0

غزلیات مولوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

گهی به سینه درآیی گهی ز روح برآیی

گهی به هجر گرایی چه آفتی چه بلایی

گهی جمال بتانی گهی ز بت شکنانی

گهی نه این و نه آنی چه آفتی چه بلایی

بشر به پای دویده ملک به پر بپریده

به غیر عجز ندیده چه آفتی چه بلایی

چو پر و پاش نماند چو او ز هر دو بماند

تو را به فقر بداند چه آفتی چه بلایی

مثال لذت مستی میان چشم نشستی

طریق فهم ببستی چه آفتی چه بلایی

در آن دلی که گزیدی خیال وار دویدی

بگفتی و بشنیدی چه آفتی چه بلایی

چه دولتی ز چه سودی چه آتشی و چه دودی

چه مجمری و چه عودی چه آفتی چه بلایی

غم تو دامن جانی کشید جانب کانی

به سوی گنج نهانی چه آفتی چه بلایی

چه سوی گنج کشیدش ز جمله خلق بریدش

دگر کسی بندیدش چه آفتی چه بلایی

چه راحتی و چه روحی چه کشتیی و چه نوحی

چه نعمتی چه فتوحی چه آفتی چه بلایی

بگفتمت چه کس است این بگفتیم هوس است این

خمش خمش که بس است این چه آفتی چه بلایی

هوس چه باشد ای جان مرا مخند و مرنجان

رهم نما و بگنجان چه آفتی چه بلایی

تو عشق جمله جهانی ولی ز جمله نهانی

نهان و عین چو جانی چه آفتی چه بلایی

مرا چو دیک بجوشی مگو خمش چه خروشی

چه جای صبر و خموشی چه آفتی چه بلایی

بجوش دیک دلم را بسوز آب و گلم را

بدر خط و سجلم را چه آفتی چه بلایی

بسوز تا که برویم حدیث سوز بگویم

به عود ماند خویم چه آفتی چه بلایی

دگر مگوی پیامش رسید نوبت جامش

ز جام ساز ختامش چه آفتی چه بلایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

فرست باده جان را به رسم دلداری

بدان نشان که مرا بی‌نشان همی‌داری

بدان نشان که همه شب چو ماه می‌تابی

درون روزن دل‌ها برای بیداری

بدان نشان که دمم داده‌ای از می که خویش

تهی و پر کنمت دم به دم قدح واری

بگرد جمع مرا چون قدح چه گردانی

چو باده را به گرو برده‌ای نمی‌آری

از آن میی که اگر بر کلوخ برریزی

کلوخ مرده برآرد هزار طراری

از آن میی که اگر باغ از او شکوفه کند

ز گل گلی بستانی ز خار هم خاری

چو بی‌تو ناله برآرم ز چنگ هجر تو من

چو چنگ بی‌خبرم از نوا و از زاری

گره گشای خداوند شمس تبریزی

که چشم جادوی او زد گره به سحاری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

ز آب تشنه گرفته‌ست خشم می‌بینی

گرسنه آمد و با نان همی‌کند بینی

ز آفتاب گرفته‌ست خشم گازر نیز

زهی حماقت و ادبیر و جهل و گر کینی

تو را که معدن زر پیش خود همی‌خواند

نمی‌روی و قراضه ز خاک می‌چینی

قراضه‌هاست ز حسن ازل در این خوبان

در آب و گل به چه آمد پی خوش آیینی

چو کان حسن بچیند قراضه‌ها ز بتان

به آب و گل بنماید که آن نه‌ای اینی

تو جهد کن که سراسر همه قراضه شوی

روی به معدن خود زانک جمله زرینی

به شهد جذبه من آب جفا بیامیزم

که شهد صرف گلو گیردت ز شیرینی

کشیدمت نه دعاها کشند آمین را

کشانه شو سوی من گر چه لنگ تخمینی

به سوی بحر رو ای ماهی و مکش خود را

تو با سعادت و اقبال خود چه در کینی

اگر تو می‌نروی آن کرم تو را بکشد

چنین کند کرم و رحمت سلاطینی

وگر درشت کشد مر تو را مترسان دل

که یوسفست کشنده تو ابن یامینی

به تهمت و به درشتی و دزدیش بکشید

که صاع زر تو ببردی به بد تو تعیینی

چو خلوت آمد گفتش که من قرین توام

تو لایقی بر من من دعا تو آمینی

در آن مکان که مکان نیست قصرها داری

در این مکان فنا چون حریص تمکینی

هزار بارت گفتم خمش کن و تن زن

تو از لجاج کنون احمدی و پارینی

فداح روح حیاتی فانت تحیینی

و انت تخلص دیباجتی من الطین

و انت تلبس روحی مکرما حللا

بها اعیش و تکفیننی لتکفینی

ایا مفجر عین تقر عینینی

سقاها سکراتی و شربها دینی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

منم که کار ندارم به غیر بی‌کاری

دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری

ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی

ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری

فروگذاشته‌ای شست دل در این دریا

نه ماهیی بگرفتی نه دست می‌داری

تو را چه شصت و چه هفتاد چون نخواهی پخت

گلی به دست نداری چه خار می‌خاری

کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست

برو برو که گرفتار ریش و دستاری

چگونه برقی آخر که کشت می‌سوزی

چگونه ابری آخر که سنگ می‌باری

چو صید دام خودی پس چگونه صیادی

چو دزد خانه خویشی چگونه عیاری

اگر چه این همه باشد ولی اگر روزی

خیال یار مرا دیده‌ای نکو یاری

به ذات پاک خدایی که کارساز همه‌ست

چو مست کار امیر منی نکوکاری

اگر دو گام پیاده دویدی از پی او

تو یک سواره نه‌ای تو سپاه سالاری

بگیر دامن عشقی که دامنش گرمست

که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری

به یاد عشق شب تیره را به روز آور

چو عشق یاد بود شب کجا بود تاری

تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین

برآوریده دو کف در دعا و در زاری

اگر بگویم باقی بسوزد این عالم

هلا قناعت کردم بس است گفتاری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

بیامدیم دگربار سوی مولایی

که تا به زانوی او نیست هیچ دریایی

هزار عقل ببندی به هم بدو نرسد

کجا رسد به مه چرخ دست یا پایی

فلک به طمع گلو را دراز کرد بدو

نیافت بوسه ولیکن چشید حلوایی

هزار حلق و گلو شد دراز سوی لبش

که ریز بر سر ما نیز من و سلوایی

بیامدیم دگربار سوی معشوقی

که می‌رسید به گوش از هواش هیهایی

بیامدیم دگربار سوی آن حرمی

که فرق سجده کنش هست آسمان سایی

بیامدیم دگربار سوی آن چمنی

که هست بلبل او را غلام عنقایی

بیامدیم بدو کو جدا نبود از ما

که مشک پر نشود بی‌وجود سقایی

همیشه مشک بچفسیده بر تن سقا

که نیست بی‌تو مرا دست و دانش و رایی

بیامدیم دگربار سوی آن بزمی

که شد ز نقل خوشش کام نیشکرخایی

بیامدیم دگربار سوی آن چرخی

که جان چو رعد زند در خمش علالایی

بیامدیم دگربار سوی آن عشقی

که دیو گشت ز آسیب او پری زایی

خموش زیر زبان ختم کن تو باقی را

که هست بر تو موکل غیور لالایی

حدیث مفخر تبریز شمس دین کم گو

که نیست درخور آن گفت عقل گویایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

به جان تو که بگویی وطن کجا داری

که سخت فتنه عقلی و خصم هشیاری

چو خارپشت سر اندرکشید عقل امروز

که ساقی می گلگون و رشک گلزاری

سماع باره نبودم تو از رهم بردی

به مکر راه زن صد هزار طراری

به گوش چرخ چه گفتی که یاوه گرد شده‌ست

به گوش ابر چه گفتی که کرد درباری

به خاک هم چه نمودی که گشت آبستن

ز باد هم چه ربودی که می‌کند زاری

به کوه‌ها چه سپردی که گنج ساز شدند

به بحرها تو بیاموختی گهرباری

به گوش کفر چه گفتی که چشم و گوش ببست

به گوش عقل چه گفتی که گشت انواری

چگونه از کف غم می‌رهانیم در خواب

چگونه در غم وا می‌کشی به بیداری

به مثل خواب هزاران طریق و چاره‌استت

که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری

چنانک عارف بیدار و خفته از دنیا

ز خار رست کسی که سرش تو می‌خاری

به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک

چه داده‌ای تو که بی‌پر کنند طیاری

به ذره‌های پرنده چه نغمه از تو رسید

که گر به کوه رسانی همش به رقص آری

دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی

چنانک با تو همی‌پیچد او به مکاری

دمی که درندمی تو تهی شوند چو خیک

نه‌های و هوی بماند نه زور و رهواری

خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار

کشان کشان تو مرا سوی گفت می‌آری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

به هر دلی که درآیی چو عشق بنشینی

بجوشد از تک دل چشمه چشمه شیرینی

کلید حاجت خلقان بدان شده‌ست دعا

که جان جان دعایی و نور آمینی

دلا به کوی خرابات ناز تو نخرند

مکن تو بینی و ناموس تا جهان بینی

در آن الست و بلی جان بی‌بدن بودی

تو را نمود که آنی چه در غم اینی

تو را یکی پر و بالیست آسمان پیما

چه در پی خر و اسپی چه در غم زینی

بگو بگو تو چه جستی که آنت پیش نرفت

بیا بیا که تو سلطان این سلاطینی

تو تاج شاه جهان را عزیزتر گهری

عروس جان نهان را هزار کابینی

چه چنگ درزده‌ای در جهان و قانونش

که از ورای فلک زهره قوانینی

به روز جلوه ملایک تو را سجود کنند

بنشنوند ز ابلیسیان که تو طینی

میان ببستی و کردی به صدق خدمت دین

کنند خدمت تو بعد از این که تو دینی

ستاره وار به انگشت‌ها نمودندت

چو آفتاب کنون نامشار تعیینی

اگر چه درخور نازی نیاز را مگذار

برای رشک ز ویسه خوشست رامینی

خمش به سوره کنون اقرا بسی عمل کردی

ز قشر حرف گذر کن کنون که والتینی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

به من نگر که به جز من به هر کی درنگری

یقین شود که ز عشق خدای بی‌خبری

بدان رخی بنگر که کو نمک ز حق دارد

بود که ناگه از آن رخ تو دولتی ببری

تو را چو عقل پدر بوده‌ست و تن مادر

جمال روی پدر درنگر اگر پسری

بدانک پیر سراسر صفات حق باشد

وگر چه پیر نماید به صورت بشری

به پیش تو چو کفست و به وصف خود دریا

به چشم خلق مقیمست و هر دم او سفری

هنوز مشکل مانده‌ست حال پیر تو را

هزار آیت کبری در او چه بی‌هنری

رسید صورت روحانیی به مریم دل

ز بارگاه منزه ز خشکی و ز تری

از آن نفس که در او سر روح پنهان شد

بکرد حامله دل را رسول رهگذری

ایا دلی که تو حامل شدی از آن خسرو

به وقت جنبش آن حمل تا در او نگری

چو حمل صورت گیرد ز شمس تبریزی

چو دل شوی تو و چون دل به سوی غیب پری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

اگر تو همره بلبل ز بهر گلزاری

تو خار را همه گل بین چو بهر گل زاری

نمی‌شناسی باشد که خار گل باشد

اگر چه می خلدت عاقبت کند یاری

درون خار گلست و برون خار گلست

به احتیاط نگر تا سر کی می‌خاری

چه احتیاط مرا عقل و احتیاط نماند

تو احتیاط کن آخر که مرد هشیاری

غلط تو هم نتوانی نگاه داشت مرا

عجب ز شمع تو پروانه را نگه داری

خوشست تلخی دارو و سیلی استاد

غنیمتست ز یار وفا جفاکاری

به دست دلبر اگر عاشقی زبون باشد

ز عشق و عقل ویست آن نه از سبکساری

به غیر ناز و جفا هر چه می‌کند معشوق

مباش ایمن کان فتنه است و طراری

زبون و دستخوش و عشوه می خوریم ای عشق

اگر دروغ فروشی و گر محال آری

دروغ و عشوه و صدق و محال او حالست

ولیک غیر نبیند به چشم اغیاری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

به حق آنک تو جان و جهان جانداری

مرا چنانک بپرورده‌ای چنان داری

به حق حلقه عزت که دام حلق منست

مرا به حلقه مستان و سرخوشان داری

به حق جان عظیمی که جان نتیجه اوست

چنان کنی که مرا در میان جان داری

به حق گنج نهانی که در خرابه ماست

مرا ز چشم همه مردمان نهان داری

به حق باغی کز چشم خلق پنهانست

رخ نژند مرا همچو ارغوان داری

به حق بام بلندی که صومعه ملکست

مرا به بام برآری چو نردبان داری

دری که هیچ نبستی به روی ما دربند

اگر ز راحت و از سود ما زیان داری

چو از فغان تو نزدیکتر به تو یارست

چه حکمتست که نزدیک را فغان داری

در آفرینش عالم چو حکمت اظهارست

تو نیز ظاهر می‌کن اگر بیان داری

به برج آتش فرمود دیگ پالان کن

برای پختن خامی چو دیگدان داری

به برج آبی فرمود خاک را تر کن

به شکر آنک درون چشمه روان داری

به سعد اکبر فرمود هین هنر بنما

که از گشایش بی‌چون ما نشان داری

به نحس اکبر فرمود رو حسودی کن

دگر بگو چه کنی چون هنر همان داری

چو کرد ظاهر هجده هزار عالم را

برای حکمت اظهار اگر عیان داری

هر آنک او هنری دارد او همی‌کوشد

که شهره گردد در دانش و عنان داری

هنروری که بپوشد هنر غرض آنست

که شهره گردد در ستر و در نهان داری

وگر بستر بپوشد هنر غرض آنست

که شهره گردد در دانش و صوان داری

نه انبیا که رسیدند بهر اظهارند

که ای نتیجه خاک از درونه کان داری

که من به تن بشرمثلکم بدم و اکنون

مقام گنجم و تو حبه‌ای از آن داری

منم دل تو دل از خود مجوی از من جوی

مرید پیر شو ار دولت جوان داری

اگر ز خویش بدانی مرا ندانی خویش

درون خویش بسی رنج و امتحان داری

بیا تو جزو منی جزو را ز کل مسکل

بچفس بر کل زیرا کل کلان داری

گمان که جزو یقینست شد یقین ز یقین

وگر جدا هلیش از یقین گمان داری

دلیل سود ندارد تو را دلیل منم

چو بی‌منی نرهی گر دلیل لان داری

اگر دعا نکنم لطف او همی‌گوید

که سرد و بسته چرایی بگو زبان داری

بگفتمش که چو جانم روان شود از تن

شعار شعر مرا با روان روان داری

جواب داد مرا لطف او که ای طالب

خود این شدست ز اول چه دل طپان داری

دلا بگو تو تمام سخن دهان بستیم

سخن تو گوی که گفتار جاودان داری

بیار معنی اسما تو شمس تبریزی

در آسمان چو نه‌ای تا چه آسمان داری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

تو عاشقی چه کسی از کجا رسیدستی

مرا چه می‌نگری کژ به شب خریدستی

چه ظلم کردم بر تو که چون ستم زدگان

کله زدی به زمین بر قبا دریدستی

تظلمی به سلف می‌کنی مگر پیشین

که داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی

غلط ز رنگ تو پیداست ز آل یعقوبی

بدیده رخ یوسف که کف بریدستی

ز تیر غمزه دلدار اگر نخست دلت

چرا ز غصه و غم چون کمان خمیدستی

ز آه و ناله تو بوی مشک می‌آید

یقین تو آهوی نافی سمن چریدستی

تو هر چه هستی می‌باش یک سخن بشنو

اگر چه میوه حکمت بسی بچیدستی

حدیث جان توست این و گفت من چو صداست

اگر تو شیخ شیوخی وگر مریدستی

تو خویش درد گمان برده‌ای و درمانی

تو خویش قفل گمان برده‌ای کلیدستی

اگر ز وصف تو دزدم تو شحنه عقلی

وگر تمام بگویم ابایزیدستی

دریغ از تو که در آرزوی غیری تو

جمال خویش ندیدی که بی‌ندیدستی

تو را کسی بشناسد که اوت کسی کرده‌ست

دگر کیست نداند که ناپدیدستی

دلا برو بر یار و مباش بسته خویش

که سایح و سبک و چابک و جریدستی

به ترک مصر بگفتی ز شومی فرعون

بر شعیب چو موسی فروخزیدستی

چون عمر ماست حدیثش دراز اولیتر

چنین درازسخن را بدان کشیدستی

همی‌دوم پی ظل تو شمس تبریزی

مگر منم عرفه تو مگر که عیدستی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

خوشدلم از یار همچنانک تو دیدی

جان پرانوار همچنانک تو دیدی

از چمن یار صد روان مقدس

در گل و گلزار همچنانک تو دیدی

هر کی دلی داشت زین هوس تو ببینش

بی دل و بی‌کار همچنانک تو دیدی

هر نظری کو بدید روی تو را گشت

خواجه اسرار همچنانک تو دیدی

صورت منصور دانک بود بهانه

برشده بر دار همچنانک تو دیدی

هست بر اومید گلستان تو جان‌ها

ساخته با خار همچنانک تو دیدی

عشق چو طاووس چون پرید شود دل

خانه پرمار همچنانک تو دیدی

عشق گزین عشق بی‌حیات خوش عشق

عمر بود بار همچنانک تو دیدی

در دل عشاق فخر و ملک دو عالم

ننگ بود عار همچنانک تو دیدی

عشق خداوند شمس دین که به تبریز

جان کند ایثار همچنانک تو دیدی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

شبی که دررسد از عشق پیک بیداری

بگیرد از سر عشاق خواب بیزاری

ستاره سجده کند ماه و زهره حال آرد

رها کن خرد و عقل سیر و رهواری

زهی شبی که چنان نجم در طلوع آید

به روز روشن بدهد صفات ستاری

ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان

کسی ندید چنین بی‌هشی و هشیاری

تو خواه برجه و خواهی فروجه این نبود

کی زهره دارد با آفتاب سیاری

طمع مدار که امشب بر تو آید خواب

که برنشست به سیران خدیو بیداری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

اگر دمی بگذاری هوا و نااهلی

ببینی آنچ نبی دید و آنچ دید ولی

خدا ندانی خود را و خاص بنده شوی

خدای را تو ببینی به رغم معتزلی

اگر تو رند تمامی ز احمقان بگریز

گشا دو چشم دلت را به نور لم یزلی

مگوی غیب کسان را به غیب دان بنگر

زبان ز جهل بدوز و دگر مکن دغلی

وضو ز اشک بساز و نماز کن به نیاز

خراب و مست شو ای جان ز باده ازلی

برآر نعره ارنی به طور موسی وار

بزن تو گردن کافر غزا بکن چو علی

دکان قند طلب کن ز شمس تبریزی

تو مرد سرکه فروشی چه لایق عسلی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

شدم به سوی چه آب همچو سقایی

برآمد از تک چه یوسفی معلایی

سبک به دامن پیراهنش زدم من دست

ز بوی پیرهنش دیده گشت بینایی

به چاه در نظری کردم از تعجب من

چه از ملاحت او گشته بود صحرایی

کلیم روح به هر جا رسید میقاتش

اگر چه کور بود گشت طور سینایی

زنخ ز دست رقیبی که گفت از چه دور

از این سپس منم و چاه و چون تو زیبایی

کسی که زنده شود صد هزار مرده از او

عجب نباشد اگر پیر گشت برنایی

هزار گنج گدای چنین عجب کانی

هزار سیم نثار لطیف سیمایی

جهان چو آینه پرنقش توست اما کو

به روی خوب تو بی‌آینه تماشایی

سخن تو گو که مرا از حلاوت لب تو

نه عقل ماند و نه اندیشه‌ای و نی رایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:36 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها