پاسخ به:غزلیات مولوی
به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا
که صبر نیست مرا بیتو ای عزیز بیا
چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر
ز آفتاب جدایی چو برف گشت فنا
ز دور آدم تا دور اعور دجال
چو جان بنده نبودست جان سپرده تو را
تو خواه باور کن یا بگو که نیست چنین
وفای عشق تو دارم به جان پاک وفا
ملامتم مکنید ار دراز میگویم
بود که کشف شود حال بنده پیش شما
که آتشیست که دیگ مرا همیجوشد
کز او شکاف کند گر رسد به سقف سما
اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او
خلل نکرد و نگشت از تفش سیه سیما
روان شدست یکی جوی خون ز هستی من
خبر ندارم من کز کجاست تا به کجا
به جو چه گویم کای جو مرو چه جنگ کنم
برو بگو تو به دریا مجوش ای دریا
به حق آن لب شیرین که میدمی در من
که اختیار ندارد به ناله این سرنا
خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه
نمیشکیبی مینال پیش او تنها
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
افدی قمرا لاح علینا و تلالا
ما احسنه رب تبارک و تعالی
قد حل بروحی فتضاعفت حیاه
و الیوم نای عنی عزا و جلالا
ادعوه سرارا و انادیه جهارا
ان ابدلنی الصبوه طیفا و خیالا
لو قطعنی دهری لا زلت انادی
کی تخترق الجب و یروین وصالا
لا مل من العشق و لو مر قرون
حاشاه ملالا بیحاشای ملالا
العاشق حوت و هوی العشق کنجر
هل مل اذا ما سکن الحوت زلالا
چه شدی گر تو همچون من شدییی عاشق ای فتا
همه روز اندر آن جنون همه شب اندر این بکا
ز دو چشمت خیال او نشدی یک دمی نهان
که دو صد نور میرسد به دو دیده از آن لقا
ز رفیقان گسستیی ز جهان دست شستیی
که مجرد شدم ز خود که مسلم شدم تو را
چو بر این خلق میتنم مثل آب و روغنم
ز برونیم متصل به درونه ز هم جدا
ز هوسها گذشتیی به جنون بسته گشتیی
نه جنونی ز خلط و خون که طبیبش دهد دوا
که طبیبان اگر دمیبچشندی از این غمی
بجهندی ز بند خود بدرندی کتابها
هله زین جمله درگذر بطلب معدن شکر
که شوی محو آن شکر چو لبن در زلوبیا
باده ده آن یار قدح باره را
یار ترش روی شکرپاره را
منگر آن سوی بدین سو گشا
غمزه غمازه خون خواره را
دست تو میمالد بیچاره وار
نه به کفش چاره بیچاره را
خیره و سرگشته و بیکار کن
این خرد پیر همه کاره را
ای کرمت شاه هزاران کرم
چشمه فرستی جگر خاره را
طفل دوروزه چو ز تو بو برد
میکشد او سوی تو گهواره را
ترک کند دایه و صد شیر را
ای بدل روغن کنجاره را
خوب کلیدی در بربسته را
خوب کمندی دل آواره را
کار تو این باشد ای آفتاب
نور فرستی مه و استاره را
منتظرش باش و چو مه نور گیر
ترک کن این گنگل و نظاره را
رحمت تو مهره دهد مار را
خانه دهد عقرب جراره را
یاد دهد کار فراموش را
باد دهد خاطر سیاره را
هر بت سنگین ز دمش زنده شد
تا چه دمست آن بت سحاره را
خامش کن گفت از این عالم است
ترک کن این عالم غداره را
هیج نومی و نفی ریح علی الغور هفا
اذکرنی و امضه طیب زمان سلفا
یا رشا الحاظه صیرن روحی هدفا
یا قمرا الفاظه اورثن قلبی شرفا
شوقنی ذوقنی ادرکنی اضحکنی
افقرنی اشکرنی صاحب جود و علا
اذا حدا طیبنی و ان بدا غیبنی
و ان نای شیبنی لا زال یوم الملتقی
اکرم بحبی سامیا اضحی لصید رامیا
حتی رمی باسهم فیهن سقمی و شفا
یا قمر الطوارق تاجا علی المفارق
لاح من المشارق بدل لیلتی ضحی
لاح مفاز حسن یفتح عنها الوسن
یا ثقتی لا تهنوا و اعتجلوا مغتنما
یا نظری صل لما غمضت عنه النظرا
اغضبه فاستترا عاد الی ما لا یری
کن دنفا مقتربا ممتثلا مضطربا
منتقلا مغتربا مثل شهاب فی السما
یا من یری و لا یری زال عن العین الکری
قلبی عشیق للسری فانتهضوا لماورا
پیش کش آن شاه شکرخانه را
آن گهر روشن دردانه را
آن شه فرخ رخ بیمثل را
آن مه دریادل جانانه را
روح دهد مرده پوسیده را
مهر دهد سینه بیگانه را
دامن هر خار پر از گل کند
عقل دهد کله دیوانه را
در خرد طفل دوروزه نهد
آنچ نباشد دل فرزانه را
طفل کی باشد تو مگر منکری
عربده استن حنانه را
مست شوی و شه مستان شوی
چونک بگرداند پیمانه را
بیخودم و مست و پراکنده مغز
ور نه نکو گویم افسانه را
با همه بشنو که بباید شنود
قصه شیرین غریبانه را
بشکند آن روی دل ماه را
بشکند آن زلف دو صد شانه را
قصه آن چشم کی یارد گزارد
ساحر ساحرکش فتانه را
بیند چشمش که چه خواهد شدن
تا ابد او بیند پیشانه را
راز مگو رو عجمی ساز خویش
یاد کن آن خواجه علیانه را
طال ما بتنا بلاکم یا کرامی و شتنا
یا حبیب الروح این الملتقی اوحشتنا
حبذا شمس العلی من ساعه نورتنا
مرحبا بدر الدجی من لیله ادهشتنا
لیس نبغی غیرکم قد طال ما جربتنا
ما لنا مولا سواکم طال ما فتشتنا
یا نسیم الصبح انی عند ما بشرتنی
یا خیال الوصل روحی عند ما جمشتنا
یا فراق الشیخ شمس الدین من تبریزنا
کم تری فی وجهنا آثار ما حرشتنا
مولانا مولانا اغنانا اغنانا
امسینا عطشانا اصبحنا ریانا
لا تاسی لا تنسی لا تخشی طغیانا
اوطانا اوطانا من اجلک اوطانا
شرفنا آنسنا ان کنت سکرانا
یا بارق یا طارق عانقنا عریانا
من کان ارضیا ما جاء مرضیا
فلیعبد فلیعبد فرقانا فرقانا
من کان علویا قد جاء حلویا
نرویهم معنانا الوانا الوانا
و الباقی و الباقی بینه یا ساقی
یا محسن یا محسن احسانا احسانا
کرانی ندارد بیابان ما
قراری ندارد دل و جان ما
جهان در جهان نقش و صورت گرفت
کدامست از این نقشها آن ما
چو در ره ببینی بریده سری
که غلطان رود سوی میدان ما
از او پرس از او پرس اسرار ما
کز او بشنوی سر پنهان ما
چه بودی که یک گوش پیدا شدی
حریف زبانهای مرغان ما
چه بودی که یک مرغ پران شدی
برو طوق سر سلیمان ما
چه گویم چه دانم که این داستان
فزونست از حد و امکان ما
چگونه زنم دم که هر دم به دم
پریشانترست این پریشان ما
چه کبکان و بازان ستان میپرند
میان هوای کهستان ما
میان هوایی که هفتم هواست
که بر اوج آنست ایوان ما
از این داستان بگذر از من مپرس
که درهم شکستست دستان ما
صلاح الحق و دین نماید تو را
جمال شهنشاه و سلطان ما
سبق الجد الینا نزل الحب علینا
سکن العشق لدینا فسکنا و ثوینا
زمن الصحو ندامه زمن السکر کرامه
خطر العشق سلامه ففتنا و فنینا
فسقانا و سبانا و کلانا و رعانا
و من الغیب اتانا فدعانا و اتینا
فوجدناه رفیقا و مناصا و طریقا
و شرابا و رحیقا فسقانا و سقینا
صدق العشق مقالا کرم الغیب توالی
و من الخلف تعالی فوفانا و وفینا
ملاء الطارق کاسا طرد الکاس نعاسا
مهد السکر اساسا و علی ذاک بنینا
فراینا خفرات و مغان حسنات
سرجا فی ظلمات فدهشنا و هوینا
فالهین نظرنا فشکرنا و سکرنا
و من السکر عبرنا کفت العبره زینا
فرحعنا بیسار و ربی ذات قرار
و حکینا لمشاه و شهدنا و الینا
تعالوا کلنا ذا الیوم سکری
باقداح تخامرنا و تتری
سقانا ربنا کاسا دهاقا
فشکرا ثم شکرا ثم شکرا
تعالوا ان هذا یوم عید
تجلی فیه ما ترجون جهرا
طوارق زرننا و اللیل ساجی
فما ابقین فی التضییق صدرا
ز کف هر یکی دریای بخشش
نثرن جواهرا جما و وفرا
یا کالمینا یا حاکمینا
یا مالکینا لا تظلمونا
یا ذا الفضائل زهر الشمائل
سیف الدلائل لا تظلمونا
یا نعم ساقی حلو التلاقی
مر الفراق لا تظلمونا
فی القلب بارق مثل الطوارق
بین المشارق لا تظلمونا
نادی المنادی فی کل وادی
لا بالعناد لا تظلمونا
افدیک روحی عند الصبوح
یا ذا الفتوح لا تظلمونا
هذا فؤادی فی العشق بادی
فی الحب عادی لا تظلمونا
اسمع کلامی نومی جرامی
عند الکرام لا تظلمونا
عشقی حصانی نحو المعانی
هذا کفانی لا تظلمونا
العشق حال ملک و مال
نومی محال لا تظلمونا
تعالوا بنا نصفوا نخلی التدللا
و من لحظکم نجلی الفؤاد من الجلا
نعود الی صفو الرحیق بمجلس
تدور بنا الکاسات تتلو علی الولا
رحیقا رقیقا صافیا متلالئا
فنخلوا بها یوما و یوما علی الملا
شرابا اذا ما ینشر الریح طیبها
تحن الیها الوحش من جانب الفلا
خوابی الحمیرا افتحوها لعشره
بمفتاح لقیاکم لیرخص ما غلا
یتابع سکر الراح سکر لقائکم
فیسکر من یهوی و یفنی من قلا
انا شدکم بالله تعفون اننی
لقد ذبت بالاشواق و الحب و الولا
لمولا تری فی حسنه و جماله
امانا من الافات و الموت و البلا
سقی الله ارضا شمس دین یدوسها
کلا الله تبریزا باحسن ما کلا
اخی رایت جمالا سبا القلوب سبا
و هل اتیک حدیث جلا العقول جلا
الست من یتمنی الخلود فی طرب
الا انتبه و تیقظ فقد اتاک اتی
یقر عینک بدر و فی جبینته
سعاده و مرام و عزه و سنا
و سکره لفؤادی من شمائله
کانها ملات کاسنا و اسقانا
عجائب ظهرت بین صفو غرته
تلالات لسناه بمهجتی و صفا
جاء الربیع مفتخرا فی جوارنا
جاء الحبیب مبتسما وسط دارنا
طیبوا و اکرموا و تعالوا التشربوا
عند الحبیب مبتشرا فی عقارنا
من رام مغنما و تصدی جواهرا
فلیلزم الجواری وسط بحارنا