برداشته کار و دکان بگذاشته
و افسردگان بیمزه در کارها آویخته
بنشسته عقل سرمه کش با هر کی با چشمی است خوش
بنشسته زاغ دیده کش بر هر کجا آویخته
زین خنبهای تلخ و خوش گر چاشنی داری بچش
ترک هوا خوشتر بود یا در هوا آویخته
عمری دل من در غمش آواره شد میجستمش
دیدم دل بیچاره را خوش در خدا آویخته
بر دار دنیا ای فتی گر ایمنی برخیز تا
بنمایم آزادانت را و هم تو را آویخته
بر دار ملک جاودان بین کشتگان زنده جان
مانند منصور جوان در ارتضا آویخته
عشقا تویی سلطان من از بهر من داری بزن
روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته
من خاک پای آن کسم کو دست در مردان زند
جانم غلام آن مسی در کیمیا آویخته
برجه طرب را ساز کن عیش و سماع آغاز کن
خوش نیست آن دف سرنگون نی بینوا آویخته
دف دل گشاید بسته را نی جان فزاید خسته را
این دلگشا چون بسته شد و آن جان فزا آویخته
امروز دستی برگشا ایثار کن جان در سخا
با کفر حاتم رست چون بد در سخا آویخته
هست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جان
کو در سخا آویخته کو در صفا آویخته
باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده
صوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویخته
این دل دهد در دلبری جان هم سپارد بر سری
و آن صرفه جو چون مشتری اندر بها آویخته
آن چون نهنگ آیان شده دریا در او حیران شده
وین بحری نوآشنا در آشنا آویخته
گویی که این کار و کیا یا صدق باشد یا ریا
آن جا که عشاقند و ما صدق و ریا آویخته
شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان
ای پیش روی چون مهت ماه سما آویخته
من شادمان چون ماه نو تو جان فزا چون جاه نو
وی در غم تو ماه نو چون من دوتا آویخته
کوه است جان در معرفت تن برگ کاهی در صفت
بر برگ کی دیده است کس یک کوه را آویخته
از ره روان گردی روان صحبت ببر از دیگران
ور نی بمانی مبتلا در مبتلا آویخته
جان عزیزان گشته خون تا عاقبت چون است چون
از بدگمانی سرنگون در انتها آویخته
چون دید جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جان
واگشت فکر از انتها در ابتدا آویخته
اصل ندا از دل بود در کوه تن افتد صدا
خاموش رو در اصل کن ای در صدا آویخته
گفت زبان کبر آورد کبرت نیازت را خورد
شو تو ز کبر خود جدا در کبریا آویخته
ای شمس تبریزی برآ از سوی شرق کبریا
جانها ز تو چون ذرهها اندر ضیا آویخته
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
ای جبرئیل از عشق تو اندر سما پا کوفته
ای انجم و چرخ و فلک اندر هوا پا کوفته
تا گاو و ماهی زیر این هفتم زمین خرم شده
هر برج تا گاو و سمک اندر علا پا کوفته
انگور دل پرخون شده رفته به سوی میکده
تا آتشی در میزده در خنبها پا کوفته
دل دیده آب روی خود در خاک کوی عشق او
چون آن عنایت دید دل اندر عنا پا کوفته
جان همچو ایوب نبی در ذوق آن لطف و کرم
با قالب پرکرم خود اندر بلا پا کوفته
خلقی که خواهند آمدن از نسل آدم بعد از این
جانهای ایشان بهر تو هم در فنا پا کوفته
اندر خرابات فنا شاهنشهان محتشم
هم بیکله سرور شده هم بیقبا پا کوفته
قومی بدیده چیزکی عاشق شده لیک از حسد
از کبر و ناموس و حیا هم در خلاء پا کوفته
اصحاب کبر و نفس کی باشند لایق شاه را
کز عزت این شاه ما صد کبریا پا کوفته
قومی ببینی رقص کن در عشق نان و شوربا
قومی دگر در عشقشان نان و ابا پا کوفته
خوش گوهری کو گوهری هشت از هوای بحر او
تا بحر شد در سر خود در اصطفا پا کوفته
کو او و کو بیچارهای کو هست در تقلید خود
در خون خود چرخی زده و اندر رجا پا کوفته
با این همه او به بود از غافل منکر که او
گه میکند اقرارکی گه او ز لا پا کوفته
قومی به عشق آن فتی بگذشت از هست و فنا
قومی به عشق خود که من هستم فنا پا کوفته
خفاش در تاریکیی در عشق ظلمتها به رقص
مرغان خورشیدی سحر تا والضحی پا کوفته
تو شمس تبریزی بگو ای باد صبح تیزرو
با من بگو احوال او با من درآ پا کوفته
این کیست این این کیست این شیرین و زیبا آمده
سرمست و نعلین در بغل در خانه ما آمده
خانه در او حیران شده اندیشه سرگردان شده
صد عقل و جان اندر پیش بیدست و بیپا آمده
آمد به مکر آن لعل لب کفچه به کف آتش طلب
تا خود که را سوزد عجب آن یار تنها آمده
ای معدن آتش بیا آتش چه میجویی ز ما
والله که مکر است و دغا ای ناگه این جا آمده
روپوش چون پوشد تو را ای روی تو شمس الضحی
ای کنج و خانه از رخت چون دشت و صحرا آمده
ای یوسف از بالای چه بر آب چه زد عکس تو
آن آب چه از عشق تو جوشیده بالا آمده
شاد آمدی شاد آمدی جادو و استاد آمدی
چون هدهد پیغامبری از پیش عنقا آمده
ای آب حیوان در جگر هر جور تو صد من شکر
هر لحظهای شکلی دگر از رب اعلا آمده
ای دلنواز و دلبری کاندرنگنجی در بری
ای چشم ما از گوهرت افزون ز دریا آمده
چرخ و زمین آیینهای وز عکس ماه روی تو
آن آینه زنده شده و اندر تماشا آمده
خاموش کن خاموش کن از راه دیگر جوش کن
ای دود آتشهای تو سودای سرها آمده
آینه جان شده چهره تابان تو
هر دو یکی بودهایم جان من و جان تو
ماه تمام درست خانه دل آن توست
عقل که او خواجه بود بنده و دربان تو
روح ز روز الست بود ز روی تو مست
چند که از آب و گل بود پریشان تو
گل چو به پستی نشست آب کنون روشن است
رفت کنون از میان آن من و آن تو
قیصر رومی کنون زنگیکان را شکست
تا به ابد چیره باد دولت خندان تو
ای رخ تو همچو ماه ناله کنم گاه گاه
ز آنک مرا شد حجاب عشق سخندان تو
این کیست این این کیست این در حلقه ناگاه آمده
این نور اللهی است این از پیش الله آمده
این لطف و رحمت را نگر وین بخت و دولت را نگر
در چاره بداختران با روی چون ماه آمده
لیلی زیبا را نگر خوش طالب مجنون شده
و آن کهربای روح بین در جذب هر کاه آمده
از لذت بوهای او وز حسن و از خوهای او
وز قل تعالوهای او جانها به درگاه آمده
صد نقش سازد بر عدم از چاکر و صاحب علم
در دل خیالات خوشش زیبا و دلخواه آمده
تخییلها را آن صمد روزی حقیقتها کند
تا دررسد در زندگی اشکال گمراه آمده
از چاه شور این جهان در دلو قرآن رو برآ
ای یوسف آخر بهر توست این دلو در چاه آمده
کی باشد ای گفت زبان من از تو مستغنی شده
با آفتاب معرفت در سایه شاه آمده
یا رب مرا پیش از اجل فارغ کن از علم و عمل
خاصه ز علم منطقی در جمله افواه آمده
مسلم آمد یار مرا دل افروزی
چه عشق داد مرا فضل حق زهی روزی
اگر سرم برود گو برو مرا سر اوست
رهیدم از کله و از سر و کله دوزی
دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم
یکی حدیث بیاموزمت بیاموزی
چو آهوی ختنی خون تو شود همه مشک
اگر دمی بچری تو ز ما به خوش پوزی
چو جان جان شدهای ننگ جان و تن چه کشی
چو کان زر شدهای حبهای چه اندوزی
به سوی مجلس خوبان بکش حریفان را
به خضر و چشمه حیوان بکن قلاوزی
شراب لعل رسیدهست نیست انگوری
شکر نثار شد و نیست این شکر خوزی
هوا و حرص یکی آتشیست تو بازی
بپر گزاف پر و بال را چه میسوزی
خمش که خلق ندانند بانگ را ز صدا
تویی که دانی پیروزه را ز پیروزی
تا که درآمد به باغ چهره گلنار تو
اه که چه سوز افکند در دل گل نار تو
دود دل لالهها ز آتش جان رنگ تو
پشت بنفشه به خم از کشش بار تو
غنچه گلزار جان روی تو را یاد کرد
چشم چه خوش برگشاد بر هوس خار تو
سوسن تیغی کشید خون سمن را بریخت
تیغ به سوسن کی داد نرگس خون خوار تو
بر مثل زاهدان جمله چمن خشک بود
مستک و سرسبز شد از لب خمار تو
از سر مستی عشق گفتم یار منی
ور نه جز احول کی دید در دو جهان یار تو
بر دل من خط توست مهر الست و بلی
منکر آن خط مشو نک خط و اقرار تو
گوشت کجا ماند و پوست در تن آن کس که او
رفت نمکسودوار سوی نمکسار تو
دامن تو دل گرفت دامن دل تن گرفت
های از این کش مکشهای از این کار تو
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دل تن عشق دل در دل دلدار تو
دل من دل من دل من بر تو
رخ تو رخ تو رخ بافر تو
صنما صنما اگر جان طلبی
بدهم بدهم به جان و سر تو
کف تو کف تو کف رحمت تو
لب تو لب تو لب شکر تو
دم تو دم تو دم جان وش تو
می تو می تو می چون زر تو
در تو در تو در بخشش تو
گل تو گل تو گل احمر تو
سراندازان همیآیی نگارین جگرخواره
دلم بردی نمیدانم چه آوردی دگرباره
فغان از چشم مکارت کز اول بود این کارت
که پاره پاره پیش آیی و بربایی دل پاره
برای ماه بیچون را کشیدی جور گردون را
مسلم گشت مجنون را که عاقل نیست این کاره
بیار آن جام پرآتش که تا ما درکشیمش خوش
به عشق روی آن مه وش برون از چرخ و استاره
بزن آتش به کشت من فکن از بام طشت من
که کار عشق این باشد که باشد عاشق آواره
اگر زخمی زنی از کین به قصد این دل مسکین
بزن که زخم بردارد چه باید کرد بیچاره
دلم شد جای اندیشه و یا دکان پرشیشه
بگو ای شمس تبریزی دلت سنگ است یا خاره
من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او
که مست و بیخودم از چاشنی محنت او
اگر چو چنگ بزارم از او شکایت نیست
که همچو چنگم من بر کنار رحمت او
ز من نباشد اگر پردهای بگردانم
که هر رگم متعلق بود به ضربت او
اگر چه قند ندارم چو نی نوا دارم
از آنک بر لب فضلش چشم ز شربت او
کنون که نوبت خشم است لطف از این دست است
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او
اگر بدزدم من ز آفتاب ننگی نیست
چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او
وگر چو لعل ندزدم ز آفتاب کمال
گذر ز طینت خود چون کنم به طینت او
نه لولیان سیاه دو چشم دزد ویند
همیکشند نهان نور از بصیرت او
ز آدمی چو بدزدی به کم قناعت کن
که شح نفس قرین است با جبلت او
از او مدزد به جز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او
که نیست قهر خدا را به جز ز دزد خسیس
که سوی کاله فانی بود عزیمت او
دریغ شرح نگشت و ز شرح میترسم
که تیغ شرع برهنهست در شریعت او
گمان برد که مگر جرم او طمع بودهست
نه بلک خس طمعی بود آن جریمت او
بیدل شدهام بهر دل تو
ساکن شدهام در منزل تو
صرفه چه کنم در معدن تو
زر را چه کنم با حاصل تو
شد جمله جهان سبز از دم تو
قبله دل و جان هر قابل تو
شد عقل و خرد دیوانه تو
بیعلم و عمل شد عامل تو
مرغان فلک پربسته تو
هر عاقل جان ناعاقل تو
هاروت هنر ماروت ادب
گشتند نگون در بابل تو
گردن بکشد جان همچو شتر
تا زنده شوم از بسمل تو
حل گشت ز تو هر مشکل جان
ماندم به جهان من مشکل تو
بنویس برات این مزد مرا
تا نقد کنم از عامل تو
از روز به است اکنون شب ما
از تاب مه بس کامل تو
تا شب شتران هموار روند
تا منزل خود با محمل تو
در منزل خود آزاد شوند
از ظالم تو وز عادل تو
خامش کن و خود در یک دمهای
خامش نکند این قایل تو
نور دل ما روی خوش تو
بال و پر ما خوی خوش تو
عید و عرفه خندیدن تو
مشک و گل ما بوی خوش تو
ای طالع ما قرص مه تو
سایه گه ما موی خوش تو
سجده گه ما خاک در تو
جولانگه ما کوی خوش تو
دل مینرود سوی دگران
چون رفته بود سوی خوش تو
ور دل برود سوی دگران
او را بکشد اوی خوش تو
ای مستی ما از هستی تو
غوطه گه ما جوی خوش تو
زرین شدم از سیمین بر تو
یک تو شدم از توی خوش تو
سر مینهم و چون سر ننهد
چوگان تو را گوی خوش تو
خامش کنم و خامش چو سکست
های و هویم از هوی خوش تو
ای سر مردان برگو برگو
وی شه میدان برگو برگو
ای مه باقی وی شه ساقی
جان سخن دان برگو برگو
قبله جمعی شعله شمعی
قصه ایشان برگو برگو
ای همه دستان ساقی مستان
راز گلستان برگو برگو
هم همه دانی هم همه جانی
خواجه دیوان برگو برگو
آب حیاتی شاخ نباتی
نکته جانان برگو برگو
غم نپذیری خشم نگیری
ای دل شادان برگو برگو
خسرو شیرین بنشین بنشین
راه سپاهان برگو برگو
دل بشکفتی خیلی و گفتی
باز دو چندان برگو برگو
آن می صافی جام گزافی
درده و خندان برگو برگو
یار ربابی هر چه که یابی
حرمت ایمان برگو برگو
نی بستیزی نی بگریزی
بیسر و پایان برگو برگو
مرا اگر تو نیابی به پیش یار بجو
در آن بهشت و گلستان و سبزه زار بجو
چو سایه خسپم و کاهل مرا اگر جویی
به زیر سایه آن سرو پایدار بجو
چو خواهیم که ببینی خراب و غرق شراب
بیا حوالی آن چشم پرخمار بجو
اگر ز روز شمردن ملول و سیر شدی
درآ به دور و قدحهای بیشمار بجو
در آن دو دیده مخمور و قلزم پرنور
درآ جواهر اسرار کردگار بجو
دلی که هیچ نگرید به پیش دلبر جو
گلی که هیچ نریزد در آن بهار بجو
زهی فسرده کسی کو قرار میجوید
تو جان عاشق سرمست بیقرار بجو
اگر چراغ نداری از او چراغ بخواه
وگر عقار نداری از او عقار بجو
به مجلس تو اگر دوش بیخودی کردم
تو عذر عقل زبونم از آن عذار بجو
تو هر چه را که بجویی ز اصل و کانش جوی
ز مشک و گل نفس خوش خلش ز خار بجو
خیال یار سواره همیرسد ای دل
پیامهای غریب از چنین سوار بجو
به نزد او همه جانهای رفتگان جمعند
کنار پرگلشان را در آن کنار بجو
چو صبح پیش تو آید از او صبوح بخواه
چو شب به پیش تو آید در او نهار بجو
چو مردمک تو خمش کن مقام تو چشم است
وگر نه آن نظرستت در انتظار بجو
چو شمس مفخر تبریز دیده فقر است
فقیروار مر او را در افتقار بجو
زهی بزم خداوندی زهی میهای شاهانه
زهی یغما که میآرد شه قفجاق ترکانه
دلم آهن همیخاید از آن لعلین لبی که او
کنار لطف بگشاید میان حلقه مستانه
هر آن جانی که شد مجنون به عشق حالت بیچون
کجا گیرد قرار اکنون بدین افسون و افسانه
چو او طره برافشاند سوی عاشق همیداند
که از زنجیر جنبیدن بجنبد شور دیوانه
به عشق طرههای او که جعد و شاخ شاخ آمد
دل من شاخ شاخ آید چو دندان در سر شانه
چه برهم گشتهاند این دم حریفان دل از مستی
برای جانت ای مه رو سری درکن در این خانه
اگر ساقی ندادت می دلا در گل چه افتادی
وگر آن مشک نگشاد او چرا پر گشت پیمانه
خداوندا در این بیشه چه گم گشتهست اندیشه
تنی تن کجا ماند میان جان و جانانه
بیا ای شمس تبریزی که در رفعت سلیمانی
که از عشقت همه مرغان شدند از دام و از دانه