0

غزلیات مولوی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

من آن نیم که تو دیدی چو بینیم نشناسی

تو جز خیال نبینی که مست خواب و نعاسی

مرا بپرس که چونی در این کمی و فزونی

چگونه باشد یوسف به دست کور نخاسی

به چشم عشق توان دید روی یوسف جان را

تو چشم عشق نداری تو مرد وهم و قیاسی

بهای نعمت دیده سپاس و شکر خدا دان

مرم چو قلب ز کوره که کان شکر و سپاسی

وگر ز کوره بترسی یقین خیال پرستی

بت خیال تراشی وزان خیال هراسی

بت خیال تو سازی به پیش بت به نمازی

چو گبر اسیر بتانی چو زن حریف نفاسی

خیال فرع تو باشد که فرع فرع تو را شد

تو مه نه‌ای تو غباری تو زر نه‌ای تو نحاسی

به جان جمله مردان اگر چه جمله یکی اند

که زیر چرخه گردون تنا چو گاو خراسی

وگر ز چنبر گردون برون کشی سر و گردن

ز خرگله برهیدی فرشته‌ای و ز ناسی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

به عاقبت بپریدی و در نهان رفتی

عجب عجب به کدامین ره از جهان رفتی

بسی زدی پر و بال و قفس دراشکستی

هوا گرفتی و سوی جهان جان رفتی

تو باز خاص بدی در وثاق پیرزنی

چو طبل باز شنیدی به لامکان رفتی

بدی تو بلبل مستی میانه جغدان

رسید بوی گلستان به گل ستان رفتی

بسی خمار کشیدی از این خمیر ترش

به عاقبت به خرابات جاودان رفتی

پی نشانه دولت چو تیر راست شدی

بدان نشانه پریدی و زین کمان رفتی

نشان‌های کژت داد این جهان چو غول

نشان گذاشتی و سوی بی‌نشان رفتی

تو تاج را چه کنی چونک آفتاب شدی

کمر چرا طلبی چونک از میان رفتی

دو چشم کشته شنیدم که سوی جان نگرد

چرا به جان نگری چون به جان جان رفتی

دلا چه نادره مرغی که در شکار شکور

تو با دو پر چو سپر جانب سنان رفتی

گل از خزان بگریزد عجب چه شوخ گلی

که پیش باد خزانی خزان خزان رفتی

ز آسمان تو چو باران به بام عالم خاک

به هر طرف بدویدی به ناودان رفتی

خموش باش مکش رنج گفت و گوی بخسب

که در پناه چنان یار مهربان رفتی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

تو آسمان منی من زمین به حیرانی

که دم به دم ز دل من چه چیز رویانی

زمین خشک لبم من ببار آب کرم

زمین ز آب تو باید گل و گلستانی

زمین چه داند کاندر دلش چه کاشته‌ای

ز توست حامله و حمل او تو می‌دانی

ز توست حامله هر ذره‌ای به سر دگر

به درد حامله را مدتی بپیچانی

چه‌هاست در شکم این جهان پیچاپیچ

کز او بزاید اناالحق و بانگ سبحانی

گهی بنالد و ناقه بزاید از شکمش

عصا بیفتد و گیرد طریق ثعبانی

رسول گفت چو اشتر شناس مؤمن را

همیشه مست خدا کش کند شتربانی

گهیش داغ کند گه نهد علف پیشش

گهیش بندد زانو به بند عقلانی

گهی گشاید زانوش بهر رقص جعل

که تا مهار به درد کند پریشانی

چمن نگر که نمی‌گنجد از طرب در پوست

که نقش چند بدو داد باغ روحانی

ببین تو قوت تفهیم نفس کلی را

که خاک کودن از او شد مصور جانی

چو نفس کل همه کلی حجاب و روپوشست

ز آفتاب جلالت که نیستش ثانی

از آفتاب قدیمی که از غروب بری است

که نور روش نه دلوی بود نه میزانی

یکان یکان بنماید هر آنچ کاشت خموش

که حامله‌ست صدف‌ها ز در ربانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

ز بامداد درآورد دلبرم جامی

به ناشتاب چشانید خام را خامی

نه باده‌اش ز عصیر و نه جام او ز زجاج

نه نقل او چو خسیسان به قند و بادامی

به باد باده مرا داد همچو که بر باد

به آب گرم مرا کرد یار اکرامی

بسی نمودم سالوس و او مرا می‌گفت

مکن مکن که کم افتد چنین به ایامی

طریق ناز گرفتم که نی برو امروز

ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی

چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی

کی گوید این نه مگر جاهلی و یا عامی

هزار می‌نکند آنچ کرد دشنامش

خراب گشتم نی ننگ ماند و نی نامی

چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی

که او خراب کند عالمی به پیغامی

دلی بیابد تا این سخن تمام کنم

خراب کرد دلم را چنان دلارامی

سری نهادم بر پای او چو مستان من

پدید شد سر مست مرا سرانجامی

سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت

غریب دلبریی و بدیع انعامی

وانگه از سر دقت به حاضران می‌گفت

نه درخورست چنین مرغ با چنین دامی

به باغ بلبل مستم صفیر من بشنو

مباش در قفسی و کناره بامی

فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت

مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی

وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی

وگر رفیق نسازد چرا تو او نشوی

وگر رباب ننالد چراش ادب نکنی

وگر حجاب شود مر تو را ابوجهلی

چرا غزای ابوجهل و بولهب نکنی

به کاهلی بنشینی که این عجب کاریست

عجب تویی که هوای چنان عجب نکنی

تو آفتاب جهانی چرا سیاه دلی

که تا دگر هوس عقده ذنب نکنی

مثال زر تو به کوره از آن گرفتاری

که تا دگر طمع کیسه ذهب نکنی

چو وحدتست عزبخانه یکی گویان

تو روح را ز جز حق چرا عزب نکنی

تو هیچ مجنون دیدی که با دو لیلی ساخت

چرا هوای یکی روی و یک غبب نکنی

شب وجود تو را در کمین چنان ماهیست

چرا دعا و مناجات نیم شب نکنی

اگر چه مست قدیمی و نوشراب نه‌ای

شراب حق نگذارد که تو شغب نکنی

شرابم آتش عشقست و خاصه از کف حق

حرام باد حیاتت که جان حطب نکنی

اگر چه موج سخن می‌زند ولیک آن به

که شرح آن به دل و جان کنی به لب نکنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

خدایگان جمال و خلاصه خوبی

به جان و عقل درآمد به رسم گل کوبی

بیا بیا که حیات و نجات خلق تویی

بیا بیا که تو چشم و چراغ یعقوبی

قدم بنه تو بر آب و گلم که از قدمت

ز آب و گل برود تیرگی و محجوبی

ز تاب تو برسد سنگ‌ها به یاقوتی

ز طالبیت رسد طالبی به مطلوبی

بیا بیا که جمال و جلال می‌بخشی

بیا بیا که دوای هزار ایوبی

بیا بیا تو اگر چه نرفته‌ای هرگز

ولیک هر سخنی گویمت به مرغوبی

به جای جان تو نشین که هزار چون جانی

محب و عاشق خود را تو کش که محبوبی

اگر نه شاه جهان اوست ای جهان دژم

به جان او که بگویی چرا در آشوبی

گهی ز رایت سبزش لطیف و سرسبزی

ز قلب لشکر هیجاش گاه مقلوبی

دمی چو فکرت نقاش نقش‌ها سازی

گهی چو دسته فراش فرش‌ها روبی

چو نقش را تو بروبی خلاصه آن را

فرشتگی دهی و پر و بال کروبی

خموش آب نگهدار همچو مشک درست

ور از شکاف بریزی بدانک معیوبی

به شمس مفخر تبریز از آن رسید دلت

که چست دلدل دل می‌نمود مرکوبی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری

چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری

بیا بیا و به هر سوی روزگار مبر

که نیست نقد تو را پیش غیر بازاری

تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی

تو همچو شهر خرابی و ما چو معماری

به غیر خدمت ما که مشارق شادیست

ندید خلق و نبیند ز شادی آثاری

هزار صورت جنبان به خواب می‌بینی

چو خواب رفت نبینی ز خلق دیاری

ببند چشم خر و برگشای چشم خرد

که نفس همچو خر افتاد و حرص افساری

ز باغ عشق طلب کن عقیده شیرین

که طبع سرکه فروشست و غوره افشاری

بیا به جانب دارالشفای خالق خویش

کز آن طبیب ندارد گریز بیماری

جهان مثال تن بی‌سرست بی‌آن شاه

بپیچ گرد چنان سر مثال دستاری

اگر سیاه نه‌ای آینه مده از دست

که روح آینه توست و جسم زنگاری

کجاست تاجر مسعود مشتری طالع

که گرمدار منش باشم و خریداری

بیا و فکرت من کن که فکرتت دادم

چو لعل می‌خری از کان من بخر باری

به پای جانب آن کس برو که پایت داد

بدو نگر به دو دیده که داد دیداری

دو کف به شادی او زن که کف ز بحر ویست

که نیست شادی او را غمی و تیماری

تو بی‌ز گوش شنو بی‌زبان بگو با او

که نیست گفت زبان بی‌خلاف و آزاری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

اگر ز حلقه این عاشقان کران گیری

دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری

گر آفتاب جهانی چو ابر تیره شوی

وگر بهار نوی مذهب خزان گیری

چو کاسه تا تهیی تو بر آب رقص کنی

چو پر شدی به بن حوض و جو مکان گیری

خدای داد دو دستت که دامن من گیر

بداد عقل که تا راه آسمان گیری

که عقل جنس فرشته‌ست سوی او پوید

ببینیش چو به کف آینه نهان گیری

بگیر کیسه پرزر باقرضواالله آی

قراضه قرض دهی صد هزار کان گیری

به غیر خم فلک خم‌های صدرنگ است

به هر خمی که درآیی از او نشان گیری

ز شیر چرخ گریزی به برج گاو روی

خری شوی به صفت راه کهکشان گیری

وگر تو خود سرطانی چو پهلوی شیری

یقین ز پهلوی او خوی پهلوان گیری

چو آفتاب جهان را پر از حیات کنی

چو زین جهان بجهی ملک آن جهان گیری

برآ چو آب ز تنور نوح و عالمگیر

چرا تنور خبازی که جمله نان گیری

خموش باش و همی‌تاز تا لب دریا

چو دم گسسته شوی گر ره دهان گیری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

ز بامداد دلم می‌پرد به سودایی

چو وام دار مرا می‌کند تقاضایی

عجب به خواب چه دیده‌ست دوش این دل من

که هست در سرم امروز شور و صفرایی

ولی دلم چه کند چون موکلان قضا

همی‌رسند پیاپی به دل ز بالایی

پرست خانه دل از موکل عجمی

که نیست یک سر سوزن بهانه را جایی

بهانه نیست وگر هست کو زبان و دلی

گریز نیست وگر هست کو مرا پایی

جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه

روان و رقص کنانیم تا به دریایی

اگر چه سیل بنالد ز راه ناهموار

قدم قدم بودش در سفر تماشایی

چگونه زار ننالم من از کسی که گرفت

به هر دو دست و دهان او مرا چو سرنایی

هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان

خبر ندارد کو را نماند فردایی

غلام عشقم کو نقد وقت می‌جوید

نه وعده دارد و نه نسیه‌ای و نی رایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:34 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری

چه جای غم که ز هر شادمان گرو ببری

فرشته‌ای کنمت پاک با دو صد پر و بال

که در تو هیچ نماند کدورت بشری

نمایمت که چگونه‌ست جان رسته ز تن

فشانده دامن خود از غبار جانوری

در آن صبوح که ارواح راح خاص خورند

تو را خلاص نمایم ز روز و شب شمری

قضا که تیر حوادث به تو همی‌انداخت

تو را کند به عنایت از آن سپس سپری

روان شده‌ست نسیم از شکرستان وصال

که از حلاوت آن گم کند شکر شکری

ز بامداد بیاورد جام چون خورشید

که جزو جزو من از وی گرفت رقص گری

چو سخت مست شدم گفت هین دگر بدهم

که تا میان من و تو نماند این دگری

بده بده هله ای جان ساقیان جهان

کرم کریم نماید قمر کند قمری

به آفتاب جلال خدای بی‌همتا

نیافت چون تو مهی چرخ ازرق سفری

تمام این تو بگو ای تمام در خوبی

که بسته کرد مرا سکر باده سحری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

رسید ترکم با چهره‌های گل وردی

بگفتمش چه شد آن عهد گفت اول وردی

بگفتمش که یکی نامه‌ای به دست صبا

بدادمی عجب آورد گفت گستردی

بگفتمش که چرا بی‌گه آمدی ای دوست

بگفت سیرو یدی یلده یلدشم اردی

بگفتمش ز رخ توست شهر جان روشن

ز آفتاب درآموختی جوامردی

بگفت طرح نهد رخ رخم دو صد خور را

تو چون مرا تبع او کنی زهی سردی

بقای من چو بدید و زوال خود خورشید

گرفت در طلبم عادت جهان گردی

سجود کردم و مستغفرانه نالیدم

بدید اشک مرا در فغان و پردردی

بگفت نی که به قاصد مخالفی گفتی

به عشق گفت من و گفتنم درآوردی

بگفتمش گل بی‌خار و صبح بی‌شامی

که بندگان را با شیر و شهد پروردی

ز لطف‌های توست آنک سرخ می‌گویند

به عرف حیله زر را بدان همه زردی

بگفت باش کم آزار و دم مزن خامش

که زرد گفتی زر را به فن و آزردی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بری

به جان من که نترسی و هیچ غم نخوری

اگر دلت به بلا و غمش مشرح نیست

یقین بدانک تو در عشق شاه مختصری

ز رنج گنج بترس و ز رنج هر کس نی

که خشم حق نبود همچو کینه بشری

چو غیر گوهر معشوق گوهری دانی

تو را گهر نپذیرد ازانک بدگهری

وگر چو حامله لرزان شوی به هر بویی

ز حاملان امانت بدانک بو نبری

پسند خویش رها کن پسند دوست طلب

که ماند از شکر آن کس که او کند شکری

ز ذوق خویش مگو با کسی که همدل نیست

ازانک او دگرست و تو خود کسی دگری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

اگر تو مست شرابی چرا حشر نکنی

وگر شراب نداری چرا خبر نکنی

وگر سه چار قدح از مسیح جان خوردی

ز آسمان چهارم چرا گذر نکنی

از آن کسی که تو مستی چرا جدا باشی

وز آن کسی که خماری چرا حذر نکنی

چو آفتاب چرا تو کلاه کژ ننهی

ز نور خود چو مه نو چرا کمر نکنی

چو آفتاب جمال قدیم تیغ زند

چو کان لعل چرا جان و دل سپر نکنی

وگر چو نای چشیدی ز لعل خوش دم او

چرا چو نی تو جهان را پر از شکر نکنی

وگر چو ابر تو حامل شدی از آن دریا

چرا چو ابر زمین را پر از گهر نکنی

ز گلشن رخ تو گلرخان همی‌جوشند

چرا چو حیز و محنث نه‌ای نظر نکنی

نگر به سبزقبایان باغ کآمده‌اند

به سوی شاه قبابخش چون سفر نکنی

چو خرقه و شجره داری از بهار حیات

چرا سر دل خود جلوه چون شجر نکنی

چو اعتبار ندارد جهان بر درویش

به بزم فقر چرا عیش معتبر نکنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

ایا مربی جان از صداع جان چونی

ایا ببرده دل از جمله دلبران چونی

ز زحمت شب ما و ز ناله‌های صبوح

که می‌رسد به تو ای ماه مهربان چونی

ایا کسی که نخفت و نخفت چشم خوشت

ز لکلک جرس و بانگ پاسبان چونی

ایا غریب فلک تو بر این زمین حیفی

ایا جهان ملاحت در این جهان چونی

ز آفتاب کی پرسد که چون همی‌گردی

به گلستان که بگوید که گلستان چونی

ز روی زرد بپرسند درد دل چونست

ولی کسی بنپرسد که ارغوان چونی

چو روی زشت به آیینه گفت چونی تو

بگفت من چو چراغم تو قلتبان چونی

جواب گفت که من بازگونه می‌پرسم

مثال کشت که گوید به آسمان چونی

دهان گشادم یعنی ببین که لب خشکم

که تا شراب تو گوید که ای دهان چونی

ز گفت چون تو جویی روان شود در حال

میان جان و روانم که ای روان چونی

بگو تو باقی این را که از خمار لبت

سرم گران شد پرسش که سرگران چونی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:غزلیات مولوی

ربود عقل و دلم را جمال آن عربی

درون غمزه مستش هزار بوالعجبی

هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه

کنون چو مست و خرابم صلای بی‌ادبی

مسبب سبب این جا در سبب بربست

تو آن ببین که سبب می‌کشد ز بی‌سببی

پریر رفتم سرمست بر سر کویش

به خشم گفت چه گم کرده‌ای چه می‌طلبی

شکسته بسته بگفتم یکی دو لفظ عرب

اتیت اطلب فی حیکم مقام ابی

جواب داد کجا خفته‌ای چه می‌جویی

به پیش عقل محمد پلاس بولهبی

ز عجز خوردم سوگندها و گرم شدم

به ذات پاک خدا و به جان پاک نبی

چه جای گرمی و سوگند پیش آن بینا

و کیف یصرع صقر بصوله الخرب

روان شد اشک ز چشم من و گواهی داد

کما یسیل میاه السقا من القرب

چه چاره دارم غماز من هم از خانه‌ست

رخم چو سکه زر آب دیده‌ام سحبی

دریغ دلبر جان را به مال میل بدی

و یا فریفته گشتی به سیدی چلبی

و یا به حیله و مکری ز ره درافتادی

و یا که مست شدی او ز باده عنبی

دهان به گوش من آرد به گاه نومیدی

چه می‌کند سر و گوش مرا به شهد لبی

غلام ساعت نومیدیم که آن ساعت

شراب وصل بتابد ز شیشه‌ای حلبی

از آن شراب پرستم که یار می بخشست

رخم چو شیشه می کرد و بود رخ ذهبی

برادرم پدرم اصل و فصل من عشقست

که خویش عشق بماند نه خویشی نسبی

خمش که مفخر آفاق شمس تبریزی

بشست نام و نشان مرا به خوش لقبی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 10 اردیبهشت 1395  8:35 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها