پاسخ به:غزلیات مولوی
بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره
چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره
دلا نقاش را بنگر چه بینی نقش گرمابه
مه و خورشید را بنگر چه گردی گرد مه پاره
نهادی سیر بر بینی نسیم گل همیجویی
زهی بیرزق کو جوید ز هر بیچارهای چاره
بجز نقاش را منگر که نقش غم کند شادی
که از اکسیر لطف او عقیق و لعل شد خاره
اگر مخمور اگر مستی به بزم او رو و رستی
که شد عمری که در غربت ز خان و مانی آواره
مگر غول بیابانی ره مدین نمیدانی
که فوق سقف گردونی تو را قصر است و درساره
نه هر قصری که تو دیدی از آن قیصری بود آن
نه هر بامی و هر برجی ز بنایی است همواره
هزاران گل در این پستی به وعده شاد میخندد
هزاران شمع بر بالا به امر او است سیاره
زهی سلطان زهی نجده سری بخشد به یک سجده
اسیر او شوی بهتر کاسیر نفس مکاره
ز علم او است هر مغزی پر از اندیشه و حیله
ز لطف او است هر چشمی که مخمور است و سحاره
خری کو در کلم زاری درافتاد و نمیترسد
برون رانندش از حایط بریده دم و لت خواره
مگو ای عشق با تن تو حدیث عشق زیرا او
نفاقی میکند با تو ولیکن نیست این کاره
به پیشت دست میبندد ولیکن بر تو میخندد
به گورستان رو و بنگر فغان از نفس اماره
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
هم صدوا هم عتبوا عتابا ما له سبب
تن و دل ما مسخر او که مینپرد به جز بر او
فما طلبوا سوی سقمی فطاب علی ما طلبوا
عجب خبری که میدهدم دم و غم او کر و فر او
فنی جلدی اذا عبسوا فکیف تری اذا طربوا
مرا غم او چو زنده کند چگونه شوم ز منظر او
فلا هرب اذا طلبوا و لا طرب اذا هربوا
عجب چه بود بهر دو جهان که آن نبود میسر او
اری امما به سکروا و لا قدح و لا عنب
حدث نشود شکر که خوری شکر چو چشد ز شکر او
لقد ملئت خواطرنا بهم عجبا و ما العجب
سحر اثری ز طلعت او شبم نفسی ز عنبر او
سکت او ناوهم سکتوا و لا سئمو و لا عتبوا
خبر نکنم دگر که مرا رسید خبر ز مخبر او
فوا حزنی اذا حجبوا و یا طربی اذا قربوا
درم بزند سری نکند که سر نبرد کس از سر او
جود الشموس علی الوری اشراق
و وراء ها نور الهوی براق
و وراء انوار الهوی لی سید
ضائت لنا بضیائه الافاق
ما اطیب العشاق فی اشواقهم
العشق ایضا نحوهم مشتاق
هموا لرؤیته فلاحت شمسه
حارت و کلت نحوه الاحداق
نادی منادی عاشقیه بدعوه
طفقوا الی صوت النداء و ساقوا
سکروا برؤیته و راح لقائه
لا تحسبوهم بعد ذاک افاقوا
ان شئت من یحکیک برق خدوده
ضعفی و صفره و جنتی مصداق
بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مه رو
نیپو سر کینیکا چونم من و چونی تو
یا نعم صباح ای جان مستند همه رندان
تا شب همگان عریان با یار در آب جو
یا قوم اتیناکم فی الحب فدیناکم
مذ نحن رایناکم امنیتنا تصفوا
گر جام دهی شادم دشنام دهی شادم
افندی اوتی تیلس ثیلو که براکالو
چون مست شد این بنده بشنو تو پراکنده
قویثز می کناکیمو سیمیر ابرالالو
یا سیدتی هاتی من قهوه کاساتی
من زارک من صحو ایاک و ایاه
ای فارس این میدان میگرد تو سرگردان
آخر نه کم از چرخی در خدمت آن مه رو
پویسی چلبی پویسی ای پوسه اغا پوسی
بینخوت و ناموسی این دم دل ما را جو
ای دل چو بیاسودی در خواب کجا بودی
اسکرت کما تدری من سکرک لا تصحو
واها سندی واها لما فتحت فاها
ما اطیب سقیاها تحلوا ابدا تحلو
ای چون نمکستانی اندر دل هر جانی
هر صورت را ملحی از حسن تو ای مرجو
چیزی به تو میماند هر صورت خوب ار نی
از دیدن مرد و زن خالی کنمی پهلو
گر خلق بخندندم ور دست ببندندم
ور زجر پسندندم من مینروم زین کو
از مردم پژمرده دل میشود افسرده
دارد سیهی در جان گر زرد بود مازو
بانگ تو کبوتر را در برج وصال آرد
گر هست حجاب او صد برج و دو صد بارو
قوم خلقو بورا قالو شططا زورا
فی وصفک یا مولی لا نسمع ما قالوا
این نفس ستیزه رو چون بزبچه بالاجو
جز ریش ندارد او نامش چه کنم ریشو
خامش کن خامش کن از گفته فرامش کن
هین بازمیا این سو آن سو پر چون تیهو
مررت بدر فی هواه بحار
راوه بدر و فی الدلال و حاروا
و شاهدت ماء شابه الروح فی الصفا
و یعشق ذاک الماء ما هو نار
و للعشق نور لیس للشمس مثله
فظل دلیل العاشقین و ساروا
عروس الهوی بدر تلالا فی الدجی
علیها دماء العاشقین خمار
ظللت من الدنیا علی طلب الهوی
اضاء لنا غیر الدیار دیار
فشاهدت رکبانا قریحا مطیهم
و کان لهم عند المسیر بدار
فقلت لهم فی ذاک قالوا لفی الهوی
لمن فر من هذا الدیار دمار
و ان شئت برهانا فسافر ببلده
یقال لها تبریز و هی مزار
فیشتم اهل العشق من ترباته
و للروح منها زخرف و سوار
تروح کلیل مظلم فی هوائه
و ترجع مسرورا و انت نهار
کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده
که بادا عهد و بدعهدی و حسنت هر سه پاینده
ز بدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید
جهانی را به یک غمزه قرانی را به یک خنده
بخواه ای دل چه میخواهی عطا نقد است و شه حاضر
که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده
به جان شه که نشنیدم ز نقدش وعده فردا
شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده
کجا شد آن عنایتها کجا شد آن حکایتها
کجا شد آن گشایشها کجا شد آن گشاینده
همه با ماست چه با ما که خود ماییم سرتاسر
مثل گشتهست در عالم که جویندهست یابنده
چه جای ما که ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم کجا میرد کسی کو شد بدو زنده
خیال شه خرامان شد کلوخ و سنگ باجان شد
درخت خشک خندان شد سترون گشت زاینده
خیالش چون چنین باشد جمالش بین که چون باشد
جمالش مینماید در خیال نانماینده
خیالش نور خورشیدی که اندر جانها افتد
جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده
نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن
که تنها خوردهست آن را و یا بودهست ساینده
عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق
وصال بوالعجب دارد زدوده با زداینده
نگارا، چرا قول دشمن شنیدی؟!
چرا بهر دشمن ز چاکر بریدی؟!
چه سوگند خوردی؟! چه دل سخت کردی
که گویی که هرگز مرا خود ندیدی
مها، بار دیگر نظر کن به چاکر
چنین دان، کاسیری ز کافر خریدی
تو آب حیاتی، چو رویت بدیدم
چو می در تن بنده هرسو دویدی
تو باز سپیدی، که بر من نشستی
ربودی دلم را، هوا بر پریدی
دلم رو به دیوار کردست ازان دم
که در خانه رفتی و رو درکشیدی
اگر جان بخواندم ترا راست گفتم
که جان ناپدیدست، و تو ناپدیدی
به فریاد من رس، که این وقت رحمست
که صد جا به فریاد جانم رسیدی
بنشسته به گوشهای دو سه مست ترانه گو
ز دل و جان لطیفتر شده مهمان عنده
ز طرب چون حشر شود سرشان مستتر شود
فتد از جنگ و عربده سر مستان میان کو
ز اشارات روحشان ز صباح و صبوحشان
عسل و می روان شود به چپ و راست جوی جو
نفسیشان معانقه نفسیشان معاشقه
نفسی سجده طرب نفسی جنگ و گفت و گو
نفسی یار قندلب شکرین شکرنسب
به چنین حال بوالعجب تو از ایشان ادب مجو
به خدا خوب ساقیی که وفادار و باقیی
به حلیمی گناه جو به طبیعت نشاط خو
قدحی دو ز دست خود بده ای جان به مست خود
هله تا راز آسمان شنوی جمله مو به مو
تو بر او ریز جام می که حجاب وی است وی
هله تا از سعادتت برهد اوی او ز او
چو خرد غرق باده شد در دولت گشاده شد
سر هر کیسه کرم بگشاید که انفقوا
بهل آن پوست مغز بین صنم خوب نغز بین
هله بردار ابر را ز رخ ماه تو به تو
پس از این جمله آبها نرود جز بجوی ما
من سرمست میکشم ز فراتش سبو سبو
من و دلدار نازنین خوش و سرمست همچنین
به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو
نظری کن به چشم او به جمال و کرشم او
نظری کن به خال او به حق صحبت ای عمو
تو اگر در فرح نهای که حریف قدح نهای
چه برد طفل از لبش چو بود مست لبلبو
چو شدی محرم فلک سبک ای یار بانمک
بنگر ذره ذره را زده زیر بغل کدو
چو تف آفتاب زد ره ذرات بیعدد
بشکافید پرده شان نپذیرد دگر رفو
به لبانت ز دست شد سر او باز مست شد
زند او باز این زمان چو کبوتر بقوبقو
تو بخسپی و عشق و دل گذران بی ز غش و غل
ز ره خواب بر فلک خوش و سرمست دو به دو
بخورند از نخیل جان که ندیدهست انس و جان
رطب و تمر نادری که نگنجد در این گلو
که ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی
ز طعام و شراب حق بخورم اندر آن غلو
هله امشب به خانه رو که دل مست شد گرو
چو شود روز خوش بیا شنو این را تمام تو
تو بگو باقی غزل که کند در همه عمل
که تویی عشق و عشق را نبود هیچ کس عدو
تو بگو کآب کوثری خوش و نوش و معطری
همه را سبز کن طری و ز پژمردگی بشو
یا عاشقین المقصد سیحوا الی ما ترشدوا
و استفتشوا من یسعد یلقون این السید
العشق نور مرتفع و السر نعم المکترع
نهر الهوی لا ینقطع نار الهوی لا تخمد
لا عشق الا بالجوی من کان فی سقم الهوی
ان قیل طار فی الهوا لا تنکرو لا تعبدوا
العشق ما فی رقه خیر لکم من عتقه
جفن بکا فی عشقه لا تحسبوه ترمد
امر المحبین انطوی امراضهم خیر الدوا
ما لم یضلوا فی الهوی لا تزعمو ان یهتدوا
اصحابنا لا تیأسوا بعد الجوی مستانس
غیر الهوی لا تلبسو غیر الهوی لا ترتدوا
سحر الهوی مقعوده نار الجوی موقوده
ذانعمه مفقوده حرمان من لا یجهد
نادیت یوم الملتقی اذ حار عقلی و التقی
هذا بقاء فی البقا هذا نعیم سرمد
ان فاتکم لا تفعلوا و استفتشوه و اعقلوا
لا ترقدوا لا تأکلوا ما لم تروا لا تعبدوا
حد البشیر بشاره یا جار
دهش الفؤاد بما حداه و حاروا
سمعوا نداء الحق من فم طارق
قرب الخیام الیکم و الدار
و دنا کریم وجهه قمر الدجی
و خیاله لعاشقین مدار
فتحلقوا حول البشیر و اقبلوا
سجدوا جمیعا للبشیر و زاروا
سکنت قلوب بعد ما سکن البلا
لبسوا لباس الجد منه و ساروا
ای کرده چهره تو چو گلنار شرم تو
پرهیز من ز چیست ز تو یار شرم تو
گلشن ز رنگ روی تو صد رنگ ریختهست
چون گل چرا دمید ز رخسار شرم تو
من صد هزار خرقه ز سودا بدوختم
کان جمله را بسوخت به یک بار شرم تو
صافی شرم توست نهان در حجاب غیب
دردی بریخت بر رخ گلزار شرم تو
آن دل که سنگ بود ز شرم تو آب ریخت
یا رب چه کرد در دل هشیار شرم تو
خون گشت نام کوه که نامش شدهست لعل
چون درفتاد در که و کهسار شرم تو
امسی و اصبح بالجوی اتعذب
قلبی علی نار الهوی یتقلب
ان کنت تهجرنی تهذبنی به
انت النهی و بلاک لا اتهذب
ما بال قلبک قد قسا فالی متی
ابکی و مما قد جری اتعتب
مما احب بان اقول فدیتکم
احیی بکم و قتیلکم اتلقب
و اشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هکذی عشقی به لا تحسبوا
ما عشت فی هذا الفراق سویعه
لو لا لقائک کل یوم ارقب
انی اتوب مناجیا و منادیا
فانا المسیء بسیدی و المذنب
تبریز جل به شمس دین سیدی
ابکی دما مما جنیت و اشرب
بداد پندم استاد عشق از استادی
که هین بترس ز هر کس که دل بدو دادی
هر آن کسی که تو از نوش او بنوشیدی
ز بعد نوش کند نیش اوت فصادی
چو چشم مست کسی کرد حلقه در گوشت
ز گوش پنبه برون کن مجوی آزادی
بر این بنه دل خود را چو دخل خنده رسید
که غم نجوید عشرت ز خرمن شادی
مگر زمین مسلم دهد تو را سلطان
چنانک داد به بشر و جنید بغدادی
چو طوق موهبت آمد شکست گردن غم
رسید داد خدا و بمرد بیدادی
به هر کجا که روی ماه بر تو میتابد
مهست نورفشان بر خراب و آبادی
غلام ماه شدی شب تو را به از روزست
که پشتدار تو باشد میان هر وادی
خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را
که سعد اکبری و نیکبخت افتادی
به وعدههای خوشش اعتماد کن ای جان
که شاه مثل ندارد به راست میعادی
به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه
چنانک اشتر خود را نوا زند حادی
دلا همای وصالی بپر چرا نپری
تو را کسی نشناسد نه آدمی نه پری
تو دلبری نه دلی لیک به هر حیله و مکر
به شکل دل شدهای تا هزار دل ببری
دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی
ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری
روان چرات نیابد چو پر و بال ویی
نظر چرات نبیند چو مایه نظری
چه زهره دارد توبه که با تو توبه کند
خبر کی باشد تا با تو ماندش خبری
چه باشد آن مس مسکین چو کیمیا آید
که او فنا نشود از مسی به وصف زری
کیست دانه مسکین چو نوبهار آید
که دانگیش نگردد فنا پی شجری
کیست هیزم مسکین که چون فتد در نار
بدل نگردد هیزم به شعله شرری
ستارههاست همه عقلها و دانشها
تو آفتاب جهانی که پرده شان بدری
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز
اثر نماند از او چون تو شاه بر اثری
کیم بگو من مسکین که با تو من مانم
فنا شوم من و صد من چو سوی من نگری
کمال وصف خداوند شمس تبریزی
گذشتهست ز اوهام جبری و قدری
بگردان ساقی مه روی جام
رهایی ده مرا از ننگ و نام
گرفتارم به دامت ساقیا ز آنک
نهادستی به هر گامی تو دام
رها کن کاهلی دریاب ما را
و لا تکسل فان القوم قاموا
الیس الصحو منزل کل هم
الیس العیش فی هم حرام
الا صوموا فان الصوم غنم
شراب الروح یشربه الصیام
هر آن کو روزه دارد در حدیث است
مه حق را ببیند وقت شام
نکو نبود که من از در درآیم
تو بگریزی ز من از راه بام
تو بگریزی و من فریاد در پی
که یک دم صبر کن ای تیزگام
مسلمانان مسلمانان چه چارهست
که من سوزیدم و این کار خام
نباشد چاره جز صافی شرابی
باقداح یقلبها الکرام
حدیث عاشقان پایان ندارد
فنستکفی بهذا و السلام
جواب گفته متنبی است این
فؤاد ما تسلیه المدام