پاسخ به:غزلیات مولوی
آه که دلم برد غمزههای نگاری
شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری
هیچ دلی چون نبود خالی از اندوه
درد و غم چون تو یار و دلبر باری
از پی این عشق اشکهاست روانه
خوب شهی آمد و لطیف نثاری
چشم پیاپی چو ابر آب فشاند
تا ننشیند بر آن نیاز غباری
کان شکر آن لبست باد بقایش
تا که نماند حزین و غوره فشاری
نک شب قدرست و بدر کرد عنایت
بر دل هر شب روی ستاره شماری
بی مه او جان چو چرخ زیر و زبر بود
ماهی بیآب را کی دید قراری
خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن
از تن بیعقل کی بیاید کاری
خلعت نو پوش بر زمین و زمانه
خلعت گل یافت از جناب تو خاری
گر نبدی خوی دوست روح فشانی
خود نبدی عاشقی و روح سپاری
خرقه بده در قمارخانه عالم
خوب حریفی و سودناک قماری
بهر کنارش همی کنار گشایم
هیچ کس آن بحر را ندید کناری
تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو
آنک ز حلمش بیافت کوه وقاری
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
سلمک الله نیست مثل تو یاری
نیست نکوتر ز بندگی تو کاری
ای دل گفتی که یار غار منست او
هیچ نگنجد چنین محیط به غاری
عاشق او خرد نیست زانک نخسبد
بر سر آن گنج غیب هر نره ماری
ذره به ذره کنار شوق گشادست
گر چه نگنجد نگار ما به کناری
آن شکرستان رسید تا نگذارد
سرکه فروشندهای و غوره فشاری
جوی فراتی روان شدست از این سو
کاین همه جانها ز آب اوست بخاری
از سر مستی پریر گفتم او را
کار مرا این زمان بده تو قراری
خنده شیرین زد و ز شرم برافروخت
ماه غریب از چو من غریب شماری
گفت مخور غم که زرد و خشک نماند
باغ تو با این چنین لطیف بهاری
هفت فلک ز آتش منست چو دودی
هفت زمین در ره منست غباری
دام جهان را هزار قرن گذشتست
درخور صیدم نیامدست شکاری
هم به کنار آمد این زمانه و دورش
عاشق مستی ز ما نیافت کناری
این مه و خورشید چون دو گاو خراسند
روز چرایی و شب اسیر شیاری
جمع خرانی نگر که گاوپرستند
یاوه شدستند بیشکال و فساری
رو به خران گو که ریش گاو بریزاد
توبه کنید و روید سوی مطاری
تا که شود هر خری ندیم مسیحی
وحی پذیرندهای و روح سپاری
از شش و از پنج بگذرید و ببینید
شهره حریفان و مقبلانه قماری
چون به خلاصه رسید تا که بگویم
سوخت لبم را ز شوق دوست شراری
ماند سخن در دهان و رفت دل من
جانب یاران به سوی دور دیاری
میرسد ای جان باد بهاری
تا سوی گلشن دست برآری
سبزه و سوسن لاله و سنبل
گفت بروید هر چه بکاری
غنچه و گلها مغفرت آمد
تا ننماید زشتی خاری
رفعت آمد سرو سهی را
یافت عزیزی از پس خواری
روح درآید در همه گلشن
کب نماید روح سپاری
خوبی گلشن ز آب فزاید
سخت مبارک آمد یاری
کرد پیامی برگ به میوه
زود بیایی گوش نخاری
شاه ثمارست آن عنب خوش
زانک درختش داشت نزاری
در دی شهوت چند بماند
باغ دل ما حبس و حصاری
راه ز دل جو ماه ز جان جو
خاک چه دارد غیر غباری
خیز بشو رو لیک به آبی
کرد گل را خوب عذاری
گفت به ریحان شاخ شکوفه
در ره ما نه هر چه که داری
بلبل مرغان گفت به بستان
دام شما راییم شکاری
لابه کند گل رحمت حق را
بر ما دی را برنگماری
گوید یزدان شیره ز میوه
کی به کف آید تا نفشاری
غم مخور از دی وز غز و غارت
وز در من بین کارگزاری
شکر و ستایش ذوق و فزایش
رو ننماید جز که به زاری
عمر ببخشم بیز شمارت
گر بستانم عمر شماری
باده ببخشم بیز خمارت
گر بستانم خمر خماری
چند نگاران دارد دانش
کاغذها را چند نگاری
از تو سیه شد چهره کاغذ
چونک بخوانی خط نهاری
دود رها کن نور نگر تو
از مه جانان در شب تاری
بس کن و بس کن ز اسب فرود آ
تا که کند او شاه سواری
دوش همه شب دوش همه شب
گشتم من بر بام افندی
آخر شب شد آخر شب شد
خوردم می از جام افندی
شیر و شکر را شمس و قمر را
مایه ببخشد نام افندی
نور دو عالم عشق قدیمی
دولت مرغان دام افندی
شیر روان شد خوش ز بیانش
شیر سیه شد رام افندی
کام ملوکان جایزه گیری
جایزه بخشی کام افندی
کعبه جانها روی ملیحش
پخته عالم خام افندی
گر الفی و سابق حرفی
محو شو اندر لام افندی
نور بود او نار نماید
خاص بود خود عام افندی
بس کن بس کن کس نتواند
که بگزارد وام افندی
گفت مرا آن طبیب رو ترشی خوردهای
گفتم نی گفت نک رنگ ترش کردهای
دل چو سیاهی دهد رنگ گواهی دهد
عکس برون میزند گر چه تو در پردهای
خاک تو گر آب خوش یابد چون روضهایست
ور خورد او آب شور شوره برآوردهای
سبز شوند از بهار زرد شوند از خزان
گر نه خزان دیدهای پس ز چه روزردهای
گفتمش ای غیب دان از تو چه دارم نهان
پرورش جان تویی جان چو تو پروردهای
کیست که زنده کند آنک تواش کشتهای
کیست که گرمش کند چون تواش افسردهای
شربت صحت فرست هم ز شرابات خاص
زانک تو جوشیدهای زانک تو افشردهای
داد شراب خطیر گفت هلا این بگیر
شاد شو ار پرغمی زنده شو ار مردهای
چشمه بجوشد ز تو چون ارس از خارهای
نور بتابد ز تو گر چه سیه چردهای
خضر بقایی شوی گر عرض فانیی
شادی دلها شوی گر چه دل آزردهای
کی بشود این وجود پاک ز بیگانگان
تا نرسد خلعتی دولت صدمردهای
گفت درختی به باد چند وزی باد گفت
باد بهاری کند گر چه تو پژمردهای
رو که به مهمان تو مینروم ای اخی
بست مرا از طعام دود دل مطبخی
رزق جهان میدهد خویش نهان میکند
گاه وصال او بخیل در زر و مال او سخی
مال و زرش کم ستان جان بده از بهر جان
مذهب سردان مگیر یخ چه کند جز یخی
قسمت آن باردان مایده و نان گرم
قسمت این عاشقان مملکت و فرخی
قسمت قسام بین هیچ مگو و مچخ
کار بتر میشود گر تو در این میچخی
جنتی دل فروز دوزخیی خوش بسوز
چند میان جهان مانده در برزخی
سوی بتان کم نگر تا نشوی کوردل
کور شود از نظر چشم سگ مسلخی
زلف بتان سلسلهست جانب دوزخ کشد
ظاهر او چون بهشت باطن او دوزخی
لیک عنایات حق هست طبق بر طبق
کو برهاند ز دام گر چه اسیر فخی
جانب تبریز رو از جهت شمس دین
چند در این تیرگی همچو خسان میزخی
از پگه ای یار زان عقار سمایی
ده به کف ما که نور دیده مایی
زانک وظیفهست هر سحر ز کف تو
دور بگردان که آفتاب لقایی
هم به منش ده مها مده به دگر کس
عهد و وفا کن که شهریار وفایی
در تتق گردها لطیف هلالی
وز جهت دردها لطیف دوایی
دور بگردان که دور عشق تو آمد
خلق کجااند و تو غریب کجایی
بر عدد ذره جان فدای تو کردی
چرخ فلک گر بدی مه تو بهایی
با همه شاهی چو تشنگان خماریم
ساقی ما شو بکن به لطف سقایی
بهر تو آدم گرفت دبه و زنبیل
بهر تو حوا نمود نیز حوایی
آدم و حوا نبود بهر قدومت
خالق میکرد گونه گونه خدایی
در قدح تو چهار جوی بهشتست
نه از شش و پنجست این سرورفزایی
جمله اجزای ما شکفته کن این دم
تا به فلک بررود غریو گوایی
غبغب غنچه در این چمن بنخندد
تا تو به خنده دهان او نگشایی
طلعت خورشید تو اگر ننماید
یمن نیاید ز سایههای همایی
خانه بیجام نیست خوب و منور
راه رهاوی بزن کز اوست رهایی
مشک که ارزد هزار بحر فروریز
کوه وقاری و بحر جود و سخایی
هر شب آید ز غیب چون گله بانی
جان رهد از تن چو اشتران چرایی
در عدمستان کشد نهان شتران را
خوش بچراند ز سبزههای عطایی
بند کند چشمشان که راه نبینند
راه الهیست نیست راه هوایی
چون بنهد رخ پیاده در قدم شاه
جست دواسبه ز نیستی و گدایی
کژ نرود زان سپس به راه چو فرزین
خواب ببیند چو پیل هند رجایی
مات شو و لعب گفت و گوی رها کن
کان شه شطرنج راست راه نمایی
بستگی این سماع هست ز بیگانهای
ز ارچلی جغد گشت حلقه چو ویرانهای
آنک بود همچو برف سرد کند وقت را
چون بگدازد چو سیل پست کند خانهای
غیر برونی بدست غیر درونی بتر
از سبب غیریست کندن دندانهای
باد خزانست غیر زرد کند باغ را
حبس کند در زمین خوبی هر دانهای
پیش تو خندد چو گل پای درآید چو خار
ریش نگه دار از آن دوسر چون شانهای
از سبب آنک بد در صف ترسندهای
گشت شکسته بسی لشکر مردانهای
خسرو تبریزیی شمس حق و دین که او
شمع همه جمعهاست من شده پروانهای
ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی
مرا بپرس کجا برد آن طرف که ندانی
بدان رواق رسیدم که ماه و چرخ ندیدم
بدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی
یکی دمیم امان ده که عقل من به من آید
بگویمت صفت جان تو گوش دار که جانی
ولیک پیشتر آ خواجه گوش بر دهنم ده
که گوش دارد دیوار و این سریست نهانی
عنایتیست ز جانان چنین غریب کرامت
ز راه گوش درآید چراغهای عیانی
رفیق خضر خرد شو به سوی چشمه حیوان
که تا چو چشمه خورشید روز نور فشانی
چنانک گشت زلیخا جوان به همت یوسف
جهان کهنه بیابد از این ستاره جوانی
فروخورد مه و خورشید و قطب هفت فلک را
سهیل جان چو برآید ز سوی رکن یمانی
دمی قراضه دین را بگیر و زیر زبان نه
که تا به نقد ببینی که در درونه چه کانی
فتادهای به دهانها همیگزندت مردم
لطیف و پخته چو نانی بدان همیشه چنانی
چو ذره پای بکوبی چو نور دست تو گیرد
ز سردیست و ز تری که همچو ریگ گرانی
چو آفتاب برآمد به خاک تیره بگوید
که چون قرین تو گشتم تو صاحب دو قرانی
تو بز نهای که برآیی چراغپایه به بازی
که پیش گله شیران چو نره شیر شبانی
چراغ پنج حست را به نور دل بفروزان
حواس پنج نمازست و دل چو سبع مثانی
همیرسد ز سموات هر صبوح ندایی
که ره بری به نشانی چو گرد ره بنشانی
سپس مکش چو مخنث عنان عزم که پیشت
دو لشکرست که در وی تو پیش رو چو سنانی
شکر به پیش تو آمد که برگشای دهان را
چرا ز دعوت شکر چو پسته بسته دهانی
بگیر طبله شکر بخور به طبل که نوشت
مکوب طبل فسانه چرا حریف زبانی
ز شمس مفخر تبریز آفتاب پرستی
که اوست شمس معارف رئیس شمس مکانی
به خاک پای تو ای مه هر آن شبی که بتابی
به جای عمر عزیزی چو عمر ما نشتابی
چو شب روان هوس را تو چشمی و تو چراغی
مسافران فلک را تو آتشی و تو آبی
در این منازل گردون در این طواف همایون
گر از قضا مه ما را به اتفاق بیابی
اگر چه روح جهانست و روح سوی ندارد
ثواب کن سوی او رو اگر چه غرق ثوابی
بگو به تست پیامی اگر چه حاضر جانی
جواب ده به حق آنک بس لطیف جوابی
هزار مهره ربودی هنوز اول بازیست
هزار پرده دریدی هنوز زیر نقابی
چه نالههاست نهان و چه زخمهاست دلم را
زهی رباب دل من به دست چون تو ربابی
دلم تو را چو ربابی تنم تو را چو خرابی
رباب میزن و میگرد مست گرد خرابی
همه ز جام تو مستند هر یکی ز شرابی
ز جام خویش نپرسی که مست از چه شرابی
کجاست ساحل دریا دلا که هر دم غرقی
کجاست آتش غیبی که لحظه لحظه کبابی
چه آفتاب جمالی که از مجره گشادی
درون روزن عالم چو روز بخت فتادی
هزار سوسن نادر ز روی گل بشکفتی
هزار رسم دل افزا بدان چمن بنهادی
هزار اطلس کحلی بنفشه وار دریدی
که پر و بال مریدی و جان جان مرادی
در آن زمان که به خوبی کلاه عقل ربایی
نه عقل پره کاهست و تو به لطف چو بادی
چه عقل دارد آن گل که پیش باد ستیزد
نه از نسیم ویستش جمال و نیک نهادی
میی که کف تو بخشد دو صد خمار به ارزد
چگونه گیج نگردد سر وجود ز شادی
به جان تو ای طایی که سوی ما بازآیی
تو هر چه میفرمایی همه شکر میخایی
برآ به بام ای خوش خو به بام ما آور رو
دو سه قدم نه این سو رضای این مستان جو
اگر ملولی بستان قنینهای از مستان
که راحت جانست آن بدار دست از دستان
ایا بت جان افزا نه وعده کردی ما را
که من بیایم فردا زهی فریب و سودا
ایا بت ناموسی لب مرا گر بوسی
رها کنی سالوسی جلا کنی طاووسی
سری ز روزن درکن وثاق پرشکر کن
جهان پر از گوهر کن بیا ز ما باور کن
نهال نیکی بنشان درخت گل را بفشان
بیا به نزد خویشان دغل مکن با ایشان
دو دیده را خوابی ده زمانه را تابی ده
به تشنگان آبی ده به غوره دوشابی ده
بگیر چنگ و تنتن دل از جدایی برکن
بیار باده روشن خمار ما را بشکن
از این ملولی بگذر به سوی روزن منگر
شراب با یاران خور میان یاران خوشتر
ز بیخودی آشفتم به دلبر خود گفتم
که با غمت من جفتم به هر سوی که افتم
به ضرب دستش بنگر به چشم مستش بنگر
به زلف شستش بنگر به هر چه هستش بنگر
چو دامن او گیرم عظیم باتوفیرم
چو انگبین و شیرم به پیش لطفش میرم
مزن نگارا بربط به پیش مشتی خربط
مران تو کشتی بیشط بگیر راه اوسط
بکار تخم زیبا که سبز گردد فردا
که هر چه کاری این جا تو را بروید ده تا
اگر تو تخمی کشتی چرا پشیمان گشتی
اگر به کوه و دشتی برو که زرین طشتی
ملول گشتیای کش بخسب و رو اندرکش
ز عالم پرآتش گریز پنهان خوش خوش
ببند از این سو دیده برو ره دزدیده
به غیب آرامیده به پر جان پریده
نشسته خسبد عاشق که هست صبرش لایق
بود خفیف و سابق برای عذرا وامق
مگو دگر کوته کن سکوت را همره کن
نظر به شاهنشه کن نظاره آن مه کن
هر نفسی از درون دلبر روحانیی
عربده آرد مرا از ره پنهانیی
فتنه و ویرانیم شور و پریشانیم
برد مسلمانیم وای مسلمانیی
گفت مرا می خوری یا چه گمان میبری
کیست برون از گمان جز دل ربانیی
بر سر افسانه رو مست سوی خانه رو
جان بفشان کان نگار کرد گل افشانیی
یک دم ای خوش عذار حال مرا گوش دار
مست غمت را بیار رسم نگهبانیی
عابد و معبود من شاهد و مشهود من
عشق شناس ای حریف در دل انسانیی
کعبه ما کوی او قبله ما روی او
رهبر ما بوی او در ره سلطانیی
خواجه صاحب نظر الحذر از ما حذر
تا ننهد خواجه سر در خطر جانیی
نی غلطم سر بیار تا ببری صد هزار
گل ندمد جز ز خار گنج به ویرانیی
آمد آن شیر من عاشق جان سیر من
در کف او شیشهای شکل پری خوانیی
گفتم ای روح قدس آخر ما را بپرس
گفت چه پرسم دریغ حال مرا دانیی
مستم و گم کرده راه تن زن و پرسش مخواه
مست چهام بوی گیر باده جانانیی
کی بود آن ای خدا ما شده از ما جدا
برده قماشات ما غارت سبحانیی
هر کی ورا کار کیست در کف او خارکیست
هر کی ورا یار کیست هست چو زندانیی
کارک تو هم تویی یارک تو هم تویی
هر کی ز خود دور شد نیست به جز فانیی
چو صبحدم خندیدی در بلا بندیدی
چو صیقلی غمها را ز آینه رندیدی
چه جامهها دردادی چه خرقهها دزدیدی
چه گوشها بگرفتی به عیش دان بکشیدی
چه شعلهها برکردی چه دیکها بپزیدی
چه جسها بگرفتی چه راهها پرسیدی
ز عقل کل بگذشتی برون دل بدمیدی
گشاد گلشن و باغی چو سرو تر نازیدی
اگر چه خود سرمستی دهان چرا بربستی
قلم چرا بشکستی ورق چرا بدریدی
چه شاخهها افشاندی چه میوهها برچیدی
ترش چرا بنشستی چه طالب تهدیدی
اگر مرا تو ندانی بپرس از شب تاری
شبست محرم عاشق گواه ناله و زاری
چه جای شب که هزاران نشانه دارد عاشق
کمینه اشک و رخ زرد و لاغری و نزاری
چو ابر ساعت گریه چو کوه وقت تحمل
چو آب سجده کنان و چو خاک راه به خواری
ولیک این همه محنت به گرد باغ چو خاری
درون باغ گلستان و یار و چشمه جاری
چو بگذری تو ز دیوار باغ و در چمن آیی
زبان شکر گزاری سجود شکر بیاری
که شکر و حمد خدا را که برد جور خزان را
شکفته گشت زمین و بهار کرد بهاری
هزار شاخ برهنه قرین حله گل شد
هزار خار مغیلان رهیده گشت ز خاری
حلاوت غم معشوق را چه داند عاقل
چو جولهست نداند طریق جنگ و سواری
برادر و پدر و مادر تو عشاقند
که جمله یک شدهاند و سرشتهاند ز یاری
نمک شود چو درافتد هزار تن به نمکدان
دوی نماند در تن چه مرغزی چه بخاری
مکش عنان سخن را به کودنی ملولان
تو تشنگان ملک بین به وقت حرف گزاری