پاسخ به:غزلیات مولوی
یا مخجل البدر اشرقنا بلالا
یا ساقی الروح اسکرنا بصهبا
لا تبخلن و اوفر راحنا مددا
حتی تنادم فی اخذ و اعطا
دعنا ینافس فی الصهباء من سکر
بالسکر یذهل عن وصف و اسما
خوابی الغیب قد املاتها مددا
راحا یطهر عن شح و شحنا
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
دل بر ما شدست دلبر ما
گل ما بیحدست و شکر ما
ما همیشه میان گلشکریم
زان دل ما قویست در بر ما
زهره دارد حوادث طبعی
که بگردد بگرد لشکر ما
ما به پر میپریم سوی فلک
زانک عرشیست اصل جوهر ما
ساکنان فلک بخور کنند
از صفات خوش معنبر ما
همه نسرین و ارغوان و گلست
بر زمین شاهراه کشور ما
نه بخندد نه بشکفد عالم
بی نسیم دم منور ما
ذرههای هوا پذیرد روح
از دم عشق روح پرور ما
گوشها گشتهاند محرم غیب
از زبان و دل سخنور ما
شمس تبریز ابرسوز شدست
سایهاش کم مباد از سر ما
ورد البشیر مبشرا ببشاره
احیی الفؤاد عشیه بورودها
فکان ارضا نورت بربیعها
فکان شمسا اشرقت بخدودها
یا طاعنی فی صبوتی و تهتکی
انظر الی نار الهوی و وقودها
یا خفی الحسن بین الناس یا نور الدجی
انت شمس الحق تخفی بین شعشاع الضحی
کاد رب العرش یخفی حسنه من نفسه
غیره منه علی ذاک الکمال المنتهی
لیتنی یوما اخر میتا فی فیه
ان فی موتی هناک دوله لا ترتجی
فی غبار نعله کحل یجلی عن عمی
فی عیون فضله الوافی زلال للظما
غیر ان السیر و النقلان فی ذاک الهوی
مشکل صعب مخوف فیه اهراق الدما
نوره یهدی الی قصر رفیع آمن
لا ابالی من ضلال فیه لی هذا الهدی
ابشری یا عین من اشراق نور شامل
ما علیک من ضریر سرمدی لا یری
اصبحت تبریز عندی قبله او مشرقا
ساعه اضحی لنور ساعه ابغی الصلا
ایها الساقی ادر کاس البقا من حبه
طال ما بتنا مریضا نبتغی هذا الشفا
لا نبالی من لیال شیبتنا برهه
بعد ما صرنا شبابا من رحیق دائما
ایها الصاحون فی ایامه تعسا لکم
اشربوا اخواننا من کاسه طوبی لنا
حصحص الحق الحقیق المستضی من فضله
سوف یهدی الناس من ظلماتهم نحو الفضا
یا لها من سؤ حظ معرض عن فضله
منکر مستکبر حیران فی وادی الردی
معرض عن عین هدل مستدیم للبقا
طالب للماء فی وسواس یوم للکری
عین بحر فجرت من ارض تبریز لها
ارض تبریز فداک روحنا نعم الثری
چند نهان داری آن خنده را
آن مه تابنده فرخنده را
بنده کند روی تو صد شاه را
شاه کند خنده تو بنده را
خنده بیاموز گل سرخ را
جلوه کن آن دولت پاینده را
بسته بدانست در آسمان
تا بکشد چون تو گشاینده را
دیده قطار شترهای مست
منتظرانند کشاننده را
زلف برافشان و در آن حلقه کش
حلق دو صد حلقه رباینده را
روز وصالست و صنم حاضرست
هیچ مپا مدت آینده را
عاشق زخمست دف سخت رو
میل لبست آن نی نالنده را
بر رخ دف چند طپانچه بزن
دم ده آن نای سگالنده را
ور به طمع ناله برآرد رباب
خوش بگشا آن کف بخشنده را
عیب مکن گر غزل ابتر بماند
نیست وفا خاطر پرنده را
حداء الحادی صباحا بهواکم فاتینا
صدنا عنکم ظباء حسدونا فابینا
و تلاقینا ملاحا فی فناکم خفرات
فتعاشقنا بغنج فسبونا و سبینا
عذل العاذل یوما عن هواکم ناصحیا
ان یخافوا عن هواکم فسمعنا و عصینا
و رایناکم بدورا فی سماوات المعالی
فاستترنا کنجوم بضیاکم و اهتدینا
بدرنا مثل خطیب امنا فی یوم عید
فاصطفینا حول بدر فی صلوه اقتدینا
فدهشنا من جمال یوسف ثم افقنا
فاذا کاسات راح کدماء بیدینا
فبلا فم شربنا و بلا روح سکرنا
فبلا راس فخرنا و بلا رجل سرینا
فبلا انف شممنا و بلا عقل فهمنا
و بلا شدق ضحکنا و بلا عین بکینا
نور الله زمانا حازنا الوصل امانا
و سقی الله مکانا بحبیب التقینا
و شربنا من مدام سکر ذات قوام
فی قعود و قیام فظهرنا و اختفینا
فهززنا غصن مجد فنثرنا تمر وجد
فاذا نحن سکاری فطفقنا و اجتبینا
اتاک عید وصال فلا تذق حزنا
و نلت خیر ریاض فنعم ما سکنا
و زال عنک فراق امر من صبر
و محنه فتنتنا و خاب من فتنا
فهز غصن سعود و کل جنا شجر
فقر عینک منه و نعم ذاک جنا
فطب تجوت من اصحاب قریه ظلمت
و نال قلبک منهم شقاوه و عنا
لی حبیب حبه یشوی الحشا
لو یشا یمشی علی عینی مشا
روز آن باشد که روزیم او بود
ای خوشا آن روز و روزی ای خوشا
آن چه باشد کو کند کان نیست خوش
قد رضینا یفعل الله ما یشا
خار او سرمایه گلها بود
انه المنان فی کشف الغشا
هر چه گفتی یا شنیدی پوست بود
لیس لب العشق سرا قد فشا
کی به قشر پوستها قانع شود
ذو لباب فی التجلی قد نشا
من خمش کردم غمش خامش نکرد
عافنا من شر واش قد وشا
گر نه تهی باشدی بیشترین جویها
خواجه چرا میدود تشنه در این کویها
خم که در او باده نیست هست خم از باد پر
خم پر از باد کی سرخ کند رویها
هست تهی خارها نیست در او بوی گل
کور بجوید ز خار لطف گل و بویها
با طلب آتشین روی چو آتش ببین
بر پی دودش برو زود در این سویها
در حجب مشک موی روی ببین اه چه روی
آنک خدایش بشست دور ز روشویها
بر رخ او پرده نیست جز که سر زلف او
گاه چو چوگان شود گاه شود گویها
از غلط عاشقان از تبش روی او
صورت او میشود بر سر آن مویها
هی که بسی جانها موی به مو بستهاند
چون مگسان شستهاند بر سر چربویها
باده چو از عقل برد رنگ ندارد رواست
حسن تو چون یوسفیست تا چه کنم خویها
آهوی آن نرگسش صید کند جز که شیر
راست شود روح چون کژ کند ابرویها
مفخر تبریزیان شمس حق بیزیان
توی به تو عشق توست باز کن این تویها
انا لا اقسم الا برجال صدقونا
انا لا اعشق الا بملاح عشقونا
فصبوا ثم صبینا فاتوا ثم اتینا
لهم الفضل علینا لم مما سبقونا
ففتحنا حدقات و غنمنا صدقات
و سرقنا سرقات فاذا هم سرقونا
فظفرنا بقلوب و علمنا بغیوب
فسقی الله و سقیا لعیون رمقونا
لحق الفضل و الا لهتکنا و هلکنا
ففررنا و نفرنا فاذا هم لحقونا
انا لولای احاذر سخط الله لقلت
رمق العین لزاما خلقونا خلقونا
فتعرض لشموس مکنت تحت نفوس
و سقونا بکؤوس رزقونا رزقونا
در جنبش اندرآور زلف عبرفشان را
در رقص اندرآور جانهای صوفیان را
خورشید و ماه و اختر رقصان بگرد چنبر
ما در میان رقصیم رقصان کن آن میان را
لطف تو مطربانه از کمترین ترانه
در چرخ اندرآرد صوفی آسمان را
باد بهار پویان آید ترانه گویان
خندان کند جهان را خیزان کند خزان را
بس مار یار گردد گل جفت خار گردد
وقت نثار گردد مر شاه بوستان را
هر دم ز باغ بویی آید چو پیک سویی
یعنی که الصلا زن امروز دوستان را
در سر خود روان شد بستان و با تو گوید
در سر خود روان شو تا جان رسد روان را
تا غنچه برگشاید با سرو سر سوسن
لاله بشارت آرد مر بید و ارغوان را
تا سر هر نهالی از قعر بر سر آید
معراجیان نهاده در باغ نردبان را
مرغان و عندلیبان بر شاخهها نشسته
چون بر خزینه باشد ادرار پاسبان را
این برگ چون زبانها وین میوهها چو دلها
دلها چو رو نماید قیمت دهد زبان را
یا من لواء عشقک لا زال عالیا
قد خاب من یکون من العشق خالیا
نادی نسیم عشقک فی انفس الوری
احیاکم جلالی جل جلالیا
الحب و الغرام اصول حیاتکم
قد خاب من یظلل من الحب سالیا
فی وجنه المحب سطور رقیمه
طوبی لمن یصیر لمعناه تالیا
یا عابسا تفرق فی الهم حاله
بالله تستمع لمقالی و حالیا
یا من اذل عقلک نفس الهوی تعی
من ذله النفوس سریعا معالیا
یا مهملا معیشته فی محبه
اسکت کفی الا له معینا وکالیا
به شکرخنده اگر میببرد جان مرا
متع الله فوادی بحبیبی ابدا
جانم آن لحظه بخندد که ویش قبض کند
انما یوم اجزای اذا اسکرها
مغز هر ذره چو از روزن او مست شود
سبحت راقصه عز حبیبی و علا
چونک از خوردن باده همگی باده شوم
انا نقل و مدام فاشربانی و کلا
هله ای روز چه روزی تو که عمر تو دراز
یوم وصل و رحیق و نعیم و رضا
تن همچون خم ما را پی آن باده سرشت
نعم ما قدر ربی لفوادی و قضا
خم سرکه دگرست و خم دوشاب دگر
کان فی خابیه الروح نبیذ فغلی
چون بخسپد خم باده پی آن میجوشد
انما القهوه تغلی لشرور و دما
می منم خود که نمیگنجم در خم جهان
برنتابد خم نه چرخ کف و جوش مرا
می مرده چه خوری هین تو مرا خور که میم
انا زق ملئت فیه شراب و سقا
وگرت رزق نباشد من و یاران بخوریم
فانصتوا و اعترفوا معشرا اخوان صفا
یا من بنا قصر الکمال مشیدا
لا زال سعدا بالسعود مؤیدا
هز القلوب و ردها بصدوده
فغدا دماء العاشقین مبددا
یا ساکنین محال العشق فی قلق
تظنون ان العشق یترککم سدا
لا و الذی حاز الملاحه و البها
و لم یبق للعشاق حیلا و لا یدا
و ذلک شمس الدین مولا و سیدا
و تبریز منه کالفرادیس قد غدا
فدیتک یا ذا الوحی آیاته تتری
تفسرها سرا و تکنی به جهرا
و انشرت امواتا و احییتهم بها
فدیتک ما ادریک بالامر ما ادری
فعادوا سکاری فی صفاتک کلهم
و ما طعموا ثما و لا شربوا خمرا
ولکن بریق القرب افنی عقولهم
فسبحان من ارسی و سبحان من اسری
سلام علی قوم تنادی قلوبهم
بالسنه الاسرار شکرا له شکرا
فطوبی لمن ادلی من الجد دلوه
و فی الدلو حسنا یوسف قال یا بشری
یطالع فی شعشاع و جنه یوسف
حقائق اسرار یحیط بها خبرا
تجلی علیه الغیب و اندک عقله
کما اندک ذاک الطور و استهدم الصخرا
فظل غریق العشق روحا مجسما
و نورا عظیما لم یذر دونه سترا