0

غزلیات مولوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

خواهی ز جنون بویی ببری

ز اندیشه و غم می‌باش بری

تا تنگ دلی از بهر قبا

جانت نکند زرین کمری

کی عشق تو را محرم شمرد

تا همچو خسان زر می‌شمری

فوق همه‌ای چون نور شوی

تا نور نه‌ای در زیر دری

هیزم بود آن چوبی که نسوخت

چون سوخته شد باشد شرری

وانگه شررش وا اصل رود

همچون شرر جان بشری

سرمه بود آن کز چشم جداست

در چشم رود گردد نظری

یک قطره بود در ابر گران

در بحر فتد یابد گهری

خار سیهی بد سوختنی

گردش گل تر باد سحری

یک لقمه نان چون کوفته شد

جان گشت و کند نان جانوری

خون گشت غذا در پیشه وری

آن لقمه کند هم پیشه وری

گر زانک بلا کوبد دل تو

از عین بلانوشی بچری

ور زانک اجل کوبد سر تو

دانی پس از آن که جمله سری

در بیضه تن مرغ عجبی

در بیضه دری ز آن می‌نپری

گر بیضه تن سوراخ شود

هم پر بزنی هم جان ببری

سودای سفر از ذکر بود

از ذکر شود مردم سفری

تو در حضری وین وهم سفر

پنداشت توست از بی‌هنری

یا رب برهان زین وهم کژش

تو وهم نهی در دیو و پری

چون در حضری بربند دهان

در ذکر مرو چون در حضری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

کسی که باده خورد بامداد زین ساقی

خمار چشم خوشش بین و فهم کن باقی

به ناشتاب سعادت مرا رسید شتاب

چنانک کعبه بیاید به نزد آفاقی

بیا حیات همه ساقیان بپیما زود

شراب لعل خدایی خاص رواقی

هزار جام پر از زهر داده بود فراق

رسید معدن تریاق و کرد تریاقی

بیا که دولت نو یافت از تو بخت جوان

بیا که خلعت نو یافت از تو مشتاقی

چگونه خنده بپوشم انار خندانم

نبات و قند نتاند نمود سماقی

تویی که جفت کنی هر یتیم را به مراد

که هیچ جفت نداری به مکرمت طاقی

جهان لهو و لعب کودکانه باده دهد

ز توست مستی بالغ که زفت سغراقی

به گرد خانه دل مرا غم همی‌گردد

بکند دیده ماران زمرد راقی

برآ در آینه شو یا ز پیش چشمم دور

که زنگ قیصر روم و عدو احداقی

نماید آینه‌ام عکس روی و قانع نیست

صور نماید و بخشد مزید براقی

از این گذر کن کامروز تا به شب عیش است

خراب و مست دریدیم دلق زراقی

بریز بر سر و ریشش سبوی می امروز

هر آنک دم زند از عقل و خوب اخلاقی

چراغ قصر جهان قیصر منست امروز

به برق عارض رومی و چشم قفچاقی

به باد باده پراکنده گشت ابر سخن

فرست باده بی‌ابر را که رزاقی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

مستی و عاشقانه می‌گویی

تو غریبی و یا از این کویی

پیش آن چشم‌های جادوی تو

چون نباشد حرام جادویی

پیش رویت چو قرص مه خجلست

به چه رو کرد زهره بی‌رویی

عاشقان را چه سود دارد پند

سیل شان برد رو چه می‌جویی

تو چه دانی ز خوبی بت ما

ما از آن سو و تو از این سویی

ما ز دستان او ز دست شدیم

دست از ما چرا نمی‌شویی

رو به میدان عشق سجده کنان

پیش چوگان عشق چون گویی

پیش آن چشم‌های ترکانه

بنده‌ای و کمینه هندویی

به ستیزه در این حرم ای صبر

گاه لاله و گاه لولویی

آفتابا نه حد تو پیداست

که نه در خانه ترازویی

هله ای ماه خویش را بشناس

نی به وقت محاق چون مویی

هله ای زهره زیر چادر رو

رو نداری وقیحه بانویی

تو بیا ای کمال صورت عشق

نور ذات حقی و یا اویی

اندر این ره نماند پای مرا

زانوم را نماند زانویی

همچو کشتی روم به پهلو من

ای دل من هزارپهلویی

مست و بی‌خویش می‌روی چپ و راست

سوی بی‌چپ و راست می‌پویی

نی چپست و نه راست در جانست

بو ز جان یابی ار بینبویی

ز آن شکر روی اگر بگردانی

گر نباتی بدان که بدخویی

ور تو دیوی و رو بدو آری

الله الله چه ماه ده تویی

دلم از جا رود چو گویم او

همه اوها غلام این اویی

هین ز خوهای او یکی بشنو

گاه شیری کند گه آهویی

هین خمش که ار دیده کف نکند

نکند سیب و نار آلویی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

رضیت بما قسم‌الله لی

و فوضت امری دلی خالقی

لقد احسن‌الله فیما مضی

کذالک یحسن فیما بقی

ایا ساقی جان هر متقی

بگردان چو مردان، می راوقی

بخر جان و دلرا ز اندیشها

که بر جانها حاکم مطلقی

بهشت رخت گر تجلی کند

نه دوزخ بماند، نه در وی شقی

اگر تو گریزی ز ما، سابقی

ور از تو گریزیم، تولا حقی

میان شب و روز فرقی نماند

چو ماهت نه غربیست، نی مشرقی

به صد لابه مخمور را می دهی

کی دیدست ساقی بدین مشفقی؟!

شراب سخن بخش رقاص کن

که گردد کلوخ از تفش منطقی

چو حق گول جستست و قلب سلیم

دلا زیرکی می‌کنی؟ احمقی

ز فکرت دل و جان گر آرام داشت

چرا رفت در سکر و در موسقی؟!

تو تنها چرایی اگر خوش خویی؟!

تو عذرا چرایی اگر وامقی؟!

جعل وش ز گل خویشتن در کشی

همان چرک می‌کش، بدان لایقی

همه خارکس دان، اگر پادشاست

بجز خار خار، و غم عاشقی

خمش کن، ببین حق را فتح باب

چهددر فکرت نکتهٔ مغلقی؟!

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

گاه چو اشتر در وحل آیی

گه چو شکاری در عجل آیی

کجکنن اغلن چند گریزی

عاقبت آخر در عمل آیی

در سوی بی‌سو می‌رو و می‌جو

تا کی ای دل در علل آیی

در طلبی تو در طرب افتی

در نمدی تو در حلل آیی

دردسر آید شور و شر آید

عاشق شو تا بی‌خلل آیی

نفخ کند جان در دل ترسان

مطرب جویی در غزل آیی

چونک قویتر دردمد آن نی

در رخ دلبر مکتحل آیی

چنگ بگیری ننگ پذیری

فاعل نبوی مفتعل آیی

از غم دلبر در برش افتی

در کف اویی در بغل آیی

فکر رها کن ترک نهی کن

زانک ز حیرت با دول آیی

فکر چو آید ضد ورا بین

زین دو به حیرت محتمل آیی

زانک تردد آرد به حیرت

زین دو تحول در محل آیی

ز اول فکرت آخر ره بین

چند به گفتن منتقل آیی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

اگر چه لطیفی و زیبالقایی

به جان بقا رو ز جان هوایی

هوا گاه سردست و گه گرم و سوزان

وفا زو چه جویی ببین بی‌وفایی

بدن را قفس دان و جان مرغ پران

قفس حاضر آمد تو جانا کجایی

در آفاق گردون زمانی پریدی

گذشتی بدان شه که او را سزایی

جهان چون تو مرغی ندید و نبیند

که هم فوق بامی و هم در سرایی

گهی پا زنی بر سر تاجداران

گهی درروی در پلاس گدایی

گهی آفتابی بتابی جهان را

گهی همچو برقی زمانی نپایی

تو کان نباتی و دل‌ها چو طوطی

تو صحرای سبزی و جان‌ها چرایی

از این‌ها گذشتم مبر سایه از ما

که در باغ دولت گل و سرو مایی

اگر بر دل ما دو صد قفل باشد

کلیدی فرستی و در را گشایی

درآ در دل ما که روشن چراغی

درآ در دو دیده که خوش توتیایی

اگر لشکر غم سیاهی درآرد

تو خورشید رزمی و صاحب لوایی

شدم در گلستان و با گل بگفتم

جهاز از کی داری که لعلین قبایی

مرا گفت بو کن به بو خود شناسی

چو مجنون عشقی و صاحب صفایی

چو مجنون بیامد به وادی لیلی

که یابد نسیمش ز باد صبایی

بگفتند لیلی شما را بقا باد

ببین بر تبارش لباس عزایی

پس آن تلخکامه بدرید جامه

بغلطید در خون ز بی‌دست و پایی

همی‌کوفت سر را به هر سنگ و هر در

بسی کرد نوحه بسی دست خایی

همی‌کوفت بر سر که تاجت کجا شد

همی‌کوفت بر دل که صید بلایی

درازست قصه تو خود این بدانی

تپش‌های ماهی ز بی‌استقایی

چو با خویش آمد بپرسید مجنون

که گورش نشان ده که بادش فضایی

بگفتند شب بود و تاریک و گم شد

بس افتد از این‌ها ز س القضایی

ندا کرد مجنون قلاوز دارم

مرا بوی لیلی کند ره نمایی

چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف

ز صدساله راهم رساند دوایی

مشام محمد به ما داد صله

کشیم از یمن خوش نسیم خدایی

ز هر گور کف کف همی‌برد خاکی

به بینی و می‌جست از آن مشک سایی

مثال مریدی که او شیخ جوید

کشد از دهان‌ها دم اولیایی

بجو بوی حق از دهان قلندر

به جد چون بجویی یقین محرم آیی

ز جرعه‌ست آن بو نه از خاک تیره

که در خاک افتاد جرعه ولایی

به مجنون تو بازآ و این را رها کن

که شد خیره چشمم ز شمس ضیایی

ضعیفست در قرص خورشید چشمم

ولی مه دهد بر شعاعش گوایی

کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون

ولی این نشانست از کبریایی

چو موسی که نگرفت پستان دایه

که با شیر مادر بدش آشنایی

ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت

که در بوشناسی بدش اوستایی

چراغیست تمییز در سینه روشن

رهاند تو را از فریب و دغایی

بیاورد بویش سوی گور لیلی

بزد نعره و اوفتاد آن فنایی

همان بو شکفتش همان بو بکشتش

به یک نفخه حشری به یک نفخه لایی

به لیلی رسید او به مولی رسد جان

زمین شد زمینی سما شد سمایی

شما را هوای خدای است لیکن

خدا کی گذارد شما را شمایی

گروهی ز پشه که جویند صرصر

بود جذب صرصر که کرد اقتضایی

که صرصر به پشه دل شیر بخشد

رهاند ز خویشش به حسن الجزایی

بیان کردمی رونق لاله زارش

ولی برنتابد دل لالکایی

چمن خود بگوید تو را بی‌زبانی

صلا در چمن رو که اصل صلایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

آوخ آوخ چو من وفاداری

در تمنای چون تو خون خواری

آوخ آوخ طبیب خون ریزی

بر سر زار زار بیماری

آن جفاها که کرده‌ای با من

نکند هیچ یار با یاری

گفتمش قصد خون من داری

بی خطا و گناه گفت آری

عشق جز بی‌گناه می‌نکشد

نکشد عشق او گنه کاری

هر زمان گلشنی همی‌سوزم

تو چه باشی به پیش من خاری

بشکستم هزار چنگ طرب

تو چه باشی به چنگ من تاری

شهرها از سپاه من ویران

تو چه باشی شکسته دیواری

گفتمش از کمینه بازی تو

جان نبرده‌ست هیچ عیاری

ای ز هر تار موی طره تو

سرنگون سار بسته طراری

گر ببازم وگر نه زین شه رخ

ماتم و مات مات من باری

آن که نخرید و آن که او بخرید

شد پشیمان غریب بازاری

و آن که بخرید گوید آن همه را

کاش من بودمی خریداری

و آن که نخرید دست می‌خاید

ناامید و فتاده و خواری

فرع بگرفته اصل افکنده

جان بداده گرفته مرداری

پا بریده به عشق نعلینی

سر بداده به عشق دستاری

با چنین مشتری کند صرفه

از چنین باده مانده هشیاری

خر علف زار تن گزید و بماند

خر مردار در علف زاری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

با چرخ گردان تیره هوایی

دارد همیشه قصد جدایی

هذا محمد قتلی تغمد

انا معود حمد الجفایی

هذا حبیبی هذا طبیبی

هذا ادیبی هذا دوایی

هذا مرادی هذا فؤادی

هذا عمادی هذا لوایی

پر کن سبویی بی‌گفت و گویی

باهای و هویی گر یار مایی

هان ای صفورا بشکن سبو را

مفکن عمو را در بی‌نوایی

گر شد سبویی داریم جویی

در شهره کویی تو گر سقایی

این عیش باقی نبود گزافی

بی پر نپرد مرغ هوایی

بنمای جان را قولنجیان را

تنهاروی کن رسم همایی

از بهر حس شان جسم نجس شان

ز ایشان چه خیزد گند گدایی

زین رز برون بر گنده بغل را

پهلوی نعنع کن گندنایی

بسیار کوشی تا دل بپوشی

هر جزوت این جا بدهد گوایی

ننوشته خواند ناگفته داند

تو سخت رویی بس بی‌حیایی

چون نیست رختت چون نیست بختت

ز آن روی سختت ناید کیایی

جنس سگانی وغ وغ کنانی

می‌گرد در کو در خانه نایی

در خانه بلبل داریم صلصل

کز سگ نیاید زیبانوایی

نک بلبل حر نک بلبله پر

برخیز سنقر تا چند پایی

عمری چو نوحی یاری چو روحی

گاهی غدایی گاهی عشایی

نوشیست و می‌نوش وز گفت خاموش

وین طبل کم زن بس ای مرایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

آن به که مرا تمکین نکنی

تا همچو خودم گرگین نکنی

بر روی منه تو دست مرا

تا مست مرا غمگین نکنی

تو رنگرزی، تو نیل‌پزی

هان کینه را، زنگین نکنی

ای خواجه، بهل، فتراک مرا

تا خنگ مرا بی‌زین نکنی

از دور ترک زانو بزنی

زانوی مرا بالین نکنی

تو هرچه کنی داعی توم

هرچند که تو آمین نکنی

دل را بروم، ملک تو کنم

تا تو دل خود پرکین نکنی

رخساره کنم وقف قدمت

تا تو رخ خود پرچین نکنی

خاموش کنم، طبلک نزنم

تا از دل و جان تحسین نکنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

ای خجل از تو شکر و آزادی

لایق آن وصال کو شادی

عشق را بین که صد دهان بگشاد

چون تو چشمان عشق بگشادی

ای دلا گرد حوض می‌گشتی

دیدی آخر که هم درافتادی

ز آب و آتش چو باد بگذشتی

ای دل ار آتشی و ار بادی

دل و عشق‌اند هر دو شاگردش

خورد شاگرد را به استادی

اولا هر چه خاک و خاکی بود

پیش جاروب باد بنهادی

تا همه باد گشت آبستن

تا از آن باد عالمی زادی

زاده باد خورد مادر را

همچو آتش ز تاب بیدادی

کرمکی در درخت پیدا شد

تا بخوردش ز اصل و بنیادی

عشق آن کرم بود در تحقیق

در دل صد جنید بغدادی

نی جنیدی گذاشت و نی بغداد

عشق خونی به زخم جلادی

چون خلیفه بکوفت طبل بقا

کرد خالق اساس ایجادی

یک وجودی بزرگ ظاهر شد

همه شادی و عشرت و رادی

شمس تبریز چهره‌ای بنما

تا نمایم سخن بعبادی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

صنما خرگه توم که بسازی و برکنی

قلمی‌ام به دست تو که تراشی و بشکنی

منم آن شقه علم که گهم سرنگون کنی

و گهی بر فراز کوه برآری و برزنی

منم آن ذره هوا که در این نور روزنم

سوی روزن از آن روم که تو بالای روزنی

هله ذره مگو مرا چو جهان گیر خود مرا

دو جهان بی‌تو آفتاب کجا یافت روشنی

همگی پوستم هله تو مرا مغز نغز گیر

همه خشک‌اند مغزها چو نبخشی تو روغنی

اگرم شاه و بی‌توام چه دروغست ما و من

و گرم خاک و با توام چه لطیفست آن منی

به تو نالم تو گوییم که تو را دور کرده‌ام

که ببینم در این هوا که تو ذره چه می‌کنی

به یکی ذره آفتاب چرا مشورت کند

تو بکش هم تو زنده کن مکن ای دوست کردنی

تو چه می داده‌ای به دل که چپ و راست می‌فتد

و گهی نی چپ و نه راست و نه ترس و نه ایمنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

بحر ما را کنار بایستی

وین سفر را قرار بایستی

شیر بیشه میان زنجیرست

شیر در مرغزار بایستی

ماهیان می‌طپند اندر ریگ

راه در جویبار بایستی

بلبل مست سخت مخمورست

گلشن و سبزه زار بایستی

دیده‌ها از غبار خسته شدست

دیده اعتبار بایستی

همه گل خواره‌اند این طفلان

مشفقی دایه وار بایستی

ره به آب حیات می‌نبرند

خضر را آبخوار بایستی

دل پشیمان شدست ز آنچ گذشت

دل امسال پار بایستی

اندر این شهر قحط خورشیدست

سایه شهریار بایستی

شهر سرگین پرست پر گشته‌ست

مشک نافه تتار بایستی

مشک از پشک کس نمی‌داند

مشک را انتشار بایستی

دولت کودکانه می‌جویند

دولت بی‌عثار بایستی

مرگ تا در پیست روز شبست

شب ما را نهار بایستی

چون بمیری بمیرد این هنرت

زین هنرهات عار بایستی

چنگ در ما زدست این کمپیر

چنگ او تار تار بایستی

طالب کار و بار بسیارند

طالب کردگار بایستی

دم معدود اندکی ماندست

نفسی بی‌شمار بایستی

نفس ایزدی ز سوی یمن

بر خلایق نثار بایستی

مرگ دیگی برای ما پخته‌ست

آن خورش را گوار بایستی

یاد مردن چو دافع مرگست

هر دمی یادگار بایستی

هر دمی صد جنازه می‌گذرد

دیده‌ها سوگوار بایستی

ملک‌ها ماند و مالکان مردند

ملکتی پایدار بایستی

عقل بسته شد و هوا مختار

عقل را اختیار بایستی

هوش‌ها چون مگس در آن دوغست

هوش را هوشیار بایستی

زین چنین دوغ زشت گندیده

این مگس را حذار بایستی

معده پردوغ و گوش پر ز دروغ

همت الفرار بایستی

گوش‌ها بسته است لب بربند

از خرد گوشوار بایستی

از کنایات شمس تبریزی

شرح معنی گذار بایستی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

حکم نو کن که شاه دورانی

سکه تازه زن که سلطانی

حکم مطلق تو راست در عالم

حاکمان قالب‌اند و تو جانی

آن چه شاهان به خواب می‌جستند

چون مسلم شدت به آسانی

همه مرغان چو دانه چین تواند

تو همایی میان مرغانی

بر سر آمد رواق دولت تو

ز آن که تو صاف صاف انسانی

برتر آید ز جان ملک و ملک

گر دهی دل به روح حیوانی

شرط‌ها را ز عاشقان برگیر

که تو احوال شان همی‌دانی

دام‌ها را ز راه شان بردار

خواه تقدیر و خواه شیطانی

تا شوم سرخ رو در این دعوی

که تو چون حق لطیف فرمانی

شمس تبریز رحمت صرفی

ز آن که سر صفات رحمانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

حدی نداری در خوش لقایی

مثلی نداری در جان فزایی

بر وعده تو بر نجده تو

که م دوش گفتی هی تو کجایی

کردم کرانه ز اهل زمانه

رفتم به خانه تا تو بیایی

نزلت چشیدم رویت ندیدم

آن قرص مه را کی می‌نمایی

ماهی کمالی آب زلالی

جاه و جلالی کان عطایی

امروز مستم مجنون پرستم

بگرفت دستم دست خدایی

ای ساقی شه هین الله الله

افزون ده آن می چون مرتضایی

یک گوشه جان ماندست پیچان

و آن پیچش از تو یابد رهایی

جنگ است نیمم با نیم دیگر

هین صلح شان ده تا چند پایی

زاغی و بازی در یک قفس شد

و از زخم هر دو در ابتلایی

بگشا قفس را تا ره شودشان

جنگی نماند چون در گشایی

نفسی و عقلی در سینه ما

در جنگ و محنت مست خدایی

گر جنگ خواهی درشان فروبند

ور نی بکن شان یک دم سقایی

در آب افکن چون مهد موسی

این جان ما را چون جان مایی

تا کش نیاید فرعون ملعون

نی آن عوانان اندر دغایی

در آب رقصان مهد لطیفش

از خوف رسته وز بی‌نوایی

فرعون اکنون بشناسد او را

کز راه آب او کرد ارتقایی

تو میر آبی و آن آب قایم

داد و دهش را دایم سزایی

در خانه موسی در خوف جان بد

در آب بودش امن بقایی

هر چیز زنده از آب باشد

کب است ما را نقل سمایی

تو آب آبی تو تاب تابی

آب از تو یابد لطف و روایی

قارون نعمت طماع گردد

در بخشش تو گیرد گدایی

جز در گدایی کس این نیابد

ناموس کم کن با کبریایی

گیرنده خواهد جوینده خواهد

ناموس آرد جان را جدایی

خاموش کردم لیکن روانم

در اندرونم گشته‌ست نایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

تماشا مرو نک تماشا تویی

جهان و نهان و هویدا تویی

چه این جا روی و چه آن جا روی

که مقصود از این جا و آن جا تویی

به فردا میفکن فراق و وصال

که سرخیل امروز و فردا تویی

تو گویی گرفتار هجرم مگر

که واصل تویی هجر گیرا تویی

ز آدم بزایید حوا و گفت

که آدم تو بودی و حوا تویی

ز نخلی بزایید خرما و گفت

که هم دخل و هم نخل خرما تویی

تو مجنون و لیلی به بیرون مباش

که رامین تویی ویس رعنا تویی

تو درمان غم‌ها ز بیرون مجو

که پازهر و درمان غم‌ها تویی

اگر مه سیه شد همو صیقلست

تو صیقل کنی خود مه ما تویی

وگر مه سیه شد برو تو ملرز

که مه را خطر نیست ترسا تویی

ز هر زحمت افزا فزایش مجو

که هم روح و هم راحت افزا تویی

چو جمعی تو از جمع‌ها فارغی

که با جمع و بی‌جمع و تنها تویی

یکی برگشا پر بافر خویش

که هم صاف و هم قاف و عنقا تویی

چو درد سرت نیست سر را مبند

که سرفتنه روز غوغا تویی

اگرعالمی منکر ما شود

غمی نیست ما را که ما را تویی

مرو زیر و ما را ز بالا مگیر

به پستی بمنشین که بالا تویی

من و ما رها کن ز خواری مترس

که با ما تویی شاه و بی‌ما تویی

بشو رو و سیمای خود درنگر

که آن یوسف خوب سیما تویی

غلط یوسفی تو و یعقوب نیز

مترس و بگو هم زلیخا تویی

گمان می‌بری و این یقین و گمان

گمان می‌برم من که مانا تویی

از این ساحل آب و گل درگذر

به گوهر سفر کن که دریا تویی

از این چاه هستی چو یوسف برآ

که بستان و ریحان و صحرا تویی

اگر تا قیامت بگویم ز تو

به پایان نیاید سر و پا تویی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:39 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها